کتاب دوباره از همان خیابانها مجموعهای از 20 داستان کوتاه به قلم بیژن نجدی است. او این داستانها را در دهههای 60 و 70 نوشت؛ اما مرگش در سال 1376 به او اجازه نداد تا این داستانها را سروسامان بدهد و آمادهی انتشار کند. کتاب بعدها به کوشش همسر ایشان خانم پروانه محسنی آزاد منتشر شد. این کتاب را نشر مرکز برای اولینبار در سال 1379 منتشر کرد و تا به امروز 18 بار تجدید چاپ شده است.
دربارهی نویسنده
بیژن نجدی در سال 1320 از پدر و مادری گیلانی و در شهر خاش استان سیستان و بلوچستان متولد شد. او تحصیلات ابتدایی خود را شهر رشت گذراند و در سال 1339 دیپلمش را اخذ کرد و پس از آن وارد دانشسرای عالی تهران شد. سپس در سال 1343 در رشتهی ریاضی از همین دانشکده فارغالتحصیل شد و پس از آن بهعنوان دبیر در دبیرستانهای لاهیجان به تدریس پرداخت. همچنین در سال 1349 با پروانه محسنی آزاد ازدواج کرد.
او از سال 1345 فعالیتهای ادبی خود را به شکل حرفهای شروع کرد. نجدی در سرودن و نوشتن پرکارتر و فعالتر از تعداد آثار منتشرشدهاش بود؛ بهطوری که در زمان حیات خود تنها کتاب یوزپلنگانی که با من دویدهاند را منتشر کرد. مابقی سرودهها و نوشتههای او، به همت همسرش و پس از مرگ ایشان منتشر شد. مجموعه داستان یوزپلنگانی که با من دویدهاند در سال ۱۳۷۴ برندهی جایزه قلم زرین جایزه گردون شد و مجموعه داستان دوباره از همان خیابانها نیز در سال ۱۳۷۹ برگزیده نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد. بیژن نجدی در سال 1376 و در سن پنجاهوششسالگی در اثر سرطان ریه درگذشت. از آثار منتشرشدهی ایشان میتوان به یوزپلنگانی که با من دویدهاند، دوباره از همان خیابانها، داستانهای ناتمام و واقعیت رویای من است اشاره کرد.
سبک نگارش بیژن نجدی
سبک نگارش منحصربهفرد و استادانهی نجدی، هر فرد علاقهمند به ادبیات را مجذوب خود میکند. کلماتی که او در داستانهایش به خدمت میگیرد، فرم نوشتاری خاص و نوع نگاهش به اتفاقات روزمره و بدیهی، همگی در تبدیل داستانهای او به یک شاهکار نقش دارند. شاعرانگی و ظرافت به گونهای در کلمات داستانهایش جاری است که عمق احساسات و عواطف مخاطب را لمس میکند. کلمهها و صناعات ادبی مثل موم در دستان او نرم و راماند.
خیال و شاعرانگی
بهرهگیری استادانه از عنصر خیال و شاعرانگی در کلام، یکی از شاخصترین خصوصیات قلم نجدی است. گویی تکتک داستانهای این مجموعه و تمام داستانهای نجدی درحقیقت اشعاری هستند که شکل نثر به خود گرفتهاند. داستانهای کتاب دوباره از همان خیابانها فراواقعی و رویاگونهاند و عنصر خیال بر داستانها فرمانروایی میکند. نویسنده از این رویاگونگی و خیالپردازی برای بیان نمادین دیدگاههایش پیرامون موضوعات مختلف زندگی استفاده میکند و به دنبال بازآفرینی تجربههای زیستهی خود، در قالب نثری آمیخته به شعر و خیال است.
«شقیقهی چپش تا زیر چشم، به اندازهی خاطرهی سیاه شدهی یک مشت خونمرده بود.»[1]
«اذان ظهر روی سروصورتش میریخت.»[2]
«جمعه پر از بوی دواهایی بود که برای ملیحه میخرید و حالا ملیحه وسط خیابان دراز کشیده بود، روی دست مردمی که میخواستند هفت قدم راه بروند.»[3]
توصیفهای خاص و تصویرسازیهای ماهرانه
داستانهای نجدی از لحاظ تصویری بودن درست مثل تابلوهای نقاشی یک هنرمند چیرهدست و ماهر است. نجدی به شیوهای استادانه و ظریف، سادهترین و بدیهیترین اتفاقات و رخدادهای روزمره را طوری توصیف میکند که مخاطب غرق در حسی شیرین و دلانگیز از ابهام و تازگی میشود. بله، میشود به اتفاقات از این زاویه هم نگاه کرد. نجدی قاعدهی مشهور «نگو، نشان بده» را در داستانهایش به اوج میرساند. او در داستان کوتاهِ «میدانست که دارد میمیرد»، بهجای اینکه بنویسد: تصویر خورشید در آب منعکس شده بود، مینویسد: «رودخانهی کمعمقی با آسمان خیس از کنار سنگریزهها میگذشت. مرتضی کف پاهایش را روی آسمان گذاشت دوباره خورشید را لگد کرد و تا پیراهن خودش را به آب زد.»[4] و یا در همان داستان، درخت زیتون پیر و سالخورده را اینگونه به تصویر میکشد: «درخت زیتون آنقدر پیر شده بود که اگر کسی به آن تکیه میکرد، با برگهایی که نداشت و دانههای زیتونی که نیاورده بود، میافتاد.»[5]
ستایش طبیعت
با درنظرگرفتن تأثیر محیط زندگی بر روحیات نجدی، عشق و ارادت به طبیعت، در سطرها و لابهلای کلمات او بهوفور دیده میشود. درحقیقت، قهرمانان اصلی داستانهای او زمین و درخت و ... هستند. طبیعت در روایتهای نجدی تبدیل به قهرمانی میشود که شخصیتهای داستان را در آغوش میکشد. در داستان کوتاه «سپرده به زمین» از کتاب یوزپلنگانی که با من دویدهاند پسربچهی مرده، در آغوش زمین آرام میگیرد و در داستان کوتاه «میدانست که دارد میمیرد» از کتاب دوباره از همان خیابانها مرتضی در پناه درخت جاودانه میشود و گویی پیکرش از نردبان شاخههای درخت به آسمانها پر میکشد و ژاندارمها هرگز جسدش را پیدا نمیکنند.
