صادق هدایت از تأثیرگذارترین نویسندگان معاصر ایرانی است که علیرغم مرگ زود هنگامش، در عمر کوتاه ادبی خود نقش مهمی در ادبیات ایفا کرد و در کنار افرادی مانند چوبک و علوی از چهرههای شاخص دورهی گذار داستان فارسی به سوی مدرنیته بود. منظور از دورهی مدرن در داستاننویسی زمانی است که نویسندگان از عصر رئالیسم و واقعگرایی عبور کرده و وارد دوران مدرنیسم میشوند. اما این دوران چه ویژگیهایی دارد و چرا آثار صادق هدایت را نمایندهی آن میدانیم؟
مؤلفههای داستان مدرن
به سبب تفاوت نگرشی که در عصر مدرن نسبت به انسان ایجاد شد، شیوههای روایت داستان نیز متحول شد. مدرنیسم ایجاب میکند که نویسنده به جای روایت کردن رویدادهای بیرونی، تحولات روحی و درونی شخصیت اصلی داستان را به نمایش بگذارد. رئالیستها داستانهایشان را با رعایت زمان خطی و تقویمی مینوشتند؛ اما مدرنیستها با نقض ساختارِ خطیِ زمان و با استفاده از تکنیکهایی مانند سیلان ذهن و تکگویی درونی، روایت را به کلافِ درهمپیچیدهای از خاطرات بدل میکنند. در این شیوه که جریان سیال ذهن نام دارد، راوی دائماً در برهههای مختلف زمان عقب و جلو میرود؛ زیرا هجوم خاطرات به او مجال نمیدهد روایتش را با نظم منطقی بیان کند.
شخصیت اصلی داستانهای مدرن غالباً از تمرکز بر روایت عاجز است، زیرا ذهنی متمرکز و به سامان ندارد؛ ضربههای روحی سامانِ ذهنِ او را مختل کردهاند و در نتیجه روایتش مغشوش و گسیخته است. نویسندهی داستان مدرن همچنین ترجیح میدهد از به کار بردن راوی دانای کل بپرهیزد. راویانِ همهچیزدان قادر به گفتن داستانهایی کامل هستند، زیرا از همه چیز خبر دارند: گذشتهی شخصیتها، رویدادهای روایتنشده و امیال بیاننشده؛ اما مدرنیسم در امکان آگاهی مُتقن از همه چیز و همه کس تردید میکند. مدرنیسم دورهی تردید در قطعیتها و باورهای دیرین است. اتکای آحاد جامعه به مراجع تعیینکننده و موثق در جریانی یکسویه تا پیش از پیدایش مدرنیته رفتاری عمومی و طبیعی تلقی میشد و مدرنیته شورشی است بر ضد این اقتدارگرایی. مدرنیته روح جویندهای برای رسیدن به حقیقتِ فردی است، نه روح اتکا به اصول قطعی و جمعی معهود.
تغییر زاویهی دید داستان با استفاده از راویان متعدد یکی دیگر از ویژگیهای مهم داستانهای مدرن است. داستانهای واقعگرا عموماً سراسر از یک منظر واحد روایت میشدند. این شیوهی یکدست روایتگری در دوران مدرن که دستیابی به منابع مختلف اطلاعات امکانپذیر شده است، مطلوب به نظر نمیرسد. مدرنیستها با تغییر زاویهی دید و چندگانگی منظرهای روایی، خواننده را به سمتی سوق میدهد که اجزای مختلف روایت را با اتکا به ابتکار خود کنار هم بچیند و از دل تکثر موجود در داستان، روایتی شخصی و منسجم بیرون بکشد. داستانهای رئالیستی امکان چنین مشارکتی را از خواننده سلب و او را به مصرفکنندهای منفعل تبدیل میکردند؛ اما داستان مدرن در حکم مادهی خامی است که باید با مشارکتِ فعالِ خواننده تبدیل به روایتی فهمیدنی شود.
