شرط بندی روی اسب مسابقه، دومین مجموعه داستان کوتاه از امیرحسین خورشیدفر است. او پیش از این، کتاب زندگی مطابق خواستهی تو پیش میرود را چاپ کرده بود که با تحسینهای بسیار جوامع ادبی از آن مواجه شده بود. این کتاب، از کتاب اول او پربارتر است؛ هم به لحاظ تعداد قصه و هم به لحاظ پیشرفت حرفهای نویسنده که در آن به وضوح از اولین کار خود فاصله گرفته است.
داستانها گاه بسیار کوتاه است به طوری که در سه تا چهار صفحه تمام میشود. اگر پیش از این، کتاب اول این نویسنده را خواندهاید و قصد دارید سراغ اثر دیگری از این نویسنده بروید باید به شما گفت دو کتاب بعدی نویسنده، چیزی کاملا متفاوت از مجموعه داستان اول اوست. شرطبندی روی اسب مسابقه، داستانهای به هم پیوسته از شخصیت واحدی به نام شاپور صبری است که بعدها همین شاپور صبری، در رمان تهرانیها از همین نویسنده به عنوان شخصیت اول به حضورش ادامه میدهد. این دو کتاب هر دو در یک بازهی زمانی به چاپ رسیدهاند و برخی از منتقدین، شرط بندی روی اسب مسابقه را کتابی راهنماگونه برای رمان تهرانی میدانند؛ چرا که در این کتاب است که به تحلیل ویژگیهای شخصیتی شاپور صبری میپردازد و تمام جنبههای شخصیتی او مشخص میشود. بسیاری معتقدند اول باید این مجموعه داستان را خواند و بعد به سراغ رمان تهرانیها رفت.
داستانها از دید بیرونی و دانای کل روایت میشود. فضای حاکم بر کتاب، بر خلاف کار اول او که فضایی احساسی بود، فضایی کاملا منطقی و تاحدی قضاوتگر است.
کتاب، پیش از آن که مجموعه داستان باشد و در تعاریف معمول داستان بگنجد، حالتی یادداشتگونه دارد از زندگی فردی شخصیتی به نام شاپور صبری که پررنگترین عنصر داستان، او و ویژگیهای اخلاقی اوست.
همچنین نویسنده در این کتاب به خواننده گوشزد میکند که پیچیدگی انسانها آنقدر زیاد است که هر نوع قضاوتی بیهوده و ناقص خواهد بود. شخصیتی که در داستانی ساده و بیدست و پا نشان داده میشود در موقعیت دیگری به گونهای کاملا متفاوت ظاهر میشود.
اگر کتاب اول این نویسندهی جوان را خواندهاید؛ حتما به سراغ کتاب دوم او نیز بروید و خواندن را در این نقطه متوقف نکنید، رمان تهرانیها را هم بخوانید و مدتی با زندگی شاپور صبری، زندگی کنید.
معاشرتی چند روزه با صبریها
شاپور صبری، دانشجوی هنرخواندهای است که در خلال داستانها به مصاحبهی کاری میرود، شغل پیدا میکند، عاشق میشود به مهمانی میرود و در مجموع به زندگی عادیاش میرسد. امیرحسین خورشیدفر، نویسندهی همین اتفاقات معمولی است. او چشمهایمان را رو به حقیقت پرماجرای زندگیهای عادی باز میکند و هیچ چیزی را عجیبتر و پیچیدهتر از آدمها نمیداند.
