لجبازی، خیره سری و خودکامگی بارزترین ویژگیهای یکی از نویسندگان بزرگیست که در خطوط زیر با او آشنا خواهید شد. او همه را عاصی کرده بود و جالب اینکه نه تنها حاضر به ابراز ندامت نبود، بلکه باوجود اتفاقات تلخ و تکاندهندهای هرگز رفتارش را اصلاح نکرد که برای خود رقم میزد.
در زمستان ١٩٣٨، در يكى از روزهاى بارانى و خاكسترى پاريس، پستچى بسته اى را به در خانهى همينگوى مىآورد. بسته را مادر همينگوى به عنوان هديهى جشن كريسمس از امريكا براى او فرستاده بود. همينگوى با كنجكاوى بسته را باز مىكند و در آن چشمش به تپانچهى عتيقهاى مىافتد. مادرش نوشته بود: اين تپانچه همان اسلحهاى است كه پدرت با آن خود را كشته است. (گلشيرى ١٣٨٧: ١١)
بهترین داستان های کوتاه ارنست میلر همینگوی
ارنست همينگوى Ernest Hemingway در يک خانوادهى پر جمعيت متولد شد. آنها شش خواهر و برادر بودند كه به غير از يكى، باقى به عرصهى هنر پاى نهادند. مادرشان موسيقى خوانده بود؛ اما ضعف بينايى و نور صحنه باعث آزار چشمانش شد و او پس از آن تنها به تدريس موسيقى پرداخت. ارنست هم از اين ضعف بينايى در امان نماند، ژن ها كار خود را كردند و او هم مانند مادر ديد كاملى نداشت. گریس، مادر همینگوی، تمام تلاش خود را بر آن گذاشت تا فرزندانى آموزش ديده و توانمند تربيت كند و به همين جهت درامد خانواده را صرف استخدام پرستار و مستخدم نمود تا بتواند وقت خود را با فرزندانش بگذراند و آنها را به مجامع فرهنگى ببرد.
کودکی ارنست همینگوی
ارنست میلر همینگوی در 21 جولای 1899 در اوک پارک ایلینوی، حومهای مرفهنشین در غرب شیکاگو به دنیا آمد. والدین او، کلارنس و گریس، تحصیل کرده و در جامعهی محافظهکار اوک پارک بسیار محترم بودند.
آنها پس از ازدواج، در سال 1896، زندگی خود را در خانهی پدر گریس آغاز کردند. این زوج صاحب شش فرزند شدند و ارنست دومین فرزند خانواده بود. پیش از او دختری به نام مارسلین به دنیا آمده بود. ارنست و مارسلین بسیار شبیه یکدیگر بودند و مادرشان دوست داشت، آنها دوقلو به نظر برسند؛ بنابراین در سه سال اول زندگیِ ارنست، موهای او را بلند نگه میداشت و به هر دو کودک لباسهای زنانه و مشابه میپوشاند.
او موسیقیدانی مشهور بود و با وجود آنکه ارنست از یادگیری ویولنسل سر باز میزد، این هنر را به او آموخت. همینگوی بعدها در زندگی اعتراف کرد که درس موسیقی به سبک نگارش او کمک کرده است.
در بزرگسالی، همینگوی گفت که از مادرش متنفر است؛ اگرچه بعضی اشاره کردهاند که او از نظر روحی به مادرش شباهت داشت.
خانوادهی آنها همیشه در تابستان به خانهی ویلاییشان در نزدیکی دریاچه والون، سفر میکردند. در آنجا ارنست جوان با پدرش به شکار و ماهیگیری میرفت. در این همراهی او اردو زدن در جنگل را آموخت و این تجربههای نخستین بود که شور و اشتیاق همیشگی برای ماجراجویی در فضای باز و زندگی در مناطق دور افتاده را در او برانگیخت.
همینگوی از سال 1913 تا 1917 به دبیرستان اوک پارک و ریور فارست در اوک پارک رفت. او ورزشکار خوبی بود و بوکس، دومیدانی، واترپلو و فوتبال ورزشهای مورد علاقهاش بودند؛ او همچنین دو سال، در ارکستر مدرسه با خواهرش مارسلین اجرا میکرد و استعداد ویژهای در ادبیات انگلیسی از خود نشان داد؛ در دو سال آخر دبیرستان، روزنامه و سالنامهی مدرسه را ویرایش میکرد و پس از ترک دبیرستان به عنوان خبرنگار به کار پرداخت.همینگوی مانند مارک تواین، استفان کرین، تئودور درایزر و سینکلر لوئیس، پیش از نویسنده شدن، روزنامهنگار بود.
