اکبر رادی ملودی شهر بارانی را در سال 1379 منتشر کرد. این نمایشنامه به کارگردانی هادی مرزبان و با بازی دانيال حكيمی، اصغر همت، فرزانه كابلی، صبا كمالی و ... در تالار اصلی تئاتر شهر روی صحنه رفته است.
ساختار نمایشنامهی ملودی شهر بارانی
اکبر رادی این نمایشنامه را در چهار صحنه نگاشته است و هر صحنه عنوان مخصوص خودش را دارد. در حقیقت او برای نگارش این اثر از ساختار چهارگانهی سمفونی استفاده کرده است. «سَمفونی[1] از کلمهی یونانیِ Συμφωνία (symphonia) بهمعنی همصدایی و همآوایی گرفته شده است. سمفونی در موسیقی کلاسیک به قطعهای ارکسترال گفته میشود که از چند بخشِ مجزّا بهنام موومان تشکیل شده باشد و موومان اول دارای فرم سونات است. فرم سمفونی درحقیقت همان فرم چهاربخشی یا چهار موومانه است و فرمی سازی است و بهندرت در فرم آوازی (مانند موومان چهارم سمفونی نهم بتهوون) ساخته میشود.»[2]
او در ابتدا نمایی دور از محل زندگی خانوادهی آهنگ به تصویر میکشد و خواننده را با خودش در کوچهباغهای خیابانهای نمناک رشت همراه میکند. همین صحنه تحت عنوان "ملودی شهر بارانی" آمده است. نویسنده اذعان دارد که نمایش صحنهی دور در تئاتر ممکن نیست، اما به کار کارگردانی خوشذوق میآید.
صحنهی اول؛ بوی باران لطیف است
صحنهی اول با دیالوگی از صادق آهنگ آغاز میشود. او از قاب عکس خارج شده و خطاب به مهیار، پسرش، حرفش را شروع میکند. از دلتنگیاش میگوید، از بازگشت مهیار به ایران، از اینکه چقدر به او میبالد که توانسته از شهری کوچک به سوئیس برود و حقوقدان شود. از سخنانش بوی افسوس میآید؛ افسوس از دیر رسیدن مهیار، برای همین هم در آخر میگوید: «حتی در غیبت من، وقتی که نیستم بیا. و اگه دیر رسیدی... سری هم به کوه بزن. (درحالیکه به ساعت جیبیاش نگاه میکند.) گلی، گلابی، حمدی...»[3] و به قاب عکس بازمیگردد.
مهیار که در آستانهی جنگ از شهر کوچک و نمناک رشت برای تحصیل در رشتهی حقوق به لوزان مهاجرت کرده بود، بعد از گذشت هفت سال به دلیل فوت پدرش به رشت بازگشته است و خاطرات محوی از این شهر دارد؛ خاطراتی که با گذشت روزهای اقامتش در عمارت آهنگ پررنگتر میشود.
«آفاق: خب، هفت سال گذشته، یه چیزاییرم باید ندیده بگیری. توی این هوای مرطوب آدمها خیلی زودتر از در و دیوار و سنگ و سفال شکسته میشن.»[4]
از ماترک صادق آهنگ دو چیز به مهیار میرسد: عینک آن مرحوم و خانهی سر بیستون؛ همان خانهای که خانوادهی مسلم- یعنی سیروس و گیلان- سالهاست در آن زندگی میکنند. همین خانه گرهی اصلی ماجراست؛ خانهای که واگذاریاش به مهیار تلاطم عجیبی در زندگی او ایجاد میکند. گاهی آدمی در وطن خودش بیش از هر جای دیگر احساس غربت میکند، گاهی شهر دوران کودکی تصویر زننده و تیرهای به خود میگیرد. انگار دوری باعث میشود با گذشت زمان آدم از علایقش دست بکشد، بدون آنکه خودش متوجه آن باشد. این همان حسی است که مهیار با دوری از کشور و شهرش آن را لمس میکند.
در این صحنه مهیار با گیلان، همبازی کودکیاش، ملاقات میکند. گیلان خانم معلم شده است و سعی دارد که باعث سربلندی خانوادهاش شود. بهمن، برادر مهیار، شخصیتی کاملاً متفاوت از او دارد؛ او طبق مد روز لباس میپوشد، بازرس استانداری است و سبیل هیتلری دارد. مکالمات بهمن و مهیار تا حدی خود این تفاوتها را آشکار میسازد. اوست که سعی دارد مهیار را در خانهی بیستون مستقر و خانوادهی مسلم را از آنجا بیرون کند. بهمن میکوشد با آوردن مثالی در باب عدالت و برابری که خواستهی مهیار از کودکی بوده است نظرش را برای ماندن جلب کند. با آنکه آفاق خانم هم با او در مورد ماندن مهیار همنظر است، اما انگار این بهمن است که پافشاری زیادی از خود نشان میدهد. در پایان این صحنه، آفاق خانوادهی مسلم را برای شام دعوت میکند.
