
در بیستمین سالگرد انتشار رمان هرگز مرا رها نکن[1]، نویسندهی برندهی جایزهی نوبل در مورد نقش نویسنده در دنیای پساحقیقت و اینکه چرا او نویسندهی بزرگی در نثر نیست، صحبت میکند.
نویسندهی ایرلندی، آن انرایت[2] و دیگران بیستمین سالگرد رمان هرگز مرا رها نکن را جشن میگیرند.
من به آپارتمان کازوئو ایشیگورو[3] در مرکز لندن در روزی سرد و طوفانی میرسم و بلافاصله در صحنهای از آرامش و راحتی فرو میروم؛ نورها کم است، مبلمان سفید است، قهوهای که همسر ایشیگورو، لورن، قبل از اینکه به سینما برود درست کرده است، گرم و خوشمزه است. ایشیگورو که اکنون 70 ساله است و جایزهی نوبل ادبیات و عنوان شوالیه را دریافت کرده، خودش کیکهای شیک را آورده و بلافاصله مراقبم است. آیا سردم است؟ آیا گرسنهام؟ آیا نگرانم که دستگاه ضبط مکالمهام را ثبت کند؟
این توجه به جزئیات دقیق و حتی معمولی در تمام آثارش مشهود است. از تسلیناپذیر[4]تا بازماندهی روز[5]، ایشیگورو خالق برخی از آزاردهندهترین و به یاد ماندنیترین داستانها در چهل سال گذشته است. اما شاید هیچ کتابی از او محبوبتر از ششمین رمانش، هرگز مرا رها نکن نباشد، اثری که از همهی آثار دیگرش بیشتر فروش داشته و نه تنها به فیلمی بزرگ تبدیل شده بلکه اکنون به یک اثر تئاتری نیز تبدیل شده است.
این رمان هنوز پس از 20 سال از انتشارش، خوانندگان جدیدی پیدا میکند و ایشیگورو آن را به عنوان شروع یک خط فکری و پرسشهای موضوعی که آثار بعدیاش، غول مدفون[6] را ده سال پیش و کلارا و خورشید را در سال 2021 شکل دادهاند، میداند. ایشیگورو معتقد است که هر سهی این آثار حول سادهترین و اجتنابناپذیرترین حقیقت میچرخند: همهی ما خواهیم مرد و با این حال باید طوری زندگی کنیم که انگار قرار نیست بمیریم. هرگز مرا رها نکن در جامعهای میگذرد که در آن کودکان به منظور تأمین اعضای سالم برای گسترش عمر دیگران کلون میشوند[7]؛ پس از دو یا سه مورد از این اهدای غیرارادی، آنها یا تکمیل میشوند و یا میمیرند. اما شایعهای در میان آنها پخش میشود که در برخی موارد – اگر بتوانید اثبات کنید که واقعا عاشقید – ممکن است از این فرآیند معاف شوید؛ ممکن است اجازه داشته باشید زندگی کنید.
این باور بیپایه که ممکن است راهی برای فرار وجود داشته باشد، قلب احساسی رمان را میسازد. ایشیگورو توضیح میدهد: «جایی در زندگی هست که ما بهطور غیرمنطقی نمیتوانیم سرنوشت خود را قبول کنیم و آرزو داریم که این معافیت ویژه وجود داشته باشد. فکر میکنم این فقط به این خاطر نیست که میخواهیم زندگیمان ادامه یابد. فکر میکنم به این دلیل است که نمیخواهیم با درد و اندوه و تنهاییای که با مرگ میآید روبهرو شویم. از از دست دادن عزیزان میترسیم. از جدایی میترسیم.»
عنوان رمان نام یک آهنگ است که راوی آن، کَتی اچ، در دوران حضورش در مدرسهی شبانهروزی کلونها، هیلشام، آن را مکرراً پخش میکند؛ این آهنگ هم یک دارایی فیزیکی است که روی یک نوار کاست ضبط شده و بعداً گم میشود و او برای جایگزینی آن جستوجو میکند، و هم یک طلسم است، نمادی از زمانی که هنوز نمیدانست زندگی او و دوستانش، تامی و روث، چگونه پیش خواهد رفت. ایشیگورو این آهنگ را اختراع کرد، که بعدها توسط دوست و همکارش، موسیقیدان جاز استیسی کنت ضبط شد؛ پس از آن، او خود را برای نواختن آن آموزش داد – او به یک پیانوی بزرگ در گوشهی اتاق اشاره میکند و میگوید: «اما این کاملاً بعد از ماجرا بود، طوری که اگر کسی از من در موردش بپرسد، از این که کاملاً ناآگاه باشم، خجالتزده نمیشوم.»
