امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به سایه نامی آشنا برای بسیاری از ایرانیانِ ادبدوست است؛ نامی عجینشده با شعر، عشق، زیبایی، اندوه و نوا. ابتهاج ششم اسفندماه سال 1306 در رشت متولد شد. تبار او اصالتاً تفرشی بودند و به حکم مناصب دیوانی و اداری از تفرش به گیلان کوچ کرده بودند. پدربزرگش ابتهاجالملک و پدرش میرزا آقاخان ابتهاج نام داشت. حاصل ازدواج میرزا آقاخان ابتهاج و فاطمه رفعت _که هر دو بزرگزاده بودند_ پنج فرزند بود: دو پسر و سه دختر. فرزند اول مدت کوتاهی پس از تولد درگذشت و دو سال بعد سایه متولد شد، با نامی که از «برادرِ بزرگِ هیچسالهاش» به او رسیده بود. مرگ این برادرِ نادیده همواره حضوری پررنگ و معنادار در ذهن سایه داشت. او به این میاندیشید که اگر برادرش زنده میماند، چهبسا خودش هرگز متولد نمیشد و همین فکر نوعی احساسِ گناهِ عاطفی را در او ایجاد میکرد. ابتهاج در مصاحبهای گفته بود سالهاست قصد دارد شعری خطاب به برادرش بسراید، اما این شعر ناتمام و خاموش مانده است؛ درست مانند زندگی و سرنوشت برادر.
کودکی سایه به شیطنت گذشت و بس. آنقدر کنجکاو و بازیگوش بود که مادرش را نگران آیندهی خود میکرد و پرداختن به آشپزی، خیاطی، نوازندگی، نقاشی، مجسمهسازی و... تنها بخشی از نتایج ماجراجوییهای کودکانهی اوست. در همین سالها با موسیقی و سپس با شعر آشنا شد و در آستانهی دهسالگی اولین تجارب شعریاش صورت پذیرفت. «تقریباً از بچگی به خاطر میآورم که از 8-9 سالگی بهنوعی مشغول شعر گفتن شدم. با توجه به اینکه اولین کتابم را در سال 1325 که حدوداً نوزدهساله بودم چاپ کردم، حداقل از هفت هشت ده سال قبل شعر میگفتم. شعرهایی در این کتاب هست که از 12-13 سالگی من است.»[1]
او همچنین علاقهی بسیاری به کتاب خواندن داشت. «من روزانه 400 - 500 صفحه کتاب را یک نفس میخواندم! [و حتی] موقع غذا خوردن هم این خواندن قطع نمیشد. بشقابی گود داشتم که بدون نگاه کردن قاشق را میزدم توی بشقاب و ندیده میخوردم. هنوز هم با دست چپ چنگال نمیگیرم، چون عادت داشتم با آن کتاب را باز نگه دارم.»[2]
سایه دوران ابتدایی و متوسطه را در مدارس عنصری، قاآنی، لقمان و شاپور رشت گذراند و در سال 1324 در سن هجدهسالگی راهی تهران شد. سالها بعد وقتی از او دربارهی دلایل آمدنش به تهران میپرسند، میگوید هیچ نمیداند چرا این تصمیم را گرفته است؛ اما همین تصمیم دریچهای بود به سوی جهانی دیگر.
به تهران که آمد مدتی در منزل خالهاش _که مادر گلچین گیلانی است_ اقامت داشت و برای تکمیل تحصیلات به مدرسهی تمدن رفت، اما سرانجام آن را نیمهکاره رها کرد. آنچه از خاطرات دوستان او در این مدرسه نقل شده است، همگی حاکی از متانت، وقار و مجبوبیت اوست. سایه فعالیتهای ادبی خود را از انجمن ادبیات همین مدرسه آغاز کرد. اندکاندک با مهدی حمیدی شیرازی، فریدون توللی و شهریار آشنا و سپس همنشین و مأنوس شد و در سال 1325 زمانی که تنها نوزدهسال داشت، اولین دفتر شعرش را با نام نخستین نغمهها منتشر کرد.
شادمانی انتشار نخستین اشعار برای این شاعر جوان تنها یک سال دوام داشت؛ 1326 سال وداع با مادر بود. پس از مرگ مادر، پدر تصمیم میگیرد همراه دخترانش به تهران بیاید، اما این آمدن را نیز دوامی نیست. خانوادهی ابتهاج در گیلان زندگی مرفه و محترمانهای داشتند، اما حضور در پایتخت توازن این شرایط مطلوب را بر هم زده بود؛ بنابراین ناچار به رشت بازگشتند. پدر رئیس بیمارستان پورسینای رشت شد و پسر در تهران ماند تا راه شعر و شاعری را دنبال کند.