صحنهی دوم؛ شبهای گیلان
این صحنه با گفتوگوهای بهمن و سیروس دربارهی جنگ جهانی آغاز میشود؛ بهمن از حوادث پشتپردهی جنگ و از تغییر عقایدش می گوید و باعث تعجب سیروس میشود. بهمن به تغییر و جابهجایی معتقد است، زیرا فضای شهر ایجاب میکند آدم حرکت کند، وگرنه راکد و گندیده میشود. موضوع مکالمات سیروس و بهمن جنگ، نازیسم و شوروی است و حرفهایی میزنند که اشاراتی به موضوعات مختلف جنگ مانند هولوکاست، فاجعهی هیروشیما و ... دارد. آتش بحث چنان بالا میگیرد که کار به توهین و دعوا میرسد و بهمن با عصایش بر سر سیروس میکوبد. سرانجام با عذرخواهی و تملقی از جانب بهمن ماجرا تمام میشود، البته ظاهراً.
مهیار در تمامی این بحثها اغلب ساکت است، حتی وقتی او را مورد خطاب قرار میدهند. انگار در فکر فرورفته و حواسش جای دیگری است. این حالتش را میتوان از سه نقطهای فهمید که نویسنده بهعنوان دیالوگ او میآورد. گاه نیز با جملهای تمسخرآمیز وسط بحث بهمن و سیروس میپرد و دیالوگش کوتاه و طنزآمیز است. مثلاً وقتی بحث بر سر هیتلر و آلمان بالا میگیرد، میگوید: «دوستان من! جنگ تمام شد و از رایش سوم فقط یک سبیل مونده.»[5]
همینجاست که بهمن صریحاً اختلافات خودش با مهیار را برای جمع حاضر برمیشمارد: «بهمن: تو منطق، فلسفه، کتابهای حقوقی و آثار اخلاقی میخونی، و من گوگول، داستایوفسکی، نیچه، این آدمهای زنجیری و اون نکره کیه؟ اخیراً یک نفر موجود عجیبی در تهران پیدا شده به نام صادق هدایت که گیاه و یونجه میخوره و داستانهای عجیب و غریبی نوشته.»[6] در ادامه به اختلاف سلیقهشان در موسیقی و تفریحات اشاره میکند. بهمن از بیان این تفاوتها قصد دارد به این نتیجه برسد که ماندن هر دوی آنها با این خصوصیات متقابل در یک خانه میسر نیست و باز هم گریزی میزند به نقل مکان مهیار به خانهی بیستون.
مکالمهای کوتاه بین مهیار و گیلان صورت میگیرد و گیلان نقشهی بهمن را برای مهیار بازگو میکند، اما مهیار همچنان در فکرِ رفتن است. او هفت سالِ تمام بهسختی تلاش کرده، شکمش را شیر گرم سیر نگه داشته و از این کتابخانه به آن کتابخانه رفته تا بتواند به جایگاهی که میخواهد برسد و ماندنش در رشت تمام تلاشهایش را بیثمر میکند و آنجا برایش چون تبعیدگاهی میشد. درحقیقت مسئله همین است؛ رفتن یا ماندن. هر کدام آشفتگیهای خودش را به همراه دارد. انگار ماندن سختتر از ترک وطن است؛ وطنی که عشق به آن در نهاد هر انسانی وجود دارد. همین گرفتاری احساسی است که رفتن را سختتر میکند. شاید پرسشی پیش آید که اصلاً چرا باید رفت؟ پاسخ مبرهن، آشکار و مفصل است، پس دلیلش بماند برای آنان که خود میدانند. سختی کار برای مهیار همینجاست، با این تفاوت که او رفتن را تجربه کرده است. همین دوری طولانی مدت از زادگاهش باعث شده که چیزهای محبوب زمان کودکیاش دیگر به چشم نیایند. همین دوری باعث تغییرات زیادی در او شده است. سختی این تصمیم چنان ژرف است که مهیار حق دارد در طول نمایش ساکتتر از سایرین و غرق در افکار خود باشد.