این یک ترانهی رمانتیک است، البته، اما عنوان اندوهگین و ملتمسانهی آن نهتنها میتواند خطاب به یک معشوق باشد، بلکه به خود زندگی نیز قابل خطاب است؛ یک خواهش برای ادامه و ارتباط. ایشیگورو توضیح میدهد: «فکر میکنم این غریزهای است که در همهی ما قوی است. و به نظر من چیزی غمگین در آن وجود دارد، اما در عین حال چیزی تحسینبرانگیز هم دارد. نوعی شجاعت در آن است و تأییدی بر چیزهای خوب در زندگی، در این غریزه که میگوید: نگاه کن، ساختن عشق و خانواده و دوستی آسان نبوده، اما من این کار را کردهام و قطعاً همهی ما میتوانیم کمی بیشتر از این داشته باشیم.»
«من هرگز نویسندهی خوبی در نثر نبودهام. نمیتوانم این کار را انجام دهم. این یک انتخاب نیست.»
رمان هرگز رهایم مکن دورهی طولانیای از شکلگیری را طی کرد. همانطور که ایشیگورو در مقدمهی نسخهی جدید توضیح میدهد، این داستان برای سالها تنها در قالب ایدهها و یادداشتهایی دربارهی گروهی از دانشآموزان وجود داشت که طول عمرشان – شاید به دلیل حادثهای هستهای – بهطور محسوسی با همسالانشان متفاوت بود.
نقطهی عطف داستان از ترکیب عوامل بیرونی و زمانبندی مناسب شکل گرفت: از یک سو، علاقهی جامعه به مزایا و خطرات بالقوهی شبیهسازی، که در تیترهای خبری با تولد «دالی»[8]، گوسفند شبیهسازیشده، به اوج خود رسید؛ و از سوی دیگر، تغییراتی در فضای نویسندگی و نشر که امکان استفاده از تکنیکها و عناصر داستانهای خیالپردازانه را در رمانهای ادبی بهاصطلاح جدی فراهم کرد.
ایشیگورو توضیح میدهد: «من به خودم اجازه دادم از عناصری استفاده کنم که بهطور سنتی ممکن بود کلیشههای ژانری نامیده شوند.» او ادامه میدهد: «و این به این دلیل نبود که خیلی شجاع یا چیز خاصی بودم. فکر میکنم فضای اطرافم تغییر کرده بود؛ نسل بعدی نویسندگان، افرادی که حدود ۱۵ سال از من جوانتر بودند، در این کار هیچ چیز عجیب و غریبی نمیدیدند – حداقل کسانی که من با آنها دوست شدم، مثل بازیگر و نویسنده بریتانیایی، دیوید میچل[9] یا نویسنده، فیلمنامهنویس و کارگردان انگلیسی، الکس گارلند[10]. آنها از منابع مختلفی الهام میگرفتند و من واقعاً کارهایشان را دوست داشتم.»
علاوه بر فضای علمی-تخیلی دیستوپیایی که در هرگز رهایم مکن دیده میشود، ایشیگورو ارتباط این اثر را با یک ژانر نوظهور دیگر نیز تشخیص میدهد. این رمان از نظر میزان خوانندگان، از دیگر آثار او، از جمله بازماندهی روز، فراتر رفته است و به گفتهی او، دلیل حضور تعداد قابلتوجهی از جوانترها در رویدادها و جلسات کتابخوانی نیز همین است. او میگوید: «فکر میکنم یکی از دلایلش این است که این کتاب مثل یک رمان نوجوانانه است، قبل از این که رمان نوجوان به یک برچسب تبدیل شود. این کتاب لزوماً برای جوانان نوشته نشده، اما بسیاری از عناصری را دارد که امروزه ویژگیهای رایج یک رمان نوجوان محسوب میشوند: بچههایی که با هم در مدرسه هستند، حسادتها، و درگیریهای کوچک بر سر قدرت. فکر میکنم این یکی از دلایلی است که کتاب همچنان خوانندگان جدیدی پیدا میکند؛ یک رمان نوجوانانه است که بعداً به چیزی فراتر از آن گسترش مییابد.»