سایه در اواخر دههی بیست و اوایل دههی سی با طیف وسیعی از شاعران همنسل خود مانند احمد شاملو، نادر نادرپور، سیاوش کسرایی، منوچهر شیبانی، فروغ فرخزاد، فریدون مشیری، مهدی اخوانثالث، اسماعیل شاهرودی و... آشنا شد. در سال 1330 با نیما یوشیج آشنا شد و در حلقهی شاعران جوانِ پیرامون او قرار گرفت و تجربیات ادبی گونهگونی را سپری کرد و در همین سال بود که دفتر سراب را منتشر کرد. شعرهایش در مجلات و روزنامههای معتبری مانند سخن، جهان نو، فرهنگ نو، کبوتر صلح، کاویان و... منتشر میشدند و نامش بهعنوان شاعری توانمند و خوشقریحه در محافل ادبی و همچنین نزد خوانندگان و مخاطبان شعر مطرح میشود. با این همه سایه شخصیتی آرام، متین، گزیدهگو و جمعگریز داشت. تمایل چندانی به حضور دائمی و همیشگی در مجالس، جدلهای مرسوم میان قشر روشنفکر و افتادن نامش بر سر زبانها نداشت. روابط ادبی او نیز عموماً محدود اما عمیق و پایدار بودند. بیش از همه با شهریار، کسرایی، کیوان و شاملو همراه و همنشین بود و با آنها صمیمیت داشت؛ خصوصاً ارتباط او با شهریار بسیار مهرآمیز بود.
او فعالیتهای سیاسی چندانی در دههی سی نداشت، اما از شرایط موجود متأثر بود و گواه این تغییر خط فکری او در سرودههایش است. بسیاری از دوستان او و در رأس آنها مرتضی کیوان، فعالیتهای حزبیِ مجدانهای داشتند که سرکوب یا مرگشان تأثیری ژرف بر سایه گذاشت. پس از کودتای 28 مرداد 1332 که سانسورهای شدید، تعطیلی مطبوعات و محاکمهی جمعی از اهالی قلم را در پی داشت، پدر سایه سعی کرد او را به رشت بازگرداند. او که از طرفی با پرداختن ابتهاج به شعر و شاعری موافق نبود و از وجه دیگر احتمال پرداختن او به فعالیتهای سیاسی را میداد، از پسرش خواست به اروپا برود؛ اما سایه نپذیرفت. تنها کاری که میرزا آقاخان ابتهاج در آخرین سال عمرش توانست انجام دهد، مشغول کردن سایه در یک شرکت ساختمانسازی بود.
در سال 1337 عشقی به سراغ سایه آمد که نتیجهاش ازدواج با آلما مایکیال بود و ماحصل این ازدواج چهار فرزند: یلدا، کیوان، آسیا و کاوه. در دههی چهل به چند شهر شوروی ازجمله مسکو، سمرقند، بخارا، ایروان، لنینگراد و... سفر کرد و پارهای فعالیتهای ادبی داشت، اما در تمام طول این دهه هیچ دفتر شعری منتشر نکرد.
دههی پنجاه آغاز فعالیت جدی ابتهاج در رادیو بود. او سرپرست برنامهی گلهای تازه بود که با همکاری چهرههای مهمی چون محمدرضا شجریان موفق به تولید موسیقیهای ماندگاری در اذهان عمومی ایرانیان شد. چند سال بعد نیز در شکلگیری گروه شیدا و عارف با همکاری محمدرضا لطفی، پرویز مشکاتیان و حسین علیزاده نقش مهمی داشت. سرانجام در سال 1357 سایه به همراه همکارانش در گروه شیدا و عارف در اعتراض به وقایع 17 شهریور[3] از رادیو استعفا داد. از دیگر رخدادهای دههی پنجاه حضور سایه _به همراه رعدی آذرخشی و چوبک_ در همایش نویسندگان و گردهمایی شاعران آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین در قزاقستان و ارمنستان است. او همچنین در سال 1356 در شبهای شعر انجمن فرهنگی گوته حضور داشت.
