جولین بارنز نویسنده و منتقد ادبی انگلیسی است. او در ۱۹ ژانویه سال ۱۹۴۶ در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمد. ۱۳ رمان نوشته و رمان « درک یک پایان » او جایزهی بوکر را برنده شده است. سه مجموعه داستان، چهار مجموعه مقاله و دو کتاب ناداستانی هم نوشته است؛ « ترسی ندارد » و کتاب پرفروش « سطوح زندگی ». در سال ۲۰۱۷ نشان افسر لژیون دونور را دریافت کرد و رمان جدیدش «فقط یک داستان» در فضای حومهی شهری شهرستان ساری در اوایل دههی ۱۹۶۰ روایت میشود. گفت و گویی با این نویسنده به بهانه انتشار رمان «فقط یک داستان» را در ادامه میخوانید.
رمان «فقط یک داستان» شما درمورد خیانتی میان مردی جوان به نام پائول و زنی مسنتر به نام سوزان است. کدام زودتر به ذهنتان رسید: شخصیتها، وضعیتشان یا موضوع معصومیت و تجربهی کتاب؟
مثل همیشه وضعیت. من هرگز تعدادی شخصیت خلق نمیکنم که بعد از آن ببینم چه بلایی سرشان خواهد آمد. یک وضعیت به فکرم میآید، یک دو راهی ناممکن، سرگردانی اخلاقی یا عاطفی، و بعد فکر میکنم که این بلا سر چه کسی و کجا و کی میتواند نازل شود. بخشهایی از این کتاب از دل «درک یک پایان» میآید، در آن کتاب رابطهای مرکزی میان مردی جوان و زنی میانسال هست که اطلاعات چندانی از آن رابطه نداریم. به خاطر کمبود شواهد، تنها میتوانیم حدس بزنیم که این رابطه چگونه میتوانسته باشد. اما در این کتاب تمام این مسائل نقل میشود، البته این زوج هم با زوج آن کتاب متفاوت هستند.
شما معتقد هستید عشق اول درد متمایزی دارد و احاطهگر و به احتمال زیاد خطرناک است؟ خوانندگان کتاب ممکن است به چنین نتیجهای برسند.
حق با خواننده است. هر عشقی احاطهگر و خطرناک است؛ به هر حال، قلب آدمی در دستان فرد دیگری قرار میگیرد و این کار قدرت زیادی به او میدهد که موجب درد عظیمی از هر دری شود (و برعکس). این خصلت عشق است. اما حکم مطلق دیگری هم درمورد عشق اول هست، که با هیچ چیز قابل قیاس نیست. آدمی هیچ نمیداند، با این حال فکر میکند که همهچیز را میداند، همین میتواند فاجعهبار باشد. تورگنیف را به خاطر بیاورید. یکی از بهترین رماننویسها در مورد عشق. داستان « عشق اول » او بر اساس حادثهای از اوایل زندگیاش است. وقتی که سیزده سال داشت، به شکل خشونتباری شیفتۀ زن جوان حدوداً بیست سالهای شد، تنها به این خاطر که به کشف دردناکی دست بزند و بفهمد که زن مورد نظر معشوقهی پدرش است یا خیر. به قول پائول در کتاب «فقط یک داستان»، عشق اول به شکل یک قالب یا مثال نقض، یک زندگی را برای همیشه پایدار میکند. تورگنیف در شرایط دیگری هم عاشق شد، اما آن سر و سامانی که او میخواست، معاشرت عشقی سه نفره با خوانندهی سرشناس پائولین ویاردوت و همسرش بود. نمیتوان آن راهحل «امن» را با نتایج سوزان عشق اولش ربط نداد.
