آرلکن سرزمین سرما

معرفی کتاب مجوس کرملین نوشته‌ی جولیانو دا اِمپولی

پدرام عسکری

یکشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۳

(13 نفر) 5.0

کتاب مجوس کرملین Le Mage du Kremlin

«کسی که رازش را بر دیگری فاش می‌کند برده‌ی او می‌شود و شهریاران تحمل بردگی را ندارند.» (مجوس کرملین، صفحه‌ی 243)

برگامو شهری است در شمال‌شرق میلان. قدمتی بسیار دارد اما از آن کمتر صحبت می‌شود، شاید چون فقط چهل‌وهشت کیلومتر از همسایه‌ی افسانه‌ای‌اش فاصله دارد و زیر سایه‌ی آن مانده است. البته اگر ماشین زمانمان را به روزهای داغ دهه‌ی 1940 ببریم، شاهد سکونت دیکتاتور بزرگ، موسولینی، در برگامو خواهیم بود. اما این یادآوری از شهری که جز با میلان و موسولینی به یاد نمی‌آید برای مقصود دیگری است. در کمدیا دلآرتای ایتالیا، آرلکنی حضور دارد که از اهالی این شهر است. در توصیف آرلکن، عبارت «رذل ناقلای اهل برگامو» آمده؛ کسی که مثل آب خوردن می‌تواند به اربابش رکب بزند و البته ناجی او با زیرکی‌اش باشد. سیر تطور آرلکن در اروپا و در انگلستان شکل‌وشمایل ویژه‌ای به خویش گرفت. علاوه‌بر نازک‌اندیشی و زیرکی، حالا او بندبازی متبحر هم باید باشد. پس آرلکن همچنان متکی به قوه‌ی اندیشه‌اش است، حتی بیش از پیش. قوه‌ای که در تمام مسیر زندگی‌اش ـ تیپ‌ها هم زندگی دارند به‌هرحال! ـ باید او را از هر ورطه‌ای در امان نگه دارد. درست است که آرلکن در بیشتر کمدی‌ها ـ مثل کارهای گولدونی ـ پرسوناژ اصلی قضایا نیست اما «دست پنهانی» است که می‌تواند ـ شاید هم دوست دارد ـ بی‌آن‌که جلب‌توجه کند همه‌چیز را تصحیح کند و در نظم درستش بنشاند.

«من نمی‌توانم انکار کنم که به آسانی آب خوردن در این نظام نوپدید جایگیر شدم، خاصه از این رو که تجربه‌ی دست‌کم سه قرن تعظیم غرّا و مجیزگویی را در خون خود داشتم. اما باید اقرار کنم که افراد دیگری، به‌رغم محرومیت از این میراث ژنتیکی، به‌سرعت مرا پشت سر گذاشتند، کسانی مثل سچین، منشی پوتین.» (مجوس کرملین، صفحه‌ی 150)