پیرنگ در داستان مدرن با داستانهای پیشین خود متفاوت است. پیرنگ در رویکرد سنتی معمولا از سه بخشِ آغاز، میانه و فرجام تشکیل میشود که شامل مقدمه، گرهافکنی، اوج داستان، گرهگشایی و نتیجهگیری است؛ حال آنکه داستان مدرن حاصل زمانه و ذهنیتی است که نظم دیرین را بر هم میزند و با پشت سر گذاشتن تجربهی گسست و فروپاشی و نقض سیر تدریجی و منطقی پیرنگ داستان، رویدادهای درهمتنیده و مرزهای لغزان آغاز و فرجام را پدید میآورد. بسیاری از داستاننویسان مدرن با اختیار کردن روندی معکوس، داستانهایشان را از فرجامِ رویدادها آغاز میکنند و با این کار مفهوم شروع و پایان را به چالش میکشند. آنها با ارائهی این ساختار نامعهود چنین القا میکنند که سامان زندگی در زمانهی ما از اساس دگرگون شده است؛ چنان که معلوم نیست وقایع از کجا سرچشمه میگیرند و به کجا ختم میشوند. از نظر مدرنیستها آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست، بلکه تاثیری است که در ذهن ایجاد میکند. کار داستاننویس نوشتن داستانی است که خواننده را از ظاهر واقعیت به باطن آن رهنمون کند، بنابراین پیرنگ نباید مهمترین عنصر داستان باشند.
شخصیتپردازی در داستانهای مدرن، از هرحیث نقطهی مقابل داستانهای رئالیستی است. شخصیت اصلی داستان مدرن فردی منزوی و مردمگریز است که وجه مشترک چندانی با سایر آحاد جامعه ندارد؛ غریبهای نامأنوس. ارزشهای او آشکارا با گرایشها و باورهای دیگران تضاد دارد و الگویی را در رفتار پیش میگیرد که با شیوهی عمل اطرافیانش سازگار نیست. از متداولترین مضامین داستانهای مدرن رویارویی شخصیت اصلی داستان با جامعه است. اصالتِ فرد حکم میکند شخصیت اصلی داستان مدرن از فروکاستن خود به سطح نازل مردم پیرامونش اجتناب ورزد؛ بنابراین آمیختن با عموم مردم را بیارزش میداند. این بیگانگی با مردم آنقدر ادامه پیدا میکند که فرد با خویشتنِ خویش نیز بیگانه میشود. او غالباً فردی روانرنجور است که برای فرار از ارتباط با دیگران به دنیای درونی خود پناه میبرد، اما در خلوت خود نیز التیامی پیدا نمیکند.
دیگر ویژگی مهم شخصیت بسیاری از داستانهای مدرن ضد قهرمان بودن اوست. مدرنیته دورهی زوال حماسه و قهرمانگرایی است. برخلاف قهرمانهای کلاسیک که مبارزانی عدالتخواه و فداکارند، شخصیت اصلی داستان مدرن به فکر نجات هیچ کس نیست، حتی نجات خودش. او منفعل و پذیرنده است و به جای عصیان و شورش، طریق تسلیم را در پیش میگیرد. همچنین معمولاً به لحاظ جسمانی ضعیف است، از بیماریهای مزمن رنج میبرد و گاه حتی مشاعر خود را از دست داده است. عدم تعادل روانی و گاه روانپریشی او شورشی است بر ضد عقلِ متعارف و روند پذیرفتهشدهی امور. در یک کلام هیچ یک از خصایص قهرمانهای پیشامدرن را در شخصیت اصلی داستانهای مدرن نمیتوان دید.
آثار صادق هدایت نمونهی خوبی از این دست آثار است. او به همراه دیگران نویسندگان همنسل خود با عبور از عصر واقعگرایی این نوع از داستاننویسی را پایهگذاری کردند. لازم به ذکر است که هدایت نیز آثاری در سبک واقعگرایانه دارد؛ اما تاثیرگذاری او به واسطهی داستانهایی است که در سبک مدرنیسم نوشته است.
نگاهی به زندگی صادق هدایت
صادق هدایت بزرگزاده بود و پدر، پدربزرگ و دیگر اعضای خانوادهاش همگی از صاحبمنصبان و چهرههای سیاسی اثرگذار دوران خود بودند. جدّ اعلای او، رضاقلیخان هدایت طبرستانی، از رجال سرشناس عصر ناصری و صاحب کتابهایی چون مجمع الفصحا و اجمل التواریخ بود.