پائول دقیقاً راوی غیرقابل اعتمادی نیست. اما به خواننده این حس را میدهد که نمیتوان به حافظه اعتماد کرد. رویدادهایی هم که او تعریف میکند در واقع تنها روایت نیستند. چرا؟
نه، به نظرم پائول راوی غیرقابل اعتمادی نیست، بلکه جانبدار است. او تلاش میکند که حقیقت را برای ما تعریف کند، اما همانطور که درمورد خود ما هم صادق است، این روایت تنها به چشم او حقیقت دارد. اما به نظرش خواننده باید آگاه باشد که او گردن بر بولهوسیهای خاطره میگذارد. با این حال حافظه خطی نیست. به نظرم حافظه به جای پیروی از نظام سلسلهوار، طبق اهمیت چیزی نظم میپذیرد و غربال میشود. و به مرور هم بسیار غیرقابل اعتماد میشود. جدا از دفتر خاطرات و نوشتهها، حافظه تنها راهنمای ما از گذشتۀ عاطفی خودمان است.
در مورد سوزان چی؟ او را تنها از نگاه پائول میبینیم؛ او هم حضور است و هم غیاب.
و زن زمانه و طبقهی خودش است؛ هوش ذاتی دارد، بامزه و خوشبین است، با این حال از آموزش محروم بوده و سعی میکند در جهانی که قوانین مردان بر آن حاکم است، راه خودش را پیدا کند. با این حال از پذیرفتن این موانع امتناع میکند. همین مسئله باعث میشود فشارهای زیادی او را آسیبپذیر کند. پائول تا جایی که میتواند او را به خوبی وصف میکند، اما پائول او را از پس چشمان یک عاشق میبیند و علیرغم این مسئله- یا شاید به همین خاطر- آنچه که میبیند ناقص است. شاید همین مسئله حال و هوای غیاب به او میدهد. اما به نظرم بیشتر به این خاطر است که او در زنجیر جهانی است که در آن به جستوجوی خودش میرود، مثل بسیاری دیگر از زنانی که چنین بودند و هنوز هم چنین هستند.
خوانندگان قرن بیستویک طالب شخصیتهای دوستداشتنی هستند. نظرتان در این مورد چیست؟ رفتار پائول لزوماً دوستداشتنی نیست.
هفتهی پیش مقالهای آنلاین از رکسانا رابینسون در نیویورکر میخواندم که در آن میگفت همیشه به دانشجویان سال اول داستاننویسی در کالج هانتر کتاب « مادام بواری » را میدهد. و هر سال واکنشهای دانشجویانش قابل حدس و غصهآور است. آنها میگویند «مادام بواری» کتاب «سردی» است، فلوبر به اندازهی کافی شخصیتهایش را «دوست» ندارد، بواری «خودخواه»، «مادیگرا» است، و بدتر از همه، «مادر بدی» است. به عبارتی دیگر، این شخصیتها و سازندگانشان به اندازه کافی خوب نیستند، آنها دوستان من نمیشدند، آنقدرها شبیه به من نیستند... این جهانی است که در آن کلیشههای فیلم و تلویزیون، کتابخواندن را فاسد کرده است. کلیشههای شخصیت و طرح داستان را هم همینطور. این جهانی هست که در آن دانشجویان طالب «جملهی هشداری» هستند که این جمله از آنها مراقبت کند. به نظرم مشکلی ندارد. بیاید بر سر هر رمان کلاسیک و عظیمی این کلمات را بنویسم: «هشدار- حاوی حقایق». آه، فلوبر میتوانست رمان فوقالعادهای در مورد آمریکای معاصر بنویسد. بنابراین، برای پاسخ پرسش شما، هرگز به ذهنم خطور نمیکند که آیا برخی خوانندگان شخصیتهای مشخصی را دوست خواهند داشت یا خیر. آنها همانند که هستند و همان کاری را میکنند که داستان لازم دارد. فقط همین برایم اهمیت دارد.
چه کتابهایی روی پاتختی شما قرار دارند؟
خاطرات کیث ووگان [۱]، منتخب اشعار جیمز فنتون [۲]، زندگی ادبی پوسی سیموند[۳]، بیوگرافی جان آپدایک نوشته آدام بیگلی. اما مهمتر از آنها نسخههای مطالعهی همیشگیم از پرایوت آی[۴] و آرت مگزین هستند.
آخرین کتاب شاهکاری که خواندید چه بود؟
میتوانم این سوال را به «آخرین کتاب نوشتهی نویسندهی بزرگ» تغییر دهم، « ژنرال ارتش مرده » از اسماعیل کادار. متعجبم که چطور هنوز نوبل نگرفته است.