سالهای دههی شصت و هفتاد برای سایه در کوششی مستمر برای تصحیح دیوان حافظ گذشت؛ زحماتی که سرانجام در سال 1373 با انتشار کتاب به ثمر نشست. هوشنگ ابتهاج دیوان حافظ به سعی سایه را به همسرش، آلما، پیشکش کرد. او که از سال 1366 به آلمان مهاجرت کرده بود، در حدفاصلِ سالهای 1367 تا 1374 چندین شب شعر و محفل شعرخوانی در آلمان، اتریش، هلند، سوئد، فرانسه، آمریکا، کانادا و... برگزار کرد. در سال 1397 ششمین جشنوارهی بینالمللی هنر برای صلح، نشان عالی خود را به امیرهوشنگ ابتهاج تقدیم کرد.
سالهای پایانی به کسالت گذشت و البته به شعر؛ چنان که حتی تا چند روز پیش از مرگ، باوجود آنکه شرایط جسمی نامساعدی داشت، مشتاقانه اشعار تازهاش را برای دیگران میخواند. سرانجام سایهی سایه در نوزدهم مردادماه 1401 در کلن آلمان افول کرد. پیکر او را از آلمان به ایران آوردند و در باغ محتشم رشت به خاک سپردند.
بارها از او دربارهی مرگ سوال شده بود و او معمولاً پاسخ میداد که «به مرگ نمیاندیشم.» مرگ برای او امر مخوف و نازیبایی نبود، چراکه معتقد بود انسان هرگز با مرگ روبهرو نمیشود؛ تا زنده است، هست و وقتی مرگ میآید انسان دیگر زنده نیست که با مرگ چهرهبهچهره شود. چرا باید از چیزی بترسیم که تا هستیم، وجود ندارد؟
مرگ شبخوان که با دلم میخواند | رفت و این آشیانه خالی ماند |
آهوان گم شدند در شب دشت | آه از آن رفتگان بیبرگشت[4] |
چرا سایه؟
انتخاب تخلص شعری و نامِ ادبی، سنتی کهن در ادبیات فارسی است و عموماً هنگامی که مخاطبان با شعر و جهانبینی ادبی شاعری انس میگیرند، به وجه تسمیهی[5] تخلص او میاندیشند. ابتهاج در توضیح علت انتخاب نامِ «سایه» برای خود میگوید: «حروف و کلمات برای من رنگ دارند: ر خاکستری، گ نارنجی، ج سیاه است. یا کلمات برایم سرد و گرماند: سایه کلمهای سرد است. گلابی کلمهای گرم است. به گمان من در کلمهی سایه یک مقدار آرامش و خجالتی بودن و فروتنی و بیآزار بودن هست؛ اینها برای من جالب بود و با طبیعت من میساخت.»[6] و به راستی این لطافت، بیادعایی و افتادگی که ابتهاج در واژهی سایه میدید را بسیاری از اطرافیانش دربارهی او صادق دانستهاند.
سایه و موسیقی
«یک کافهی قنادی در رشت داشتیم به نام کافهی قنادی "گلستان" که برای تقویت برق خودش ترانسفورمر خصوصی داشت. رادیویی هم آن بالاروی تاقچه گذاشته بود. توی خانهها برق بهحدی ضعیف میشد که رادیو کار نمیکرد. ما میرفتیم توی کافهی گلستان و چای و بستنی میخوردیم و مینشستیم تا وقت پخش موسیقی برسد. بنان و دلکش و ادیب میخواندند و ما گوش میکردیم. من حافظهی فوقالعادهای داشتم. یک لحن را با یکبار شنیدن موبهمو حفظ میشدم. من آواز را از رادیو گوش میکردم و میرفتم خانه، و مثلاً اگر شعری از سعدی را خوانده بود، میگذاشتم جلوی خودم و آن آواز را تکرار میکردم.»[7]