هدایت در سال ۱۲۸۷ تحصیلات ابتدایی را در ششسالگی در مدرسهی علمیهی تهران آغاز کرد و دوره متوسطه را در دبیرستان دارالفنون گذراند؛ اما در سال ۱۲۹۵ به خاطر بیماری چشمدرد مدرسه را ترک کرد و بعدها در مدرسهی سنلویی _که مدرسهای فرانسوی بود_ به ادامهی تحصیل پرداخت. به گفتهی خودش اولین بار در این مدرسه با ادبیات جهان آشنا شد. او به کشیش مدرسه درس فارسی میداد و کشیش هم هدایت را با ادبیّات جهانی آشنا میکرد. در همین مدرسه به علوم خفیه و متافیزیک علاقه پیدا کرد. این علاقه بعدها هم تداوم یافت و او نوشتارهایی در این مورد منتشر کرد.
در همان سالها اولین مقالهی خود را در روزنامهی هفتگی (به مدیریت نصرالله فلسفی) به چاپ رساند و بهعنوان جایزه سه ماه حق اشتراک رایگان دریافت کرد. همچنین همکاریهایی با مجله ترقی داشت. در همین دوران گیاهخوار شد و این شیوهی زندگی را نیز تا پایان عمر ادامه داد و در راستای تبلیغ و اشاعهی آن چندین کتاب نوشت. او در حالی که هنوز مشغول تحصیل در مقطع متوسطه بود، یک کتابچه با نام انسان و حیوان منتشر کرد که دربارهی مهربانی با حیوانات بود و بعدها کتاب فواید گیاهخواری را در برلین چاپ کرد. هدایت علاوه بر نویسندگی به ترجمه نیز میپرداخت که حاصل آن برگردان بخشی از متون ایران باستان و همچنین آثار فرانتس کافکا به فارسی امروز بود. او همچنین تصحیحی از رباعیات خیام نیز فراهم آورده است.
صادق هدایت مانند بسیاری از فرزندان اشراف آن زمان به خانواده و نصب خود پشت کرد و به طرفداری از حزب توده و طبقه کارگر روی آورد. این طرفداری تا آخر عمر نیز با او ماند و امید داشت که روزی شرایط دگرگون شود و حکومت شاهنشاهی از بین برود. او بعد از فارغالتحصیلی از مدرسهی سنلویی به بلژیک و بعدها به فرانسه و هند رفت و در هرکدام از این کشورها با گروهی از روشنفکران ایرانی همنشین شد و آثاری به فراخور زمان خود انتشار داد. او در فرانسه به واسطهی درگیری در یک رابطهی عاشقانه اقدام به خودکشی کرد که ناموفق بود؛ اما بعدها به دلیل نومیدی و بدبینی شدیدی که گرفتارش بود و بیشتر ناشی از فعالیتهای حزب توده بود در سال 1330 در پاریس خودکشی کرد و به زندگی خود پایان داد.
آثار صادق هدایت
صادق هدایت نویسندهی بسیار پرکاری بود. او چندین کتاب تألیفی و ترجمههای داستانی و غیرداستانی دارد و همچنین برای بسیاری از مجلات معتبر زمان خود قلم زده است. در این بین بعضی نوشتههایش بیشتر مورد توجه قرار گرفتهاند و نام صادق هدایت همواره با این آثار در ذهن تداعی میشود؛ کتابهایی مانند بوف کور، سه قطره خون، پروین دختر ساسان، اصفهان نصف جهان، زندهبهگور و... دلیل توجه بیشتر به این آثار از آن جهت است که نمونهای کامل و دقیق از داستان مدرن و همچنین بازتابی از احوالات شخصی صادق هدایت هستند.
بوف کور مهمترین و شناختهشدهترین اثر هدایت است که به زبانهای بسیاری نیز ترجمه شده است. این رمان مانند بسیاری از رمانهای مدرن از زبان اول شخص روایت میشود و دریچهی ادراک شخصیت اصلی داستان از هستی را مقابل چشمان خواننده میگشاید. داستان از دو بخشِ تقریباً مجزا اما مرتبط تشکیل شده است و آنچه توجه را به خود معطوف میکند، روانپریشیها و ذهنیت ازهمگسیختهی راوی است که مخاطب را برای درک جهان ذهنیاش با خود همراه میکند. این وجهه از داستان نمونهی کامل مضامین مدرنیستی است که در آنها «ذهن آدمی» محور اصلی داستان قرار میگیرد و همه چیز معطوف به جهان فردی است. این داستان به خوبی از جنبههای فرویدی و یونگی _که هر دو تأثیر به سزایی در شکلگیری تفکر مدرن داشتهاند _ قابل نقد و بررسی است.