کدام یک از کلاسیکها را اخیراً برای بار اول خواندهاید؟
« نورنثگر آبی » همیشه از خواندنش اجتناب میکردم و به نظرم زیر خط معیار جین آستین بود. بعد دیدم که برخی از رماننویسان همکارم این کتاب را بهترین کتابش میدانند. به نظرم آنها از خوداجرایی این کتاب لذت بردند. اما کتاب در میانههای داستان به شکل بدی از روال خارج میشود. بنابریان همچنان به نظرم « ترغیب » بهترین کار اوست.
در کودکی چه جور خوانندهای بودید؟
به نظر بیشتر خوانندهی سختکوشی بودم تا خوانندهی وسواسی. تا وقتی که ده ساله شوم تلویزیون نداشتیم، و به همین خاطر کتابها، کتابهای کمیک و کتابخانههای عمومی، انید بلایتون[۵] ، بیگلز[۶] ، ویلیام[۷] و دیگران اولین خیالپردازیها را به ذهن من راه دادند. داستان مورد علاقۀ کمیکم درمورد تیم فوتبالی بود که به احتمال در تشکیلات رفقا[۸] در جنگ جهانی اول بود. آنها توپ فوتبالی را به همراه خود بردند و همانطور که از تپه بالا میرفتند و بر زمینهای بیصاحبی به سوی هونها[۹] میدویدند، دریبل میکردند و توپ را به هم پاس میدادند. سنگر مسلسل پدیدار میشد و فوروارد مرکزی از فاصلهای ۳۰ یاردی ضربهای درخشان به توپ میزند و با آن اسلحهدار را بیرون میکشد، بعد مشتی حوالهی صورتش میکند و رفقا پیروز میشوند و در امان میمانند. من با اینها خیالپردازی میکردم چون شکوه و جبروت برای بچهی ده ساله بیمعنا است.
چه کتابهایی را در قفسه دارید که مردم را متعجب میکند؟
« شکار خوک »[۱۰] نوشتهی سر رابرت بادن-پاول؛ « ریسندگی طناب »[۱۱] نوشتهی دی. دبلیو پینکنی؛ « چرا جوانتر نباشیم؟ »[۱۲] نوشتهی روبرت دبلیو سرویس نویسندهای که در پنجاهوپنج سالگیاش هر روز جوانتر از دیروز به نظر میرسد،« نظام من برای کودکان [۱۳] » نوشتهی جی. پی مولر:« راهنمای آسان تپدنس [۱۴]» نوشتهی ایزولده؛ و بسیاری کتابهای دیگر از این دست.
بهترین کتابی که هدیه گرفتهاید چیست؟
بهترین از منظر اینکه بیشترین کمک را از آن گرفتهام:« اطلس جهان تایمز » است و دوستی به مناسبت تولد پنجاه سالگیم این کتاب را به من هدیه داد. برای جدول متقاطع ضروری و برای سفرهای خیالی عالی است.
منبع: گاردین
[۱]- نقاش بریتانیایی (۱۹۱۲-۱۹۷۷)
[۲]- شاعر، ژورنالیست و منتقد ادبی بریتانیایی.
[۳]- کارتونیست بریتانیایی، اثر شاخص او گما بواری است.
[۴]- Private Eye
[۵]- از نویسندگان پرکار و محبوب داستانهای کودک و نوجوان.
[۶]- شخصیت داستانی در مجموعۀ ماجراجویی نوشتۀ دبلیو. ای. جانز.
[۷]- شخصیت داستانی در همین مجموعه.
[۸]- به مجموعهای از نیروهای مسلح محلی در طول جنگجهانی اول گفته میشود که به همراه رفقای خود در مناطق محلیبه دفاع از محلهها و خانهها میپرداختند.
[۹]- مجاز از آلمانیها، اشاره به تبلیغات بریتانیا علیه نظامیهای آلمان در جنگجهانی اول که آنها را در وحشیگری و خشونت با قوم هونها قیاس میکردند.
[۱۰]- Hog-Hunting
[۱۱]- Rope Spinning
[۱۲]- ?Why Not Grow Young
[۱۳]- My System for Children
[۱۴]- Tap Dancing Made Easy
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.