سایه از همان سالهای کودکی علاقه و استعداد موسیقی را توأمان داشت. گوش و هوش موسیقایی خوبی داشت و خودش هم ویولون میزد که طی حادثهای سازش آسیب دید و نوازندگی را رها کرد. تا سالهای پیری، هرگاه از حسرتهای زندگیاش حرف میزد، حتماً به افسوسِ دنبالنکردن موسیقی اشاره میکرد. او از خردسالی وزن را میفهمید و گاه بهصورت ناخودآگاه حرفهای موزونی میزد و همین درک موسیقایی بود که موجب شناختن شعر شد. موسیقی بود که سایه را به شعر پیوند داد و خودش میگوید هرگز برایش نسبت به شعر در درجهی دوم نبوده است. او حتی موسیقی را بهمراتب هنری خالصتر از شعر میداند، زیرا ارتباط بیواسطهای با عواطف انسانی دارد و بینیاز از ترجمه است. علاقه و توجه او به موسیقی در شعر او نیز نمایان است، چنان که «گذشته از توازن موسیقیایی الفاظ که در شعر و غزل سایه بسیاری میتوان سراغ کرد، به ارتباط بسیاری از غزلهای او و دستگاههای موسیقی نیز باید اشاره نمود.»[8]
او سالها با بزرگانی چون محمدرضا شجریان، محمدرضا لطفی، پرویز مشکاتیان، حسین علیزاده و... همکاری و همنشینی داشته است و ترانهی شماری از قطعههای ماندگار موسیقی اصیل ایرانی سرودهی اوست که در صدر آنها میتوان از «تو ای پری کجایی؟»، «ای عشق همه بهانه از توست.»، «در کوچهسار شب» و «ارغوان» یاد کرد. محمدرضا شجریان دربارهی سایه میگوید: «شعر او را بیش از دیگران میپسندم و بر این باورم که در هنر شاعری سر و گردنی از دیگران بالاتر است، اما شخصیت او چنان است که از شعرش نیز بیشتر دوست دارم. شخصیتش بزرگتر و ارجمندتر از شعر اوست. گاهی گمان میکنم که ابتهاج و شعرش دو قلمرو متفاوت هستند. ابتهاج در شعر معاصر بینظیر است. من او را حتی از دیگر غزلسرایان معاصر هم بالاتر میدانم. او در غزل و مثنوی نظیر ندارد. به موسیقی شعرش توجه ویژهای دارد و وسواس و دقت را میتوان در واژهواژهی شعرش سراغ گرفت؛ از همینجاست که با موسیقی پیوند میخورد.»[9]
یاری که ستاره شد
سال 1330 کتاب سراب منتشر میشود. دقیقاً یک روز پس از انتشار کتاب، سایه در کافه فردوسی نشسته بود که مرد جوانی سر میز او میآید. خودش را معرفی میکند: مرتضی کیوان و از سایه اجازه میخواهد که چند کلامی با یکدیگر گفتوگو کنند. سایه که دورادور کیوان را میشناخت، دعوتش را میپذیرد. کیوان دو سوال دربارهی مقدمهی کتاب و شعرهای پایانی آن از سایه میپرسد که نشان از باریکبینی و سواد ادبی او دارد و این گفتوگوی ساده آغاز دوستی و صمیمیتی عمیق میان آن دو میشود. به این ترتیب سایه، کسرایی، شاملو و کیوان مجلسی شدند که شمعش مرتضی کیوان بود؛ کیوانِ نجیبِ پرمهرِ متفکر، کیوانِ آرمانگرا و کیوانی که ستاره شد. مرتضی کیوان یکی از اعضای حزب توده بود که در مهرماه 1333 به دلیل پنهان کردن سه تن از نظامیان فراری سازمان نظامیان حزب توده در خانهاش، در زندان قصر تیرباران شد.