«صبریها آشغال جمعکنند. گیرم بگویید جنس نگهدار. دست و دلشان به دور ریختن نمیرود. مشابه این صفت در خیلی اشخاص است. صبریها به خاطر خانهی حیاطدار و انباری بزرگ بدعادت شدهاند. میشود گفت نم پس نمیدهند، آشغالخر نیستند، سرشان به کار خودشان گرم است. خانهشان مثل سمساری است. از این حرفها پشت سرشان است. مگر پشت سر دیگران نیست؟
صبریها میگویند: هرچه که خار آید، یک روز یه کار آید. بله خل بازی خاص خودشان را دارند. عادتهای عجیبی که چه بسا در نظر اول به چشم کسی نیاید.»[1]
برای خواندن زندگی خانوادهی صبریها باید صبور بود و کلمات را آرام و جویده خواند، نه به انتظار رویارویی با یک داستان بلکه برای رویارویی با انسانها. برخی از این به اصطلاح داستانها (میگویم به اصطلاح چرا که در تعاریف معمول داستان کوتاه جای نمیگیرند.) مثل داستان وضوح هیچ اتفاقی رخ نمیدهد که ارزش گفتن داشته باشد. شاپور صبری دچار ضعف بینایی شده است و حالا در کلینیک چشم پزشکی منتظر معاینه است. تمام داستان در افکار شاپور میگذرد؛ فلسفهبافیهایی ( البته بدون بار معنایی منفی مدنظر است) در رابطه با وضوح و تاری. مشابه این اتفاق در داستانهای دیگری نیز هست مثلا در جایی منتظر نوبت دندانپزشکی است یا منتظر وقت مصاحبه.
کتاب بیش از آنکه شبیه به داستان باشد، شبیه به فیلم است. هر صفحه از کتاب مثل برشی از یک فیلم مستند است. در برخورد با این کتاب سوالی در ذهن نقش میبندد: به راستی روزهای خود را چطور میگذرانیم؟ مگر چند درصد از روزهای زیستن ما صرف تجربههای اغراقشدهی خوشی و غم میشود؟ آیا جز این است که بیشترین ساعتها و ثانیهها صرف زیستن و تنها زیستن میشود؟ آیا ما در برخورد با زیستن صرف احساس خوشبختی میکنیم؟ آیا ما به دنبال داستانهای اغراق شده، پرکشش و پر اتفاق نیستیم تا از تجربهی زیستن صرف فرار کنیم؟ انگار که باز کردن هر قصه و صدایی جدید به روی ذهنمان تنها برای ساکت کردن صدای درونی خودمان است. شاپور صبری نماد ایستادن است. نماد رویارویی با روزمره.
امیرحسین خورشیدفر، نویسندهی زبردست توصیفها
آنچه اتفاقات معمول را خواندنی میکند، بیشک توصیف درست است. این کتاب از حیث توصیفات درست، دقیق و بدیع ادبی بسیار ارزشمند و خواندنی است. میتوان نویسنده را تصور کرد که روزها و سالها با دقتی ذرهبینی به اطراف خود نگریسته است و میداند هر موقعیتی را با چه کلماتی باید بنویسد:
«شاپور که سوار شد آنیتا جلو نشسته بود و رکسانا عقب. آنیتا دختری بود که مصطفی خیراندیش برای ازدواج در نظر گرفته بود. قدبلند بود. صورتش کشیده بود، زیادی کشیده. چهرهاش تخس و بامزه بود. خیلی هم خنده رو بود. صدایش خش داشت. طوری که شاپور فکر کرد خندیدن برایش سخت باشد؛ اما مدام میخندید. بعد از هر شوخی ریسه میرفت. بعد هم شوخی را صدبار تکرار میکرد. میخواست عصارهاش را بگیرد. دخترخاله، رکسانا، یک جوری بامزهتر بود، آن طور لاغر نبود، آفتاب سوخته بود. تا وسط راه خجالتی و کم حرف بود. نزدیک سد کرج به هیجان آمد. رفتارش شبیه آنیتا شد. رکسانا دانشجوی دانشگاهی بود که اسم عجیبش را شاپور تا آن روز نشنیده بود. مثلا دانشگاه نگار، فرزانه یا رکسانا.»[2]
اگر قصد داشتید مدتی از فضای داستانهای پرماجرا فاصله بگیرید و کمی آرامتر و واقعگرایانهتر، از دریچهی کتاب به تماشای دنیا بنشینید، آثار این نویسنده انتخاب مناسبی خواهد بود.
[1]- (خورشیدفر، 1396: 35)
[2]- (خورشیدفر، 1396: 93)
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.