بخشی از تفکر مدرن مدیون نظریهی روانکاوی فروید است. فروید با مطرح کردن بُعد "ناخودآگاه فردی" ذهن متفکران را متوجه چیزی فراتر از وجه بیرونی اعمال فردی و مشکلات اجتماعی کرد و توجه نویسندگان را به درون انسان معطوف ساخت. این تفکرِ دروننگر سبب خلق رمانهای ماندگاری در تاریخ ادبیات شد که بوف کور یکی از آنهاست. «در ادبیات پس از فروید، بسیاری از نویسندگان به این تشخیص رسیدند که دیگر نباید به ارائهی ظواهر شخصیتها و پوستههای خارجی ذهن آنها اکتفا کرد، برعکس لازم بود که نویسنده انگیزهها و امیال نهفته را بپوید.»[1]
پس از فروید، یونگ مسئلهی ناخودآگاه جمعی و کهنالگوها را مطرح کرد که بر اشتراکات ادراکی جوامع بشری دست میگذارد. در کتاب بوف کور نیز این کهنالگوها قابل مشاهده هستند؛ مثلاً در جایی از داستان شخصیت اصلی با سایهی خود گفتوگو میکند که به شکل یک بوف در برابرش نشسته است. در این تصویر علاوه بر آنکه کهنالگوی سایه دیده میشود، نویسنده یکی از ویژگیهای انسان مدرن یعنی تنهایی را نیز به تصویر کشیده است. انسان مدرن چنان با افکار و تصاویر ذهنی خود احاطه شده است که این دلمشغولی سرانجام او را به تنهایی و صحبت با سایهی خود سوق میدهد.
از دیگر ویژگیهای بوف کور پیچیدگی داستان و آمیختن خیال و رویا با یکدیگر است؛ به طرزی که خواننده باید بتواند اتفاقاتی که بهواقع رخ میدهند را از رخدادهایی که ماحصل ذهن قهرمان داستان هستند، تمایز دهد. داستان را ذهنی متوهم و پریشان روایت میکند. چیزهایی دیده و شنیده میشوند که وجود ندارند و خواننده باید فعالانه و دقیق به مطالعه بپردازد تا به دریافتی از داستان برسد. به طور مثال در جایی از داستان راوی از روزنهای در دیوار خانهاش زنی زیبا را میبیند و دلباختهی او میشود، اما بعد که به سراغ آن میرود اصلا ًسوراخی در دیوار پیدا نمیکند: «فردای آن روز بالاخره با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سرجایش بگذارم؛ ولی همین که پردهی جلوی پستو را پس زدم و نگاه کردم، دیوار سیاه و تاریک مانند همان تاریکی که سراسر زندگی من را فرا گرفته جلوی من بود. اصلاً هیچ منفذ و روزنهای به خارج دیده نمیشد. روزنهی چهارگوشهی دیوار به کلی مسدود و از جنس آن شده بود، مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته است. چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانهوار روی بدنهی دیوار مشت میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه میکردم، کمترین نشانهای از روزنهی دیوار دیده نمیشد و به دیوار کلفت و قطور، ضربههای من کارگر نبود، یکپارچه سرب شده بود.»[2]
سه قطره خون نام مجموعهای از یازده داستان کوتاه است که بعضی از آنها مانند «داش آکل»، «چنگال» و «سه قطره خون» به تنهایی نیز مشهور و مورد توجه هستند. داستان «سه قطره خون» که نام کتاب نیز برگرفته از آن است، روایت شخصی در یک بیمارستان روانی است که تداعیهای ذهنیاش را مینویسد. پررنگ داستان انزوا و درخود فرورفتگی انسان مدرن است؛ موجودی غریب و تنها با گفتوگوهایی اغلب درونی و پریشان. داستانها بیمقدمه و در بطن حادثه آغاز میشوند و اغلب پایانی غیرمنتظره دارند. مرگاندیشی، نقد مذهب و خرافه، رواننژندی و آشفتگی و جنون بر اکثر داستانها سایه افکنده است. زبان کتاب غنی و متنوع است و استفادهی ماهرانهی نویسنده از ادبیات عامه و بهکارگیری واژگان و تعابیری که القاکنندهی بافت فرهنگی خاصی هستند، کاملاً ملموس است.