مجوس کرملین

امپراتوری نورها

سال 1870 بود که آلمان توانست استقلالش را به دست آورد. صدراعظم آلمان، بیسمارک، طی نزدیک به دو دهه صدارتش در آلمان نهایت تلاشش را کرد تا روسیه را نزدیک به خودش نگه دارد. از طرفی، رقبای آلمان در این دوره، فرانسه و انگلستان، نیز همچون گذشته مترصد بودند تا این سرزمین پهناور یخی را در کنار خود داشته باشند. روسیه کشوری است که فاتحان را در هم کوبیده است. ناپلئون سیر نزولش از روسیه آغاز شد. دو قرن بعد، هیتلر از جانب شوروی ضربه‌های جانکاهی خورد و در سراسر نیمه‌ی دوم قرن بیستم این شوروی، مادرْ روسیه، بود که مثل شبحی وهم‌آور بر سر دنیای غرب آوار بود. روسیه در دامن خود مردان و زنانی را پرورده که حوادث سخت را بتوانند تاب آورند. در قاموس مردمان این سرزمین سرد، چیزی به اسم زود دست کشیدن از آرمان وجود ندارد. آن‌ها همواره بر این باورند که اگر در یک نبرد شکست بخورند، در عوض جنگ را قرار است که فاتحانه به پایان برسانند. آن‌ها در سرتاسر عصر شوروی این باور را از دست ندادند. اما ظهور خروشچف اولین پتکی بود که بر سر همه‌ی این زنان و مردانِ جان‌برکف فرود آمد. عقده‌های بسیاری از این رهبر به دل گرفتند و با برژنف در صدد آن بودند که عقده‌گشایی کنند. برژنف آن‌قدر که باید زوری که مردم دوستش داشتند را به غرب نیاورد و سپس نوبت گورباچف شد. گورباچف همان مشتی بود که در هیاهو انتظارش را نداری. گورباچف آمد. شوروی ویران شد و فقط نامش بر جای ماند. بوریس یلتسین آمد. خواست تا «امپراتوری نورها» را در روسیه برپا کند، اما او نیز از تبار خروشچف و گورباچف بود. اگر خواست یلتسین را در تعبیر ماگریتی‌اش ببینیم، می‌فهمیم خواسته‌ی یلتسین چقدر بزرگ بود اما او شخصی نبود که از پس آرمانش برآید. «امپراتوری نورها» در نزد رنه ماگریت بازنمایی‌ای است از شب و روز که بر نظام تداعی‌های ما تأثیر می‌گذارد.

«این نیرو عمیقاً بر نظام تداعی‌های ما تأثیر می‌گذارد، منطق متداول ما را دگرگون می‌کند و نیز گردش ذهن را متحول می‌کند تا به واقعیت‌های تازه‌ای جان بخشد، که این واقعیت‌ها آدمی را حیرت‌زده و مجذوب می‌کند. («ماگریت شاعر خیال»، فیلیپ روبرت‌ـ‌جونز، وحید حکیم، حرفه‌ی هنرمند شماره‌ی 24، صفحه‌ی 88)»

رهبر جدید در تلاش بود تا واقعیت‌ها را به مردم روسیه نشان بدهد. واقعیت‌هایی که در طی دوران دیکتاتوری بر آن‌ها پوشیده مانده بود. یلتسین تلاش کرد اما کسی نبود که در این عرصه دوام آورد. این واقعیت‌های دیده‌نشده شاید مردمی که عمری محروم ازشان بودند را شگفت‌زده می‌کرد، اما روسیه سرزمینی نیست که به «فضای باز» امکان بدهد. یلتسین چه در داخل و چه در خارج تحت فشار رفت و در‌نهایت کسی در صحنه‌ی سیاسی روسیه متولد شد که هیچ‌کس منتظرش نبود. کسی که تولدش نیز غیرمنتظره بود.

اربابْ پوتین و آرلکنش، یا مجوس کرملین

در روزهای محاصره‌ی لنینگراد زنی را در تلی از مردگان انداخته بودند. همسر زن، که سرباز بود، پس‌از مدت‌ها به نزد خانواده‌اش برمی‌گردد، اما می‌فهمد که همسر بر اثر گرسنگی جان سپرده است و پیکرش در میان بی‌شمار پیکر دیگر افتاده است. گفته‌اند مرد همسرش را از روی شکل پاهایش در میان جنازه‌های دیگر شناخته است و با جد بلیغ زن را بیرون کشیده است. پس‌از آنکه مرد، با زحمت بسیار، پیکر همسرش را بیرون کشید، متوجه شد که زن فقط بر اثر گرسنگی شدید غش کرده و هنوز جانی در تنش وجود دارد. علاوه‌بر زن، کودک درون رحم او نیز زنده مانده بود. این روایت نجات معجزه‌وار نوزادی است که سال‌ها بعد با چهره‌ای خشن در کا‌گ‌ب از او یاد کردند و با رویی آرام و درونی درنده بر مسند قدرت روسیه تکیه زد: ولادیمیر پوتین.