همینگوی در جنگ جهانی اول چه کرد؟
در دسامبر 1917، پس از رد شدن توسط ارتش آمریکا به دلیل ضعف بینایی، در حالیکه خانواده به شدت با این اقدام او مخالف بودند، ارنست از طریق صلیب سرخ به عنوان راننده آمبولانس برای حضور در جنگ پذیرفته شد و در می 1918، نیویورک را ترک کرد و زمانی به پاریس رسید که شهر زیر بمباران توپخانه آلمان بود و در ماه ژوئن به جبهه ایتالیا وارد شد. او در اولین روز حضور خود در میلان، به محل انفجار یک کارخانه مهمات فرستاده شد تا به گروهی کمک کند که بقایای تکه پارهی زنان کارگر را جمعآوری میکردند و این حادثه را در کتاب غیرداستانی مرگ در بعدازظهر اینگونه توصیف کرد: " به یاد دارم که به دنبال جسدها میگشتیم؛ اما تنها بعضی از اعضای بدن را پیدا کردیم."
چند روز بعد، وقتی ارنست برای سربازان حاضر در خط مقدم از انبار آذوقه شکلات و سیگار برده بود، بهخاطر اصابت ترکش به شدت آسیب دید؛ اما با وجود خونریزی و درد طاقتفرسا، سربازی زخمی را به دوش گرفت و تا مقر صلیب سرخ برد. او در آن زمان، فقط هجده سال داشت. همینگوی بعدها در مورد این حادثه گفت: " وقتی در کودکی به جنگ میروید، توهمی بزرگ از جاودانگی دارید. افراد دیگر کشته میشوند؛ نه شما... سپس وقتی مجروح شدید، به یکباره، آن توهم را از دست میدهید و میفهمید که مرگ ممکن است برای شما هم اتفاق بیفتد."
پاهای ارنست دچار جراحتی وحشتناک شد و به سرعت او را در بیمارستان صحرایی عمل کردند. او پنج روز آنجا ماند و پس از آن، به بیمارستان صلیب سرخ میلان منتقل شد و شش ماه را برای درمان آنجا گذراند.
این دوران به علاقهی عمیق ارنست به پرستاری به نام اگنس انجامید که هفت سال از او بزرگتر بود. این عشق به حدی در او شدت گرفت که پس از ترخیص و بازگشت به آمریکا، بر این باور بود که اگنس در چند ماه آینده نزد او خواهد آمد تا ازدواج کنند. در عوض، نامهی اگنس را دریافت کرد که از نامزدیاش با یک افسر ایتالیایی خبر میداد. این نامه ارنست جوان را ویران کرد و باعث شد در زندگی زناشویی پیش رویش، پیش از آنکه ترک شود همسرانش را ترک کند.
بازگشت به خانه
همینگوی در اوایل سال 1919 به خانه بازگشت. او قبل از 20 سالگی بهخاطر حضور در جنگ به بلوغی رسیده بود که با ماندن در خانه، بیکاری و گذراندن دوران نقاهت در تضاد بود. او نمیتوانست به والدینش بگوید که وقتی در جبهه زانوی خونین خود را دید چه حالی شد؛ و تنها در کشوری دیگر و با جراحانی که زبان انگلیسی نمیدانستند تا به او بگویند که آیا پایش را قطع میکنند یا نه، چقدر ترسیده است. رودخانه بزرگ الهام گرفته از همین روزهاست؛ زمانی که او با دوستان دبیرستانش به ماهیگیری و اردو رفت. داستانی کوتاه که در آن قهرمان پس از بازگشت از جنگ، برای تنها بودن به دل طبیعت میرود.
از آن جا که این نویسندهی سرشناس آرام و قرار نداشت، پیشنهاد کاری یکی از دوستان خانوادگی را بهسرعت قبول و در اواخر همان سال، به عنوان یک کارمند آزاد و نویسنده در هفته نامه تورنتو استار شروع به کار کرد. او ژوئن بعد به میشیگان بازگشت و سپس در سپتامبر 1920 به شیکاگو نقل مکان کرد تا با دوستان خود زندگی کند، در حالی که هنوز برای تورنتو استار مینوشت. در شیکاگو، به عنوان سردبیر مجلهای دیگر مشغول به کار شد و همانجا با شروود اندرسون ملاقات کرد.