صحنهی سوم؛ این مه وحشی
«آهنگ: تبعید! گفتی تبعید! ولی چطور ممکنه یک مرد به زادگاه خودش تبعید بشه یا در ولایت خودش احساس غربت کنه؟ نگاه کن! این بانهای سفالی، این کوچههای سنگفرش و این خیابان مهآلود...»[7]
این صحنه هم مانند صحنهی نخست با مونولوگی از صادق آهنگ و خطاب به مهیار شروع میشود. در مونولوگ آهنگ هم به احساس غربتی که گریبانگیر مهیار شده، عمیقاً پی برده است، اما ظاهراً نمیتواند دلیل تردید پسرش را بفهمد که البته طبیعی هم هست. این مهیار است که دوری از وطن و سختیهایش را تجربه کرده است، نه صادق آهنگ. دادنِ حکم آسان، اما اجرای آن دشوار است.
در ادامه خواننده باز هم شاهد بحثهای سیاسی بین بهمن و سیروس است که در آخر کشیده میشود به همان ارث پردردسر: خانهی سر بیستون. بهمن دم از قانون میزند و سعی دارد که پای مهیار را هم به میان مباحثه بکشاند، اما سیروس از قانون دیگری صحبت میکند. قانون یا بهتر است بگوییم عدالت. شاید تفاوت دیدگاه بهمن و سیروس در همین دو کلمهی به ظاهر مترادف باشد. اینکه بهمن خانه را میخواهد مخالف قانون نیست، اما عدالت را در حق خانوادهی مسلم زیر سؤال میبرد. خانوادهی مسلم سالیان سال در آنجا زندگی کردهاند، گیلان و سیروس از کودکی به خانوادهی آهنگ خدمت کردهاند و آقا مسلم خودش آن خرابه را به خانه تبدیل کرده است. حال بعد از این همه خدمت باید به اتاقی کوچک در عمارت آهنگ بیایند و خدماتدهی را از سر بگیرند. دعوا هم بر همین است. مسلم با کار زیاد و فرزندانش با کمک کردن به خانوادهی آهنگ توانستهاند خودشان را از موقعیتِ زیردستی نجات دهند و حاضر نیستند دوباره آلت دست این و آن بشوند. گیلان با پشتکار معلم دبستان و مستقل شده است. سیروس هم در تئاتر بازی میکند و درکی _درست یا غلط_ از جهان و وقایع پیرامونش دارد. پس عدالت در حق این خانواده چه میشود؟ نویسنده با نمایش دو کاراکتر بهمن و سیروس این دو پدیده- قانون و عدالت- را در مقابل هم گذاشته است؛ تقابلی که غلط هم نیست و هر خوانندهی مبتدی را نیز به فکر وامیدارد.
مهیار از گیلان درباره رفتن یا ماندن پرسش میکند. همین هم باعث میشود که در طول مکالمهشان نظرش را در باب آزادی بگوید: «آزادی مجسمهی یک فرشته نیس که صورت متین و اندام تراشیدهای داشته باشه و همه جا یک قوارهی مشخص... کلمهی بیدروپیکریه که اگه آمیخته به فطرت بشری یعنی عدالت ما نشه، اون سرش به فاشیزم آلمانی، اشغال نظامی، کورههای آدمسوزی و بمبهای اتمی دلربایی میرسه که تابستان سال گذشته روی هیروشیما و ناگازاکی پرتاب میکنن، و اینجا توی جمع کوچیک ما به سیلی زشت و شرمآوری که بهمن به گوش سیروس میزنه.»[8]
صحنهی چهارم؛ تا صبح آبی
تصمیم گرفته شد. مهیار به لوزان بازمیگردد. در آخرین صحنه است که مهیار مکالمهای حسابی با مادرش دارد و سعی میکند به نیت پنهانی آنان در آوردن خانوادهی مسلم به عمارت پی ببرد. آفاق هم بعد از مدتی خودداری نظرش نهاییاش را اینگونه شرح میدهد: «نوکیسهها! از هر شرایطی استفاده میکنن که نشون بدن برای ما آدم شدهن. که اگرم شده باشن کی آدمشون کرده؟»[9]
بالاخره آفاق نظر حقیقیاش را میگوید و معلوم میشود محکم کردن پیوند دو خانواده دروغی بیش نبوده است. نویسنده موضوع مورد نظرش را در این صحنه پررنگتر میکند و برای بیانش تمامی کنایات و درلفافهگفتنهای پیشین را کنار میگذارد. و آن موضوع را اجمالاً میتوان «تضاد طبقاتی» دانست. آفاق خواستار جدایی اشراف و فقراست و برای همین از خانوادهی مسلم انزجار دارد، اما دنیا در حال تغییر است و نمیشود جلوی گردش زمان را گرفت و به تبع آن امکان ایستادگی در برابر تحولات جهانی هم وجود ندارد. رادی با نمایش این دو خانواده شکلی از ایرانِ دههی بیست را نشان میدهد.