پس ‌از یلتسین، باید که شرایط در روسیه بی‌معطلی بهبود می‌یافت. روسیه دیگر تحمل ورود به دوره‌ی تاریک دیگری نداشت. در این‌جا بود که چهره‌ای کمابیش ناشناخته می‌توانست مجهول فرمولی که برای روسیه در نظر بود را مشخص کند تا قضیه‌ی روسیه‌ی هزاره‌ی جدید کاملاً حل‌شده لقب بگیرد. پوتین این معادله را حل می‌کرد اما در شخصیت او چیزی بود که معمای حل‌شده را پر از پیچ‌وخم می‌کرد. قصه‌ی مجوس کرملینِ دا امپولی دقیقاً در همین‌جاست که شروع می‌شود. مجوس کرملین از میانه‌ی حوادثی مایه می‌گیرد که عقبه‌ای حداقل یک‌صدساله دارند و در این میان، رمان ویژگی شاخصی دارد: مرد اول کتاب نه پوتین که مجوس کرملین، وادیم بارانف ـ شما بخوانید ولادیسلاو سورکوف ـ، است. مردی همیشه‌در‌حاشیه، زنده در سایه‌ها و البته پر از اندیشه‌های بکر و سرد، آرلکن روس، مجوس کرملین.

وادیم بارانف

«کسی که در کرملین سکونت دارد مالک زمان است.» (مجوس کرملین، صفحه‌ی 99)