زندگی در اروپا و آشنایی با هنرمندان مشهور
وقتی هدلی ریچاردسون، خواهر هم اتاقی همینگوی برای ملاقات برادرش به شیکاگو آمد، همینگوی شیفتهی او شد. " من میدانستم که او دختری است که قرار است با او ازدواج کنم." هدلی موهای قرمز داشت و هشت سال از همینگوی بزرگتر بود. او از هم سن و سالهای خود سر به هواتر بود. برنیس کرت، نویسنده کتاب زنان همینگوی، ادعا میکند که هدلی برای ارنست تداعیگر اگنس بود. آنها چند ماه مکاتبه کردند و سپس تصمیم به ازدواج و سفر به اروپا گرفتند تا از رم دیدن کنند؛ اما شروود اندرسون نامههایی برای زوج جوان نوشت و آنها را متقاعد کرد تا در عوض از پاریس دیدن کنند. ارنست و هدلی در 3 سپتامبر 1921 ازدواج کردند. دو ماه بعد، همینگوی به عنوان خبرنگار خارجی در تورنتو استار استخدام شد و این زوج عازم پاریس شدند. ادعا میشود، در ازدواج با هدلی، همینگوی به هر چیزی رسید که با اگنس میخواست: عشق به یک زن زیبا، درآمد راحت، زندگی در اروپا.
کارلوس بیکر، اولین زندگینامهنویس همینگوی، معتقد است که اندرسون پاریس را پیشنهاد کرد زیرا مکانی ارزان برای زندگی بود و جالبترین مردم جهان در آنجا زندگی میکردند. همینگوی در پاریس با گرترود استاین، نویسنده و مجموعهدار هنری آمریکایی، جیمز جویس، رمان نویس ایرلندی، ازرا پاوند، شاعر آمریکایی و نویسندگان دیگر ملاقات کرد.
همینگوی در سالهای نخستین زندگی در پاریس " جوانی قدبلند ، زیبا، عضلانی، با شانههای پهن، چشمهای قهوهای، گونههای سرخ، فک مربعی و صدای نرم بود." او و هدلی در خانهای کوچک در محله لاتین زندگی میکردند و او در یک اتاق اجارهای در ساختمان مجاور کار میکرد. استاین، که سنگر مدرنیسم در پاریس بود، مربی و پدرخوانده پسر همینگوی شد؛ او را به هنرمندان و نویسندگانی معرفی کرد که از آنها به عنوان "نسل گمشده" یاد میکرد. او در همان دوران با نقاشان تأثیرگذار مانند پابلو پیکاسو، خوان میرو و خوان گریس ملاقات کرد؛ اما سرانجام از نفوذ استاین خارج شد و رابطه آنها به یک نزاع ادبی تبدیل شد که دهها سال طول کشید. ازرا پاوند در سال 1922 در یک کتابفروشی به صورت اتفاقی با همینگوی آشنا شد. این دو به ایتالیا رفتند و دوستی محکمی برقرار کردند. پاوند استعداد او را شناخت و پرورش داد و او را به جیمز جویس معرفی کرد؛ کسی که رفیق میگساریهای همینگوی شد.
همینگوی در بیست ماه اول حضور در پاریس، نزدیک به 100 داستان نوشت؛ اما همسرش یک چمدان پر از نسخههای خطی او را گم کرد. سال بعد، اولین کتاب همینگوی منتشر شد که از شامل دو داستانی بود از ماجرای گم شدن چمدان نجات پیدا کرده بود. پس از آن، کتابهای او یکی پس از دیگری منتشر شد و تحسین قابل توجهی دریافت کرد. خواندن کتاب بزرگ گتسبی فیتزجرالد باعث شد تا همینگوی نوشتن رمان را آغاز کند و خورشید همچنین میدمد خلق شد؛ در حالیکه رابطهی او بهخاطر کار بر روی این کتاب با هدلی آسیب دیده بود. هدلی متوجه شد ارنست به او خیانت کرده است و آن دو متارکه کردند. پس جدایی ارنست کاتولیک شد و به سرعت با پائولین ازدواج کرد. ماه عسل این ازدواج با ابتلا به سیاه زخم پایان یافت. پس از آن بیاحتیاطیهای همینگوی حوادث جانی بسیاری برای او رقم زد. او به جای سیفون توالت، پنجرهی سقفی را روی سر خود کشید و دچار آسیب شدیدی شد. این حادثه زخمی برجسته در پیشانی او حک کرد که تا پایان عمر باقی ماند. وقتی از همینگوی در مورد جای زخم سوال میشد، از جواب دادن طفره میرفت.