همانطور که پیشتر اشاره شد تمامی آثار هدایت در سبک مدرن نیستند. مثلاً داستان «چنگال» به وضوح ناتورالیستی (طبیعتگرایانه) است و با ویژگیهای این سبک مطابقت دارد. این داستان راوی زندگی خواهر و برادری است که شرایط زندگی مساعدی ندارند و در پی فرار از این موقعیت هستند. این داستان برخلاف داستانهای مدرن، طرح و پیرنگ سادهای دارد و از زاویه دید دانای کل روایت میشود. همچنین در آن خبری از مضامین ذهنی و مدرنیستی نیست، بلکه فقر و مصائب شخصی و خانوادگی چالش اصلی قصه است.
«احمد جوانی بود هجدهساله و بلندبالا. ابروهای پرپشت بههمپیوسته و چشمهای براق و صورت عصبانی داشت و پشت لبانش تازه سبز شده بود. ربابه پانزدهساله و گندمگون بود. ابروهای تنک، لبهای برجسته، دستهای کوچک و چانهی باریک داشت و بیشتر به مادرش رفته بود. در صورتی که سید احمد شبیه و نمونهی پدرش بود. حتی نشان مرض خطرناک او در احمد آشکار بود. سید جعفر پدرشان، کارش معرکه گرفتن در مسجد شاه بود. مردم بیکار را دور خودش جمع میکرد و برایشان به طور سوال و جواب، مسائل فقهی و تکلیفی را بدون پرده و رودربایستی تشریح میکرد. به قدری در فن خودش مهارت داشت که در موقع فروش دعا یک عقرب سیاه را دستآموز و زهر او را خنثی کرده بود و با آن نمایش میداد. اگر چه در این اواخر کاسبیش خوب نمیچرخید، ولی به قدر خرج خانهاش درمیآورد.»[3]
سه قطره خون | نشر جاویدان
پروین دختر ساسان از دیگر آثار هدایت است که چندان مؤلفههای اثر ادبی مدرن با شامل نمیشود. این اثر نمایشنامهای است در سه پرده که مکان و زمان وقوع آن در ری و سدهی اول هجری قمری است. این نمایشنامه دربارهی حملهی اعراب به ایران است که در خلال آن ماجرای عاشقانهی میان پروین و پرویز نیز روایت میشود.
در میان تمام آثارش، صادق هدایت با رمان بوف کور شناخته میشود، زیرا حاصل دورهی پختگی ادبی و غنای فکری اوست. این داستان نمونهای است از داستان مدرنیستی در ایران که در جهان نیز شناخته شده است.
منابع:
چایلدز، پیتر، مدرنیسم، ترجمهی رضا رضایی، تهران، نشر ماهی، 1393
هدایت، صادق، بوف کور، اصفهان، نشر هدایت، 1383
هدایت، صادق، سه قطره خون، تهران، نشر امیرکبیر، 1341
[1]- چایلدز،1393: 62
[2]- هدایت،1383: 18 (براساس نسخهی الکترونیکی)
[3]- هدایت، 1341: 34
دیدگاه ها
از شعر «خوانشی تازه ازمقدمه ابن خلدون» دوستِ صمیمیام که تراژدی و اندوه و غربت را درچشمانت میخوانم ما مردمی هستیم که شادی را نمیدانیم! بچههای ما تاکنون رنگین کمان ندیدهاند اینجا کشوری است که درهای خود را بسته و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است! کشوری که به کبوتر شلّیک میکند، و به ابرها و ناقوسها. اینجا پرنده ترس از پریدن دارد و شاعر هراس از شعر خواندن! اینجا کشوری است که راهی برای پیمودن ندارد. حتی مگس از پریدن میترسد و شب شعری برگزار نمیشود! اینجا کشوری است که نیمی از آن سیاهچال است نیمِ دیگر نگهبان ! مُردگان با همسرانِ یکدیگر ازدواج کردهاند و روشن نیست مردمانش کجا رفتهاند! گردشگرِ موطلایی فرانسوی به من میگوید: کشورِ شما زیباترین کشوری است که من دیدهام! اینجا باران میخندد گلها میخندند هلو و انار میخندد بوتههای یاسمن از دیوارها آویزانند پس چرا درکشورِ شما هیچ آدمی نمیخندد ؟! / نزار قبانی ترجمه از یدالله گودرزی