
زنی تا کمر در زمین فرو رفته است. آفتاب سوزان همواره میتابد. یک کیف و چند وسیله در اختیار زن است. شوهرش ویلی هم در کنارش حضور دارد. وینی پنجاه ساله است، موهایش بلوند است و دکلتهای بر تن دارد. نمایشنامه در دو پرده پیش میرود. در پردهی اول وینی تا کمر در زمین است. میتواند موهایش را شانه بزند، دندانهایش را مسواک کند، هفتتیر را از کیفش بیرون بیاورد و ببوسد، خم شود و ویلی را نگاه کند، رژ لب بزند و... حرف بزند! در پردهی دوم او تا گردن زیر زمین است. دیگر قادر به انجام هیچکدام از اعمال قبل نیست، مگر حرف زدن! وینی تا آخرین لحظات نمایشنامه همچنان حرف میزند و میگوید و میگوید. او با وراجی کمنظیری از روزی خوش میگوید. امروز همان روز است! روزی خوش. اما جملههای ناتمام وینی، شعرهای نصفه و اختگی کلماتش، همه باهم نویدی دیگر میدهند. او لبخند میزند، لبخندش میماسد و دوباره لبخند میزند.
«تکرار و تکرار آن.»
انگار که نمیشود تکرار را از ملال جدا کرد. تکراری بودن اعمال وینی قابل انکار نیست. همش همان کاری را میکند که قبلاً کرده است. در ابتدای نمایشنامه، وقتی با صدای زنگ بیدار میشود، معلوم است که همیشه با همان زنگ بیدار میشده است، وقتی در وسط خاک و کثافت دندانهایش را مسواک میکند، تعجب نمیکنیم. میدانیم که همیشه در ابتدای روز کارش همین است. برداشتن و گذاشتن اشیا و تکرار ناتمام آن. تا الان همین کار را کرده است! اما وینی برخلاف اعمال و گفتههای تکراریاش، اصلاً شخصیت تکراریای نیست. وینی و ویلی ما را یاد دیدی و گوگو، نگ و نل میاندازند. با این تفاوت که اینبار وینیای حضور دارد که میخواهد اسفناکی وضعیت را از یاد ببرد. او وضعیت موجود را انکار نمیکند. خوب میداند چطور و در چه فلاکتی گیر افتاده است. اما این دلیل نمیشود که در شروع روز دعا نکند. «یه روز بهشتی دیگه! تا ابدالآباد آمین!» او میخواهد با حرف زدن حواس خودش را پرت کند، فراموش کند. وگرنه گرفتار سکوت میشود و سکوت همهچیز را آشکار میکند. چرا که وینی معتقد است «روزهایی که صدا هست، روزهای خوشیه.» ما هرگز نمیدانیم چند روز است که وینی آنجاست! آفتاب هیچوقت صحنه را ترک نمیکند. هیچ دستور صحنهای مبنی بر خاموشی نوشته نشده است و خورشید همواره آن موجودات گرفتار را میسوزاند. هفتتیر درون کیف وینی هیچ کم از درخت خشک دیدی و گوگو ندارد. هردو خودکشی و پایان وضع را ناممکن میسازند. معلوم نیست تیر دارد، ندارد؟ میتواند شلیک کند، نمیتواند؟ نمیدانیم. پس اشیا را جابهجا میکنیم و حرف میزنیم تا یادمان برود که روزی پایی برای رفتن داشتیم و دیگر نه.
«ویلی، من هیچوقت دوستداشتنی بودم؟»
ویلی حتی نصف یک برگهی کاغذ هم در این دو پرده صحبت نمیکند. اصلاً نمیشود با اطمینان گفت چهقدر از حرفهای وینی را گوش میداده است! اما وجودش برای وینی بسیار مهم است. وراجی وینی نه از روی بینزاکتی، بلکه کاملاً از روی ناچاری است. او از میلتون، کیتس، ارسطو و... میگوید. اما نصفه و نیمه. انگار که مغزش هم درحال فرورفتن در زمین است.
"من یه زمانی دوستداشتنی بودهم، ویلی؟ (مکث.) هیچوقت دوستداشتنی بودهم؟ (مکث) سوالم رو بد تعبیر نکن، نمیپرسم دوستم داشتی یا نه، این رو که خوب میدونیم، میپرسم به نظرت یه موقعی-دوستداشتنی بودهم یا نه. (مکث.) نه؟ (مکث.) نمیتونی بگی؟ (مکث.) خب قبول دارم سوال سختیه. توهم عجالتاً، تا همین الآن سهم خودت رو بیش از اونچه باید ادا کردهای، الان فقط دراز بکش و استراحت کن، دیگه مزاحمت نمیشم مگه اینکه مجبور بشم، فقط همین که بدونم در صدارس من هستی و احتمالاً تا حدی گوشبهزنگی برام... ام... تقریباً بهشته."
بزرگترین ذهنمشغولی ما چگونگی و چرایی گیر کردن وینی نیست، بلکه از خود میپرسیم چرا نجاتش نمیدهد؟ در اواخر صحنهی اول بالاخره حرف دل خود را از زبان وینی میشنویم. با داستانی که تعریف میکند از زن و مردی رهگذر، آخرین نوع بشر که گذرشان به این حوالی افتاده است. چرا ویلی او را با دست از خاک بیرون نمیکشد؟ مرد از زنش میپرسد و ما میپرسیم و شاید وینی هم از خود پرسیده است. اما ویلی هیچ واکنشی به داستانهای بیسروته او ندارد.
«فرار روزانه»
حرف زدن از دیروز و فردا راهیست برای فرار از اکنون. «امروز از دیروز گرمتر نیست، فردا از امروز گرمتر نمیشه، چطور ممکنه! و به همین منوال تا گذشتهی دور، تا آیندهی دور.» مثل وقتی که چتر آتش میگیرد و وینی نمیداند این اتفاق قبلاً هم افتاده است یا نه؟ و ویلی که هیچوقت جوابی نمیدهد. «بله انگار اتفاقی افتاده، اتفاقی افتاده انگار و هیچ اتفاقی نیفتاده، مطلقا هیچی، حق با توئه ویلی.»
«روزهای خوش»
شاید این اثر ساموئل بکت مانند آخر بازی و یا در انتظار گودو در ایران شناخته و خوانده نشده. این اثر را بکت در سال 1960 به انگلیسی مینویسد. به گفتهی تیندال بکت در نامهای در سال 1959 مینویسد: «حفرهای که اکنون در آن ماندهام، چون سرود پنجم دوزخ، لال از تمام نورهاست و به خدا سوگند تهی از عشق.»
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.