این نویسنده مدتی پس تولد فرزند دوم، هنگام سفر خبر خودکشی پدرش را دریافت کرد و وداع با اسلحه را نوشت. رمانی که تاییدی بر قدرت نویسندگی او شد.
وداع با اسلحه
در اوایل دهه 1930 ، همینگوی زمستانهای خود را در کیوست و تابستانها را در وایومینگ میگذراند؛ جایی که گوزن و خرس گریزلی شکار کرد و در تصادف رانندگی دستش شکست و هفت هفته در بیمارستان بستری شد. بهبود اعصاب دست نویسنده یک سال طول کشید و در این مدت درد شدیدی را تحمل کرد.
در سال 1933، همینگوی و پائولین به کنیا رفتند. در این سفر، همینگوی دچار اسهال خونی و افتادگی روده شد. او را با هواپیما به نایروبی منتقل کردند، تجربهای که در برفهای کلیمانجارو نشان داده شده است.
همینگوی در جنگ داخلی اسپانیا
در سال 1937، همینگوی با وجود مخالفت همسرش عازم اسپانیا شد تا جنگ داخلی اسپانیا را برای روزنامههای آمریکای شمالی پوشش دهد. او در این فرصت، در دومین کنگره بین المللی نویسندگان شرکت کرد؛ هدف این کنگره بحث در مورد نگرش روشنفکران به جنگ بود که در والنسیا، بارسلونا و مادرید برگزار شد و نویسندگان زیادی از جمله آندره مالرو و پابلو نرودا در آن شرکت کردند.
کوبا و ازدواج سوم ارنست همینگوی
در اوایل سال 1939، همینگوی با قایق خود به کوبا رفت تا مدتی در هتلی در هاوانا اقامت کند. این مرحلهای از جدایی آهسته و دردناک از پائولین بود و از ملاقات همینگوی با مارتا گلهورن آغاز شده بود. مارتا خیلی زود در کوبا به او ملحق شد و آنها مزرعهای را اجاره کردند. پائولین و بچهها تابستان همان سال، همینگوی را ترک کردند. پس از نهایی شدن طلاق از پائولین، ارنست و مارتا ازدواج کردند. سپس، همینگوی چند ماهی به اروپا رفت و هنگامی که به لندن رسید، مری ولز، خبرنگار مجله تایم را ملاقات کرد و شیفته او شد. در همین هنگام، مارتا مجبور شده بود با یک کشتی پر از مواد منفجره از اقیانوس اطلس عبور کند؛ زیرا همینگوی از کمک به او برای دریافت سفرهوایی امتناع کرده بود و در لندن، مارتا به دلیل ضربه مغزی ناشی از تصادف رانندگی در بیمارستان بستری شد. ارنست نسبت به وضعیت او بیتفاوت بود و با او مشاجره و رابطهشان را تمام شده اعلام کرد. پس از طلاق، در سومین ملاقات از مری ولز درخواست ازدواج کرد.
در سال 1947، همینگوی به دلیل شجاعت خود در جنگ جهانی دوم، ستاره برنز دریافت کرد. او در مناطق جنگی به منظور تهیه گزارش دقیق شرایط در خطر قرار گرفت تا با بیان خود خوانندگان را قادر سازد، تصویری واضح از مشکلات و پیروزیهای سربازان خط مقدم بهدست آورند.
همینگوی و بیماریهای پیدرپی
در یک سانحه رانندگی، زانوی همینگوی شکست و زخم عمیق دیگری بر پیشانی او بر جا ماند. در حوادث پیاپی اسکی ابتدا مچ پای راست و سپس پای چپ مری شکست. تصادف رانندگی در سال 1947 باعث شد پسرشان از سر مجروح و به شدت بیمار شود. همینگوی با مرگ دوستان ادبیاش در افسردگی فرو رفت: در سال 1939 ویلیام باتلر ییتس و فورد مادوکس فورد، در سال1940 فیتز جرالد، در 1941 شروود اندرسون و جیمز جویس؛ در 1946 گرترود استاین؛ و سال بعد، ماکس پرکینز، ویرایشگر قدیمی اسکریبنر و دوستش. در این دوره، او از سردردهای شدید، فشار خون بالا، مشکل اضافه وزن و در نهایت، دیابت رنج میبرد - که بیشتر آنها ناشی از تصادفات قبلی و سالها نوشیدن بیرویه الکل بود. با این وجود، در 1946، باغ عدن را نوشت.