«بیرون از مرتضی جنگل نفس نمیکشید و برگهایش را به طرف شاخههایی میفرستاد که دورتادور ساق زانو بسته شده بود. تا غروب همان روز سروان و ژاندارمها، گیاه به گیاه در جستجوی یک نعش، علف به علف برای پیداکردن مرتضی و سنگ به سنگ جنگل را جستجو کردند و بارها از کنار شاخه زیتون و دانههای سبز زیتون گذشتند. بیآنکه هیچکدامشان بتوانند مرتضی را بازشناسند، چون دستهای مرتضی بین برگها بود. پاهایش لای ریشه درختان در زمین فرورفته، گونههای صورتش برگ شده بود. پوستش چسبیده به چوب خیس و چشمهایش توی مشت پاییز دور میشد. خون روی زمین دیده میشد.»[6]
پیرنگ داستانها
حرفزدن از پیرنگ داستانهای نجدی کار سادهای نیست. اکثر داستانهای کتاب روایت خطی و پیرنگ سرراستی ندارند که بتوان آنها را در قالب جملاتی صافوساده توضیح داد. بیشتر آنها چندلایهاند و مضمون اصلی قصه، چیزی نیست که در خوانشهای ابتدایی متوجه آن میشویم. مثلاً در داستان «یک سرخپوست در آستارا» داستان ظاهراً دربارهی یک سرخپوست ساکن در شهر آستارا است! و شخصی به اسم مرتضی که ماجرای مکالمه با این سرخپوست را برای راوی داستان تعریف میکند. اما زیرمتن داستان و جهانبینی نویسنده بسیار عمیق و غمانگیز است. داستان شدیداً ضدجنگ است و از مصیبتها و فاجعههای جنگ صحبت میکند؛ اما به شیوهای بسیار متفاوت، به حدی که در آن، زبان حتی گاه فرم کمدی به خود میگیرد. «چندتکه سیاه، آن طرف ناخنهای پدربزرگ از آسمان پایین میآمد و صداهایش هی بزرگ میشد و هی میترکید.»[7]
دوباره از همان خیابانها
در داستان بسیار زیبای دوباره از همان خیابانها کل قصه این است که پیرزنی، شوهر پیر و درماندهی خود را به قتل میرساند و حالا باید پیش نویسندهی داستان برود و از او تقاضا کند که وقایع داستان را طور دیگری رقم بزند! روایت حزنآمیز و تلخی است که برداشتهای مختلفی میتوان از آن داشت. شاید نویسنده خواسته جبر و سرسختی زندگی و مرگ را نشان بدهد و شاید هم قصد داشته از تقدیر صحبت کند. هرچه که باشد این داستان، داستانی نیست که بتوان با یکبار خواندن متوجه عمق و زیباییهای آن شد. نوشتن از بیژن نجدی و داستانهایش ابداً کار راحتی نیست. داستانهای او را باید بارها و بارها خواند؛ نه بهسرعت و بهیکباره، بلکه مثل آبنبات که بهآرامی در دهان حل میشود.
یک تجربهی ادبی فراموشنشدنی
بدون شک، خواندن کتاب دوباره از همان خیابانها برای هرکسی که به دنبال یک تجربهی جدید و بسیار متفاوت از ادبیات داستانی مدرن و پسامدرن ایران است، انتخاب ارزشمند و شایستهای است. خوانندگان یوزپلنگانی که با من دویدهاند از خواندن این کتاب لذت بیشتری خواهند برد و برای مخاطبی که اولینبار با قلم پرمایه و شاعرانهی نجدی در این کتاب آشنا خواهد شد، دنیایی از شگفتی و پیوند مقدس شاعرانگی و داستانسرایی در لابهلای کلمات و سطرهای بیژن نجدی نهفته است.
منبع: نجدی، بیژن. 1379، دوباره از همان خیابانها، تهران: نشر مرکز
[1]- نجدی، 1379: 139
[2]- همان، 126
[3]- همان، 126
[4]- همان، 188
[5]- همان، 188
[6]- همان، 191
[7]- همان، 7
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.