
هشام مطر[1]: «من زبان انگلیسی را با گوش دادن به کتابهای صوتی جین آستین[2] یاد گرفتم.»
نویسندهی بریتانیایی-لیبیایی دربارهی مهارت نویسندگی همینگوی[3]، یافتن آرامش در آثار جوزف کنراد[4] و شش ماه غرق شدن در دنیای آستین صحبت میکند.
اولین خاطرهی من از خواندن
از زمانی که به خاطر دارم، پیش از آنکه بتوانم بخوانم، برایم کتاب میخواندند، بیشتر از کتابی به نام هزار و یک شب[5]. من لرزش جملات شهرزاد را بر زانوی مادرم حس میکردم و گمان میبردم که چنین است: اینکه قصه گفتن یعنی به تعویق انداختن مرگ. اینکه وقتی او از مردی که قصد کشتنش را دارد میپرسد: «اجازه میدهی داستانی برایت بگویم؟»، دنیا اندکی از قطعیت خود را از دست میدهد.
کتابی که در نوجوانی زندگیام را تغییر داد
وقتی سیزده ساله بودم، کتاب سرود باران[6] اثر بدر شاکر السیاب[7] را خواندم. نمیتوانم ادعا کنم که آن را فهمیدم، اما این اشعار پردهای را کنار زدند. تجربهی غرق شدن در زبان و اسیر شدن در موج سطرهایی که فراتر از دسترسم بودند، به من نشان داد که ادبیات هم ترجمهای از یک تجربه است و هم تجلی آن.
کتابی که باعث شد بخواهم نویسنده شوم
در دههی بیست سالگیِ نامطمئن خود، کتاب خورشید همچنان میدمد[8] اثر همینگوی را خواندم. یکی از استعدادهای همینگوی این است که نوشتن را ساده جلوه میدهد؛ اما بعد متوجه میشوی که جملات کوتاه و عریان او، مانند شکوفهها، سرشار از نور و کمال هستند. او خود را بیپناه و بیپوشش در معرض دید میگذاشت و همین موضوع باعث نگرانیاش بود، شاید به همین دلیل مدام دربارهی مهارت نوشتن صحبت میکرد.
خورشید همچنان می دمد | نشر هرمس
کتاب یا نویسندهای که به آن بازگشتم
من در یازده سالگی با گوش دادن به کتابهای صوتی جین آستین، زبان انگلیسی را یاد گرفتم. هر روز صبح به مدت دو ساعت و نیم، کتاب را جلوی رویم میگذاشتم، متن آن را با چشمانم دنبال میکردم و زیر تعداد بیشماری از کلمات خط میکشیدم. اغلب جای خود را گم میکردم و احساس میکردم که غرق شدهام و اما لحظاتی بود که این مه غلیظ کنار میرفت. پانزده سال بعد، دوباره اثر ترغیب[9] را خواندم و حس کردم که در کنار همان معلم خصوصی نشستهام، معلمی که این بار حتی جوانتر از آنچه به یاد داشتم، به نظر میرسید.
کتابی که دوباره و دوباره میخوانم
لامپدوسا[10]، نویسندهی اثر یوزپلنگ[11]، میگفت که هرگز بدون یک کتاب از شکسپیر[12] خانه را ترک نمیکند. او میگفت که هرگاه با چیز زشت و ناخوشایندی روبهرو میشد، کتاب را باز میکرد و چند سطر از آن را میخواند. من نیز چنین رابطهای با پروست[13] دارم؛ او برایم هم درمانی در برابر زشتی است، هم پادزهری در برابر آن خلأیی که گاهی درون ما شکل میگیرد و ما را به سوی زیبایی و توجه دقیقتر وامیدارد.
کتابی که دیگر نمیتوانم بخوانم
من کتاب زندگی صحابه[14] اثر محمد یوسف کاندهلاوی[15]، الهیدان هندی که امروزه کمتر شناخته شده است را نمیتوانم بخوانم. او در این کتاب زندگی کوتاه یاران پیامبر را به تصویر میکشد، پرترههای کوچکی که هر یک با جزئیاتی خاص کامل شدهاند، تا جایی که در پایان متوجه میشوی که در میان یک گالری باشکوه از دوستان ایستادهای. نمیدانم اکنون آن را چگونه خواهم خواند.
کتابی که در حال خواندن آن هستم
هماکنون در حال خواندن کتاب سرزمینهای درونی[16] اثر جرالد مورن[17] هستم. هربار که کتاب جدیدی از او منتشر میشود، با خود میگویم: «اما او مگر هنوز حرفی برای گفتن دارد؟» و هربار مجذوب میشوم. دیروز در صفی بیپایان در فرودگاه بودم، اما با خواندن این کتاب زمان به سرعت گذشت. هنوز در صفحات ابتدایی هستم، اما جملاتش مرا تحتتأثیر قرار داده است. او به شکلی شگفتانگیز دربارهی فاصلهها و نزدیکیها مینویسد.
کتابی که به من آرامش میدهد
اگر آرامش را به معنای زیبایی، ایدهها، شعر، الهام و لحظاتی بدانیم که در آن بیشتر احساس میکنیم، بیشتر میاندیشیم و در عین حال سرگرم میشویم، پس من همهی اینها را در جوزف کنراد پیدا میکنم. اخیراً کتاب پیروزی را دوباره خواندم و این اثر عمیقاً مرا آرام کرد.
منبع: guardian
مترجم: نگار فیروزخرمی
[1]- Hisham Matar
[2]- Jane Austen
[3]- Hemingway
[4]- Joseph Conrad
[5]- The Arabian Nights (One Thousand and One Nights)
[6]- Rain song (انشودة المطر، ۱۹۶۰)
[7]- Badr Shakir al-Sayyab
[8]- The Sun Also Rises
[9]- Persuasion
[10]- Lampedusa
[11]- The Leopard
[12]- Shakespeare
[13]- Proust
[14]- The Lives of the Sahaba
[15]- Muhammad Yusuf Kandhlawi
[16]- Inland
[17]- Gerald Murnane
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.