سایه دفتر شعر یادگار خون سرو را به کیوان تقدیم کرده است و در آن اشعاری سرشار از عاطفه و خلوص خطاب به او سروده است. یکی از این اشعار، قطعهای است با نامِ «کیوان ستاره بود». در بخشی از این شعر میخوانیم:
«کیوان ستاره شد
تا بر فراز این شبِ غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد.کیوان ستاره شد
تا شبگرفتگان
راه سپیده را بشناسندکیوان ستاره شد
که بگوید
آتش آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد
وین شام تیره را بفروزد»[10]
سایه و نیما
بیشک نیما یوشیج یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین چهرههای شعر معاصر فارسی است. از او بهعنوان آغازگر و پدر شعر نو یاد میشود و نقش تعیینکنندهی او در تحولات اخیر شعر فارسی بر کسی پوشیده نیست. نیما مستقیم یا غیرمستقیم معاشر و معلم نسل شاعران جوان دههی بیست تا چهل بود و سایه در کنار شاملو، کسرایی و... از شاگردان نزدیک او محسوب میشد. ابتهاج دربارهی آن ایام میگوید: «نیما محبوب همهی ما بود. در شعرش دریچههای تازه به روی دنیا و زندگی گشوده بود و ما با احترام و اعجاب نگاهش میکردیم.»[11]
سایه که تجربهی شاعری را با شعر کلاسیک آغاز کرده و در اجتماع کوچک شهرش تاحدودی شناخته شده بود، با آمدن به تهران جهان دیگری را تجربه کرد؛ جهانی از جنس نوگرایی. او در حلقهی شاعران نوپرداز قرار گرفت و از تفکر آنها تأثیر پذیرفت و این تأثیرپذیری را بهوضوح میتوان در دفتر شعر شبگیر مشاهده کرد. در آن سالها سایه با رویکرد نیما و همنظران او درباب مبانی شعر نو موافق بود، اما اندکاندک از این دیدگاه فاصله گرفت و مجدداً به شعر کلاسیک روی آورد و چهبسا تغییر نظرش دربارهی نیما نیز از همین آبشخور سرچشمه میگیرد. او در تحلیل شعار نیما به مسئلهای تأملبرانگیز اشاره میکند: «اشعار نیما غالباً گنگ و پیچیده است و مردمی که نیما بیشتر موضوع شعر خود را از آنها و برای آنها انتخاب میکند، از او چیزی سر در نمیآورند. تا آنجا که من اطلاع دارم، در آغاز شعر نیما روشنی و روانی بیشتری داشته، اما بر اثر گرفتاریهای عمومی و قید و منعی که در کارها پیش آمد و گریبانگیر شعر و بیان نیز شد، نیما هم که نمیخواست و نمیتوانست شاعر بارگاه و مدیحهسرا باشد، شعرش را در هفت پردهی کنایه و استعاره پوشاند و نتیجه آن شد که سخنی که برای عامّه بود، در حصرِ فهمِ خواص ماند. اما این نکته ارزش کار نیما را ضایع نمیکند و شاعران جوان ما و شاعران جوانی که در آینده خواهند آمد، همیشه از نیما با عزت و احترام نام خواهند برد و او را بهحق سرسلسلهی تحول شعر روزگار ما خواهند دانست.»[12]
سایه در آینهی آثارش
در طول هشت دهه فعالیت ادبی هوشنگ ابتهاج قریب به بیست کتاب از او به چاپ رسیده است که در این میان سراب، شبگیر، یادگار خون سرو، سیاه مشق، تاسیان و تصحیح دیوان حافظ شهرت بیشتری دارند. در پایان این بخش فهرست کاملی از آثار او آورده خواهد شد.
کتاب سراب
سراب مجموعهی شعری است که گذار ابتهاج از کهنگویی به نوگرایی را بازمینماید. نمونههایی از چهارپاره و شعرهایی با مصراععای کوتاه و بلند در این دفتر دیده میشود و مقدمهی آن نیز که با عنوانِ «در پیشگاه مردم» نوشته شده است، تغییر خط فکری و ادبی شاعر را نشان میدهد. «در مجموع دفتر سراب در سال 1330 در میان خوانندگان عامتر پذیرشی درخور توجه مییابد و در میان خواص هم مورد اعتنا قرار میگیرد؛ شعرهای عاشقانه و تغزلی مورد توجه دستهی نخست قرار میگیرند [و] در مقابل، شعرهایی که به نحو کلیتر و عمیقتری حکایت روان و ذهن انسان را بیان میکنند، مورد نظر دستهی اخیر.»[13]
سایه در مقدمهی این کتاب مینویسند: «در رزمی که تو هستی خویش را بر سر آن گذاشتهای، من خاموش ماندهام و هرگاه لب به سخن گشودهام، آوازم گناه خاموشی مرا گرانتر و نابخشودنیتر نموده است. [...] شعر من همچو نالهی مرغ شب، آواز اندوه و پریشانی و شکست شده است و من دیگر نمیخواهم که چنین باشد. من که سایههای تیرهی اوهام گذشته را _که پناهگاه روحی شاعران قرون پیش بوده است_ از گوشههای مغز خویش راندهام، دریچهی قلبم را به روی آفتابی تازه و روشن میگشایم که هرگز غروب نکند.»[14]
کتاب شبگیر
هوشنگ ابتهاج با دفتر شبگیر گامی بلند به سمت نوگرایی برداشت. اغلب شعرهای این مجموعه تحتتأثیر شعر نیمایی است و آرمانخواهی، مردمگرایی و دلبستگی به رهایی و رستگاری از خصایص بارز آن است. سایه که تا پیش از آن از عشق و فراق و گل یاس سخن میگفت، در شبگیر دل خود را چون بوسهای گرم و چون غنچهای سرخ به ناظم حکمت، شاعر مبارز و آرمانگرای ترک، تقدیم میکند. شاعر در این دفتر شعر پیوند عمیقی با جهان پیرامونش دارد و باور او به فردای روشن، ایمانی است ژرف و خدشهناپذیر.