در سال 1948، همینگوی و مری به اروپا سفر کردند و چندین ماه در ونیز اقامت کردند. همینگوی در همین دوران عاشق آدریانا ایوانچیچ 19 ساله شد. پس از یک کار ناموفق، پیرمرد و دریا را در هشت هفته نوشت و گفت که " بهترین چیزی است که میتوانستم در تمام عمرم بنویسم ". پیرمرد و دریا به کتاب برگزیده ماه تبدیل شد، همینگوی را به یک چهره جهانی تبدیل کرد و جایزه پولیتزر را از آن خود کرد.
پیرمرد و دریا | نشر خوارزمی
همینگوی در سال 1954، در آفریقا، در دو سانحه هوایی پیدرپی و مرگبار مجروح شد. او به عنوان هدیه کریسمس برای مری، یک پرواز دیدنی بر فراز کنگو بلژیک اجاره کرد؛ اما بر فراز آبشار مورچیسون، هواپیما سقوط کرد. روز بعد، در تلاش برای رسیدن به مراقبتهای پزشکی، آنها سوار هواپیمای دوم شدند که هنگام برخاستن منفجر شد و همینگوی دچار سوختگی و ضربه مغزی دیگری شد، این حادثه آنقدر جدی بود که باعث نشت مایع مغزی شد. با وجود جراحات وارده، همینگوی، پسر و همسرش را در یک برنامه ماهیگیری برنامهریزی شده در ماه فوریه همراهی کرد؛ اما درد او را عصبانی و بسیار بداخلاق کرده بود. در این حین او در یک آتش سوزی دچار سوختگی درجه دو در پاها، تنه جلویی، لبها، دست چپ و ساعد راست شد. روی هم رفته وضعیت جسمی همینگوی به این شرح بود: دو دیسک ترکخورده، پارگی کلیه و کبد، دررفتگی شانه و شکستگی جمجمه. پس او برای مقابله با درد جراحات بیش از حد معمول مشروب نوشید.
دریافت نوبل ادبیات و آغاز تردیدها
در اکتبر 1954، همینگوی جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. او متواضعانه به مطبوعات گفت که کارل سندبرگ، ایزاک دینسن و برنارد برنسون سزاوار دریافت جایزه هستند؛ اما با خوشحالی پول جایزه را پذیرفت. گفته شده، همینگوی " آرزوی دریافت جایزه نوبل را داشت"؛ اما هنگامی که این جایزه را بهدست آورد، ماهها پس از اتفاق هواپیما و اخبار مربوط به آن در سطح جهان، " این تردید در ذهن همینگوی وجود داشت که خبرمرگ او نقش مهمی در دریافت این جایزه داشته است. "
از پایان سال 1955 تا اوایل 1956، همینگوی در بستر بود. به او گفته شد که برای کاهش آسیب کبدی، نوشیدن را متوقف کند؛ البته او پس از زمان کوتاهی دوباره به نوشیدن روی آورد.
او در اواخر عمر، به شدت بیمار بود و حس میکرد، در آستانه ویرانی است؛ احساس تنهایی میکرد و در رختخواب میماند. در حالیکه نگران امنیت مالی خود بود و درگیر پارانوئید؛ برای درمان شوک الکتریکی دریافت کرد. پزشکان گفتند افسردگی او ممکن است ناشی از استفاده طولانی مدت از داروهای اعصاب باشد. او مدتی در آسایشگاه روانی بستری شد و پس از مرخص شدن، در ساعات اولیه صبح 2 ژوئیه 1961 خود را برای همیشه از زندگی خلاص کرد. او قفل انبار زیرزمینی را باز کرده بود که اسلحههایش در آن نگهداری میشد، به طبقه بالا بازگشته بود و با تفنگ شکاری دو لولی به خود شلیک کرد که اغلب از آن استفاده میکرد. همسرش ابتدا ادعا کرد که مرگ او تصادفی بوده؛ اما پنج سال بعد در یک مصاحبه مطبوعاتی تأیید کرد که خودکشی کرده است.
احمد گلشیری (1385) بهترین داستانهای کوتاه همینگوی، تهران: نشر نگاه
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.