وادیم بارانف پس‌از سال‌ها کار در کرملین حالا از سِمتش کنار گذاشته شده و در کنج آرامی زندگی می‌کند. روایت مجوس کرملین با نقل خاطرات بارانف از دوران حضورش در کرملین جان می‌گیرد. خاطرات بارانف با صحبت درخصوص نَسَبش شروع می‌شود. وادیم از پدربزرگ ضدانقلابی‌اش حرف می‌زند، مردی که به «نفرین عهد برنایی» آلوده نیست و هیچ‌چیز را دیگر بی‌اندازه جدی نمی‌گیرد. سپس، بارانف از پدرش حرف می‌زند، کسی که برخلاف پدرش هم در بدنه‌ی نظام شوروی کار کرده و هم تا آخرین لحظه گویا همه‌چیز را جدی گرفته است. وادیم در بین مردانی رشد کرده که دو سر یک طیف بودند. هوش وادیم از اول از چشم دور نمی‌ماند. او به‌سان اکثر آدم‌های عافیت‌طلب در ظاهر میانه‌طلبی و محافظه‌کاری را در پیش می‌گیرد. شاید تا قسمت‌هایی از کتاب، یعنی چند سال ابتدایی کار کردن وادیم در کرملین، این روی محافظه‌کاری او برایمان پررنگ باشد، اما لحظاتی خاص از تاریخ روسیه است که نشان می‌دهد بارانف بیش از ظاهر آرامش خویی درنده دارد. در این بین، نکته‌ای نباید مغفول بماند. کل مجوس کرملین خاطرات وادیم است. قضاوت اوست. وادیم مغز متفکر پشت پوتین است. او در روایتش از دوره‌ی کاری‌اش نه متواضعانه که هوشمندانه خود را در حاشیه نگه می‌دارد. وادیم در تمام روایتش ناظر به ماجراست. تا انتهای کتاب ما حتی به‌اندازه‌ی انگشتان یک دست هم از وادیم کنش مستقیم و آتشینی شاهد نیستیم. مثلاً در ماجرای خودورکفسکی ما فقط می‌فهمیم که وادیم آن‌چنان از به زندان انداختن او راضی نیست اما به‌دلایل شخصی دوست دارد که میلیونر روس را پشت میله‌های زندان ببیند. بارانف در ذکر حوادث فقط به بازگویی مهم‌ترین اتفاق‌ها بسنده می‌کند. برای او، که تحصیلات تئاتری دارد، شخص اول تمامی این قضایا تزار است. او در هر جایی از صحبت‌هایش ردی از پوتین را بر جای می‌گذارد. وادیم حلال بسیاری از مشکلات رئیس‌جمهور و کشور است. با درندگی یک حیوان ایده‌ی «دموکراسی مستقیم» را مطرح کرده و البته در محافل طبقه‌ی متمکن روسیه هم برای خودش جایگاهی درست و قابل‌احترام دست‌وپا کرده است. او خودش را آن‌قدر در حاشیه می‌برد که خطاب به مخاطبش در داستان خودش را «تنبلی» می‌داند که صرفاً به فکر کردن و ایده‌پردازی تمایل داشته و عرصه‌ی حساس شب‌ها را برای سیاست‌مداران دیگر گذاشته است. تمامی روایت وادیم از خودش است، اما او طوری صحبت می‌کند که پوتین در متن قضایا بدرخشد. این دقیقاً وظیفه‌ی اوست. آرلکن در قصه‌های قدیمی هرچه هم که کند درنهایت این ارباب است که باید به سرانجام نیک برسد، حال این سرانجام نیک هرچی می‌خواهد باشد. آرلکن در تمام دو دهه فعالیتش عین یک بندباز با آرامش و احتیاط و البته با مقداری شور و شوق وظیفه‌ی خطیرش را انجام می‌دهد. او خودش طوری قضایا را بیان می‌کند که در آن رقبایش همه توسط پوتین از دور خارج شده باشند، اما کی هست که نداند نبوغ بارانف قاتل همه‌ی هم‌نسل‌هایش در سیاست روسیه بوده است. دا اِمپولی قهرمانش در مجوس کرملین را طوری طراحی کرده است که نه می‌شود با آن همذات‌پنداری کامل داشت و نه می‌توان خود را از او دور دید. ویژگی دا امپولی در همین است. مجوس کرملین را باید در «ژانر خودش» یک نمونه‌ی کلاسیک دانست. کتابی که تمامی ارزش‌های رمان زندگی‌نامه‌ای را تلاش می‌کند در خود جای دهد. این مسئله زمانی برجسته‌تر هم می‌شود که ما به یاد آوریم بیشتر صحبت‌های بارانف مابه‌ازا در تاریخ معاصر روسیه دارند و می‌توان همین الآن رد و نشانشان را یافت. همچنین، دا اِمپولی در مجوس کرملین به‌دنبال قهرمان‌سازی از کسی نیست. صحنه‌های واپسین کتاب، وقتی که بارانف و پوتین شکاف میانشان عمیق می‌شود، نیت کتاب قهرمان‌سازی از مغز متفکر پوتین نمی‌شود. بارانف مثل بسیاری از مردم که روز آخر کاری دارند روزِ آخر کاری دارد. یک روز برای او، پوتین و روسیه همه‌چیز بینشان تمام می‌شود. پوتین ـ که تنبل نیست ـ به‌سمت همتایانش و هم‌مسلکانش می‌رود و بارانف، مرد تنبلی و تفکر و حیله‌ها، تصمیم می‌گیرد طور دیگری زندگی کند. در مجوس کرملین، همه‌چیز بدون ارزش‌گذاری است. صرفاً روایت است که سرپا می‌ماند و تا انتهای قصه نیز زنده می‌ماند.

دیدگاه ها

کاربر مهمان ۱۴۰۳/۱۲/۰۶

عجب ماجرایی داشت تولد پوتین!

مطالب پیشنهادی

آخرین بازی

آخرین بازی

معرفی کتاب استاد نوشته‌ی یاسوناری کاواباتا

درد تبعید

درد تبعید

نقد و بررسی کتاب دوستان من اثر هشام مطر

این راز شما را به حدس زدن وا می‌دارد

این راز شما را به حدس زدن وا می‌دارد

معرفی کتاب سایه‌های وینتر رابینز، نویسنده لوئیز ولهاتر

کتاب های پیشنهادی