شبگیر کوششی عاطفهمند و محترم است برای خلق شعری که زبانِ مردم باشد و فریادهای فروخوردهی آنان را به شاعرانهترین وجه ممکن بیان کند. بسیاری از اشعار این دفتر جزو محبوبترین و ماندگارترین ساختههای ابتهاج است. او با شبگیر جایگاه خود را بهعنوان شاعری خوشقریحه، اندیشمند و توانا تثبیت کرد و به یکی از اصلیترین صداهای دههی سی تبدیل شد.
یکی از شناختهشدهترین اشعار این مجموعه، شعر کاروان است؛ شعری عاشقانه_اجتماعی که با ظرافت و زیبایی کمنظیری خلق شده است و خواننده را از دل و جان با خود همراه میکند.
«دیرست گالیا
در گوش من فسانهی دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانهی شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟... آه
این هم حکایتیست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
[...]
دیرست گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهی رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است.
[...]
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهی تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خندهی گمگشته بازیافت
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها
سوی بهارهای دلانگیز گلفشان
سوی تو، عشق من.»[15]
شعر کاروان نمونهی خوبی است برای بازتاب دیدگاه ادبی و اجتماعی سایه در سالهای منتهی به کودتای 28 مرداد 1332. شاعر آنقدر در اندیشهی مبارزه، رهایی یاران محبوس و فردای آزادی است که حتی به عشق نیز مجال ظهور نمیدهد و آن را به صبح آزادی موکول میکند. «صدای کاروان رنگی پندآموز و ملایمتی پرخاشگرانه دارد. او درد دختران بافنده را با همهی وجودش احساس میکند و نیز یاران همنبردی که در دخمههای سیاه محبوس ماندهاند و اینهمه انگیزههایی است برای راوی که فلسفهی هستی خود را از نو مورد ارزیابی قرار دهد. اگرچه راوی حکایتش را از مناسبات عاشقانهی خود با گالیا آغاز میکند، اما مضمون گفتارش بهسرعت از محدودهی روابط فردی فراتر میرود و بُعدی اجتماعی به خود میگیرد. شعر کاروان نشان میدهد که واقعیتهای زندگی مردم از سزاوارترین مضامین برای آفرینش هنری به شمار میآید و هنرمند میتواند این واقعیتهای تلخ و سرسخت را به منزلهی آنچه که هست ببیند و آنها را بهنحو مؤثری برای مردم تصویر کند و از آنچه که باید باشد، یعنی از "حقیقت" سخن بگوید.»[16]
کتاب سیاه مشق
سایه چهار دفتر شعر با نام سیاه مشق دارد که نشر کارنامه مجموعهی آنها را به همراه یازده شعر تازهی دیگر در یک مجله منتشر کرده است. سیاه مشقها شماری از مشهورترین غزلها، مثنویها، رباعیها و قطعات سایه را شامل میشوند؛ ازجمله در کوچهسار شب، بیداد همایون، آینه در آینه، زندان شب یلدا، زبانِ نگاه، بهانه، حصار، هنر گام زمان، راهی و آهی، مهرگیا، سماع سرد، غروب چمن و... .
