احمد اخوّت زبانشناس، نشانهشناس و مترجم آثار نویسندگانی چون فاکنر، بورخس و ... در این کتاب با روایتمندیِ بهخصوص و شیوهی نوشتاری منحصر به فردش از نفرینِ نوشتن میگوید. «پیشینیان ما گفتهاند اگر بخواهند به کسی نفرین کنند آرزو میکنند نویسنده شود. عرقریزیِ تمام است این؛ روحی و جسمی هر دو.»[1] تا روشنایی بنویس از منزویانِ عاشقِ نوشتن میگوید. از آنهایی که دیگر جایی برایشان باقی نمانده. این گوشهنشینان که میخواهند بنویسند امّا نه فراغتی دارند و گوشهی ساکت و دنجی، و نه انگیزهای دیگر برای کار و نوشتن. «تا روشنایی بنویس ترجمان گوشهای از احوال این مردم است و به شرح و بیان چیزهایی میپردازد که با «نا و نه» و گمشدگی سر و کار دارند. مثلاً ناخوانده، نانوشته، نرسیده، ناتوانی و مانند اینها.»[2]
گاهی این انسانِ منزویِ عاشقِ نوشتن چنان از نوشتن، از شروعِ نوشتن و از صفحهی سفید وحشت میکند که جز کلافگی و کسالت چیزی برایش نمیماند. او نه میتواند چیزی بنویسد و نه میتواند نوشتن را رها کند. او میداند که نوشتن کاری دشوار است و اضطراب آن گاه غیرقابل تحمل میشود. حتی نتیجهی مادّی چندانی هم ندارد. امّا نمیتواند آن را رها کند چرا که «هریک از آن معشوقههای قدیمی ارزش این را دارند که برایشان چکامهای برای خاکستر مردهی یک یونانی بگویی.»[3] همین جمله، که اخوّت به نقل از فاکنر میآورد، کافی است که نوشتن را برای نویسندهی وحشتزده توجیه کند. او باید راهی برای گذر از این بنبستِ نانوشتن پیدا کند: داشتنِ آدابی خاص پیش از نوشتن، پرهیز از فکر کردن به مخاطب و...
حالا نویسندهای هم پیدا میشود که از تمام این سدها گذشته و چندین و چند شاهکار خلق کرده و بعد از تمام اینها از دوستش میخواهد که هر آنچه را باز میگذارد بسوزاند: خاطرات، دستنوشتهها، نامهها، طرح و تمام داستانهایش. یکی از این نویسندگان کافکا است که در یادداشتی بدون تاریخ از دوستش، ماکس برود چنین میخواهد. هرچند برود نه تنها چنین نمیکند بلکه تا زمان مرگ تمام زندگیاش را وقف انتشار آثار کافکا میکند.
وابستگیِ نویسنده به کتابها و کشوی میزش چنان است که با آنها زندگی میکند و وقتی از آنها دور میشود غم غربتشان را بر دوش میکشد. «استفان مالارمه، آن شاعر ستایشگر اشیاء، میگفت همیشه آرزو داشته دربارهی اشیاء داخل جیبش شعری بسراید اما چون دیده که منظومهی ناتمامی خواهد شد این خواست برایش به صورت آرزویی باقی مانده است. ما با اشیاء زندگی میکنیم و آنها در زندگیمان نقش دارند و وقتی پیر میشوند و از میان میروند خاطرهی آنها را در ذهن داریم و غم غربتشان را به دل.»[4] فصل باز کردن کتابهایم را ترجمهای است از والتر بنیامین که به تحلیل وابستگیِ ما به اشیاء به طور عام و بهخصوص به کتابهایمان میپردازد. از مجموعهی کتابهایش و خاطراتی که از آنها دارد مینویسد و از ظرایفِ مجموعهداری میگوید؛ از آن خواستِ مرموزی که در وابستگی ما به اشیاء ریشه دارد، همان که اشتیاق خاطرهنویسی و اثرگذاری بر جهان از آن سرچشمه میگیرد.
خطخوردگیهای شازده احتجاب خواننده را به سال 1348، و حتی پیشتر از آن باز میگرداند. آن سالها هوشنگ گلشیری در آن خانهی خیابان فروغی زندگی میکرد. «خانهای دوطبقه با دری کرمرنگ و یک حیاط خیلی کوچک. از در خانه که وارد میشدی باید از یک راهروی باریک میگذشتی تا به پلکان طبقهی دوم برسی. طبقهی دوم دو اتاق سه در چهار بود. اتاق دست چپ همانجایی بود که شازده احتجاب به دنیای ما آمد. از چلچراغ پایین آمد. خانهی گلشیری و چلچراغ؟! بله، از چلچراغ پایین آمد. از چلچراغ خانهی شازده. دستنوشت گلشیری این را میگفت.»[5]اخوّت میگوید که همهی اینها بود. همه بود و نبود. آن چلچراغ، آن جوی آبی که از کنار کوچه میگذشت. او به سراغ آن چند دفتر چهل برگی میرود که گلشیری شازده احتجاب را در آنها نوشته بود. دفترچههایی که پشت آنها آرم بنگاه معتقدی را داشت.
این کتاب را همچنین میتوان مجموعهی عشق و ناتوانی دانست، چنانکه نویسنده خود نیز در شرح مجموعهی خویش میآورد: «بیان حال عاشقانی که دوست دارند بخوانند امّا چشمان ضعیفشان یاری نمیکند.»[6] فصل کتابخوانی برای بورخس نوشتهی آلبرتو مانگوئل که اخوّت ترجمهی آن را در این کتاب آورده نیز از چنین احوالی خبر میدهد. ماجرا به سال 1964 بازمیگردد و روزهایی که بورخسِ نابینا از مانگوئلِ جوان میخواهد که در هفته چند جلسهای به دیدارش برود و برایش کتاب بخواند. مانگوئل در کتاب با بورخس تمام جزئیات این جلسهها را ثبت کرده؛ از فضای خانه گرفته و کتابهایی که میخواند تا جایی که بورخس معمولاً مینشست و چگونه گوش دادنِ او به کتابها، همه را شرح داده است. جز این، اخوّت مطلب دیگری نیز از مانگوئل آورده است. خواندن با عینک که ترجمهی گزیدهای از یکی از فصلهای کتاب تاریخ نوشتن آلبرتو مانگوئل است، دربارهی ویژگیهای آنانی حرف میزند که به «کرم کتاب» شناخته میشوند. اینها معمولا افرادیاند که از بس کتاب خواندهاند چشمهایشان ضعیف شده است و عینک میزنند. «محجوب و بیصدا، نشسته چهارزانو بر تودهای از کتاب، یا ایستاده منتظر گوشهی آن میز شلوغ آشفته: آنها دلالت بر خواننده میکنند، علامتی بر حضور او، نمادِ پیشهی خوانندگی.»[7] او از اختراعِ عینک مینویسد و از دورانهای پیش از آن که خوانندگان راهشان را کورمال از میان متن تاریک پیدا میکردند.
[1]- روشنایی و تاریکی نویسندگی، تا روشنایی بنویس، احمد اخوّت، نشر جهان کتاب
[2]- پیش از آغاز، همان
[3]- وحشت از صفحهی سفید، همان
[4]- باز کردن کتابهایم، همان
[5]- خطخوردگیهای شازده احتجاب، همان
[6]- پیش از آغاز، همان
[7]- خواندن با عینک، همان
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.