در پایان نمایش خواننده شاهد گفتوگوی شورانگیزی بین مهیار و گیلان است؛ گفتوگویی ساده اما سرشار از زندگی. بعد از این مکالمه مهیار از رفتن صرف نظر میکند. در آخر بهمن میماند با تنهایی و تلخی یک عشقی نافرجام.
دو برادر
نوع شخصیتپردازی پسران خانوادهی آهنگ از مهمترین مسائل این نمایشنامه است؛ برادرانی که چون مشرق و مغرب و چون روز و شباند. مهیار فرزند دوم خانوادهی آهنگ است که هفت سال در لوزان تحصیل کرده و کتابی هم در باب عدالت نوشته است. او شخصیتی آرام و متفکر دارد. در صحنههای اول و دوم بسیار کم سخن میگوید و سکوتش در کل نمایشنامه بیش از دیگر شخصیتهاست. سکوتش اغلب معنیدار به نظر میرسد و گویی در مواقعی پاسخی نمیدهد که یا مخالف است یا نظری ندارد، سکوت او هرگز نشانهی موافقت با موضوع مورد بحث نیست.
مهیار بیش از هرچیزی به دنبال عدالت است. این خصلت را از نوجوانی دارد، چراکه اصرار داشته گیلان هم مانند خواهرش، ماری، به مدرسه برود و تحصیلاتش را تکمیل کند. بیشترین درگیریاش برای ماندن نیز بر سر همین عدالتخواهی است. او گمان دارد که با اشغال خانهی بیستون در حق خانوادهی مسلم اجحاف میکند. اما این «روشنفکری» در صحنهی آخر کاملاً رنگ میبازد. او با گیلان از مسائل سادهای میگوید و گویا خاطرات کودکیاش یکباره در او فوران میکند. مهیار در آخر تسلیمِ «زندگی عادی» میشود؛ زندگیای که در اواسط اثر با آن مخالف بود.
بهمن شخصیتی مدرن دارد و خودش هم به این نکته اشاره میکند. او سعی دارد خودش را با زمانه و تغییراتش مطابقت دهد و نپذیرفتن تحول را مانند گندیدن و راکد شدن میداند. چیزی که در مورد بهمن درآغاز مرموز به نظر میرسد اصرارش برای اسکان دادن مهیار در خانهی بیستون است، اما این معما در اواخر نمایش کمکم حل میشود. بهمن دلباختهی گیلان است. به همین دلیل میخواهد با آوردن آنها در عمارت، خودش را به گیلان نزدیکتر کند. این دلباختگی به ذهن هیچکدام از شخصیتها نمیرسد و حتی خواننده هم شاید متوجه آن نشود. بهمن گل سینهی گمشدهی گیلان را پیدا میکند و برای خودش نگه میدارد. این در حالی است که گیلان به دنبال آن میگردد، چراکه هدیهای است از طرف مهیار. در پایان صحنه هم او با رفتن مهیار و گیلان در اتاق تنها میماند و شیشهی تریاک میرسکینه -خدمتکار خانه- را سر میکشد.
لذت متن
«بگین...وقتی حرف میزنین مثل اینکه جویبار نرمی با جلای الماس زمزمه میکنه و من مثل آب و نور، مثل اینکه شناورم، پاک، شفاف، مثل اینکه غسل میشم. بگین...از اون روزهای بلند تابستان که با ماری دنبال سنجاقک و پروانه دور حوض و باغچه میدویدین، گلهای شیپوری و مارگریت و اون غروبی که رفته بودین روی درخت شمشاد یه مشته برنج تولانه گنجشکها بریزین.»[10]
[1]- به فرانسوی symphonie
[2]- ویکی پدیا
[3]- رادی، 1398: 16
[4]- همان، 18
[5]- همان، 47
[6]- همان، 52
[7]- همان،69
[8]- همان، 89
[9]- همان،103
[10]- همان، 114
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.