یکی از بهیادماندنیترین مثنویهای سایه با نامِ «سماعِ سوختن» در این دفتر آمده است. او دربارهی سرایش این مثنوی میگوید: «در سال 1334 دو بیت شعر ساختم. گاه که دوستان آن را میشنیدند، میگفتند حیف است که دنبالهاش را نمیگیرید. یک روز رفتم باغچه را آب دادم. آمدم توی اتاق نشستم کنار میز و یکسره نوشتم. شعر در سال 1358 به پایان رسید.»[17]
عشق شادی است، عشق آزادیست | عشق آغازِ آدمیزادیست |
عشق آتش به سینه داشتن است | دَمِ همت بر او گماشتن است |
عشق شوری ز خود فرایندهست | زایشِ کهکشانِ زایندهست |
تپشِ نبضِ باغ در دانهست | در شبِ پیله رقصِ پروانهست |
جنبشی در نهفتِ پردهی جان | در بنِ جان زندگی پنهان |
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن | زندگی را به عشق بخشیدن |
زنده است آنکه عشق میورزد | دل و جانش به عشق میارزد ...[18] |
کتاب تاسیان
«خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خرد؟
آری آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم
معنیِ هرگز را
تو چرا باز نگشتی دیگر؟
آه ای واژهی شوم
خو نکردهست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه!»[19]
فهرست آثار هوشنگ ابتهاج
- نخستین نغمهها (1325)
- سراب (1330)
- سیاه مشق 1 (1332)
- شبگیر (1332)
- زمین (1334)
- چند برگ از یلدا (1344)
- یادنامه[20] (1348)
- سیاه مشق 2 (1352)
- صبح شب یلدا (1360)
- یادگار خون سرو (1360)
- سیاه مشق 3 (1364)
- آینه در آینه[21](1369)
- سیاه مشق 4 (1371)
- تصحیح دیوان حافظ (1373)
- سیاه مشق: شامل سیاه مشق1 و 2 و 3 و 4 به همراه اشعار جدید (1378)
- تاسیان (1385)
- پیر پرنیاناندیش[22] (1391)
- بانگ نی (1395)
سنت یا تجدد؟
هوشنگ ابتهاج سرودن را با غزل آغاز کرد و با همین قالب نیز به شهرت رسید، اما تثبیت جایگاه ادبیاش از طریق پیوستن به جمع نوگرایان صورت گرفت؛ مسیری که با دفتر شبگیر آغاز شد و با زمین و یادگار خون سرو ادامه پیدا کرد. از دههی شصت به بعد اما از شمار شعرهای نو در سرودههای سایه کاسته و به شمار اشعار کلاسیک او افزوده شده است و بهنوعی شاهد بازگشت دوبارهی او از شعر نیمایی به غزل هستیم. «آنچه از مجموع درونمایههای غزلهای سایه در این دوره میتوان دریافت، تلاشی است برای ادراک جهان و هستی. موضوع تا آنجا که به چشمانداز تاریخی و اجتماعی مربوط است، دو موقعیتِ بیم و امید را به بازگویی مینهد: گاه امید میبخشد و به فردا اشاره میکند و از آرمانها میگوید، اما هنگامی که دیگر از در و دیوار رنج و نومیدی میبارد، راوی جز از نومیدی چه میتواند بگوید. گاه به خود نوید میدهد، اما میداند این نوید تنها میتواند نگریستن به افقهایی بس مبهم و مهآلود باشد یا این انتظار که سرانجام ققنوس دیگری از خاکستر بشریت امروز سر به در آورد.»[23]
او تا آخرین سالهای عمرش نیز به موسیقی و وزن بهعنوان یک ضرورت شعری وفادار بود و غزل را بهترین فُرم قدیمی میدانست که ظرفیتهای بسیاری برای بیان حرفهای نو دارد. سایه پیوند عمیقی با ادبیات گذشتهی ایران داشت و دلبستهی این گنجینهی فرهنگی بود. زبان فارسی و پیشینهی ادبی آن را بهخوبی میشناخت و مشخصاً در سبک عراقی _که عمدهی اشعار کلاسیک خودش نیز نزدیک به اشعار این سبک است_ بسیار ورزیده بود.
قضاوتهای گوناگونی دربارهی این موضوع، یعنی رجحان بهکارگیری استادانهی تلاشهای ادبی پیشینی بر ابداع هنرمندانه و نوآورانه در شعر سایه صورت گرفته است. در این میان دیدگاه کامیار عابدی درخور توجه است: «بیتردید سایه اهل خطر یا مخاطرههای تجربی در حوزهی زبان و شکل شعر نیست. اما چه هنگامی که یکسره به سنت روی میبرد و چه وقتی که بخشی از آزمونهای ادبیاش را به نوگرایی یا نو-سنتگرایی معطوف میکند، به دایرهی تقلید درنمیغلطد و حتی به ابتکارهایی خاص خویش نیز میرسد. شعر ه. ا. سایه از نوآوریهای گسترده تهی است. در این نکته کمتر تردیدی وجود دارد، اما در جدال و شکاف گستردهی میان سنت و تجدد، وی با نگاهی عاشقانه به آن یک و نیمنگاهی همدلانه به این یک، با وقار و اطمینان به حاصل سنجیدهای از ذوق ادبی و تَرزبانیِ خویش میرسد.»[24]
و نیز محمدرضا شفیعی کدکنی در وصف سایه میگوید: «سایه بیآنکه مدعی خلق جهانی ویژهی خویش باشد، آینهدار غمها و شادیهای انسان عصر ماست.»[25] اشعار سایه بیش از هر چیز، سرشار از شور و عاطفهاند. پیوند و درهمتنیدگی عشق، اندوه و زیبایی در شعر او چنان درخشان و کمنظیر است که خواننده عمیقاً با آن احساس یگانگی میکند.
ای عشق همه بهانه از توست | من خامشم این ترانه از توست |
آن بانگِ بلندِ صبحگاهی | وین زمزمهی شبانه از توست |
من انده خویش را ندانم | این گریهی بیبهانه از توست |
ای آتشِ جانِ پاکبازان | در خرمن من زبانه از توست |
افسونشدهی تو را زبان نیست | ور هست همه فسانه از توست |
کشتیّ مرا چه بیمِ دریا؟ | طوفان ز تو و کرانه از توست |
گر باده دهی وگرنه، غم نیست | مست از تو شرابخانه از توست |
می را چه اثر به پیش چمشت | کین مستی شادمانه از توست |
پیش تو چه توسنی کند عقل؟ | رام است که تازیانه از توست |
من میگذرم خموش و گمنام | آوازهی جاودانه از توست |
چون سایه مرا ز خاک برگیر | کاینجا سر و آستانه از توست[26] |
منابع:
عابدی، کامیار، در زلالِ شعر: بررسی زندگی و شعر هوشنگ ابتهاج، تهران، ثالث، 1386
ه. ا. سایه، ای عشق همه بهانه از توست: نقد و تحلیل و گزیدهی اشعار امیرهوشنگ ابتهاج، به اهتمام سارا ساور سفلی، تهران، سخن، 1387
ه. ا. سایه، تاسیان، تهران، کارنامه، 1386
ه. ا. سایه، سراب، تهران، صفی عیلشاه، 1330
ه. ا. سایه، سیاه مشق، تهران، کارنامه، 1378
ه. ا. سایه، یادگار خون سرو، تهران، توس، 1360
[1]- ابتهاج، 1387: 33
[2]- عابدی، 1386: 55
[3]- رویداد 17 شهریور 1357 شناختهشده با نام «جمعهی سیاه» که در برخی منابع از آن با عنوان «کشتار 17 شهریور» نیز یاد میشود، رویدادی در جریان ناآرامیهایی بود که در نهایت به وقوع انقلاب 1357 انجامید. در 17 شهریور 1357 تظاهرات مخالفین و انقلابیون در محلات جنوبی تهران، خیابان ژالهی پیشین و میدان ژاله، منجر به سرکوب خونین تظاهرکنندگان توسط نیروهای نظامی ارتش شاهنشاهی ایران شد. (منبع: ویکیپدیا)
[4]- ابتهاج، 1378: 282
[5]- علتِ نامگذاری
[6]- عابدی، 1386: 57- 58
[7]- همان، 54
[8]- همان، 201
[9]- ابتهاج، 1387: 217
[10]- ابتهاج، 1360: 136- 137
[11]- ابتهاج، 1387: 40
[12]- عابدی، 1386: 171- 172
[13]- همان، 110
[14]- ابتهاج، 1330: مقدمهی کتاب
[15]- ابتهاج، 1387: 376- 379
[16]- همان، 144
[17]- عابدی، 1386: 214
[18]- ابتهاج، 1378: 282- 283
[19]- ابتهاج، 1386: 189- 190
[20]- ترجمهی شعر تومانیان، شاعر ارمنی، با همکاری نادر نادرپور و گالوست خاننس
[21]- گزیدهی اشعار سایه به انتخاب محمدرضا شفیعی کدکنی
[22]- گفتوگوی هوشنگ ابتهاج با میلاد عظیمی و عاطفه طیه
[23]- عابدی، 1386: 193
[24]- همان، 221- 222
[25]- ابتهاج، 1387: 210
[26]- ابتهاج، 1378: 75- 76
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.