او با لحنی طنزآمیز و روشنگر دربارهی فضای بستهی ادبیات داستانی جدی پیش از دههی ۱۹۹۰ صحبت میکند. نویسندگانی که همراه با او در فهرست نخستین و مشهور مجلهی Granta تحت عنوان بهترین نویسندگان جوان بریتانیایی در سال ۱۹۸۳ حضور داشتند – از جمله رماننویس انگلیسی، مارتین ایمیس[11]، نویسندگان انگلیسی، جولیان بارنز[12] و پت بارکر[13] – اگرچه نسل جدیدی محسوب میشدند، اما همچنان به نویسندگان نسل پیش از خود مرتبط بودند.
ایشیگورو به خاطر میآورد: «فکر میکنم مجلهی Sunday Times که عکس ما را منتشر کرد، واقعاً این تیتر را داشت: آیا اینها ویلیام گلدینگها[14] و گراهام گرینهای[15] آینده خواهند بود؟»
«جهان نشر کاملاً دستهبندیشده بود و ما قرار نبود جزئی از آن چیزهای دیگر باشیم. با اینکه پول کمتری درمیآوردیم و کتابی هم نمیفروختیم، اما تا حدی به این موضوع افتخار میکردیم که ما آدمهای ادبیات جدی بودیم، ارزشهای ادبی را میفهمیدیم و قدر کار یکدیگر را میدانستیم. فضایی بسته و خاص بود، و به همین دلیل، ایدهی علمی-تخیلی چندان مورد استقبال قرار نمیگرفت.» از او دربارهی یک نمونهی خلاف این جریان، دوریس لسینگ[16]، همکارش که در فهرست برندگان نوبل بود، سوال میکنم—نویسندهای که با آزادی میان ژانرها حرکت میکرد. او با لبخندی که شاید کمی همراه با حسرت است، تأیید میکند: «خب، فکر میکنم برایش مهم نبود. او فقط با تخیلش پیش میرفت. مارگارت اتوود[17] هم در سالهای اخیر همینطور بوده است. یعنی این آدمها اهمیتی به این چیزها نمیدادند.»
اما وقتی چشمانداز ادبی شروع به تغییر کرد، ایشیگورو از نظر تأثیرگذاری و طبع در موقعیتی مناسب قرار داشت تا از باز شدن فضا بهره ببرد. او از دوران کودکی هم کامیکها را هم خوانده بود و هم خلق میکرد – و نسبت به اصطلاح «رمان گرافیکی» دیدگاه دوگانهای داشت – و علاقهاش به موسیقی و فیلم از همان ابتدا به او دیدگاه متفاوتی دربارهی ایدهی ترکیب سبکها و ژانرها داده بود. قهرمانان او باب دیلن[18] که موسیقی اعتراض فولک را به راک اند رول و کانتری و وسترن تبدیل کرد، یا مایلز دیویس[19] یا حتی پیکاسو[20] بودند؛ و در فیلم، او با شخصیت همیشه در حال تغییر استنلی کوبریک[21] مواجه بود. فیلمهایش مانند پرتقال کوکی[22]،۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی[23] و بری لیندون[24] همه در حوزهی تخیل او قرار داشتند و الهامبخش او بودند.
از او میپرسم: آیا شما هم کمی شبیه به این نیستید؟ شما از فضای ژاپنی رمانهای اولیهتان به محیط خانههای کشور در بازماندهی روز، و سپس در نهایت به ابهام وحشی و رویایی تسلیناپذیر منتقل شدید. او میخندد و پاسخ میدهد: «بله، من این کار را بهطور عمدی انجام میدهم چون دارم از باب دیلن و استنلی کوبریک تقلید میکنم.»
پس از اینکه اخیراً تیموتی شالامی[25] را در نقش دیلن در فیلم یک ناشناختهی کامل[26] دیده است، او میگوید که تعجب میکند آیا خواننده از ناراحتیای که با انتخاب گیتار استراتوکاستر به جای گیتار آکوستیک ایجاد میکند، آگاه بوده است یا نه؛ حتی ممکن است نوعی سادگی در این انتخاب وجود داشته باشد. «من هیچ ایدهای ندارم. نمیتوانم وارد ذهن دیلن بشوم.» بهطور قطع در مورد تفاوتهای میان کتابهای خودش، او میگوید: «من چیزی درونیتر را دنبال میکردم. من به دنبال این نبودم که کسی فریاد بزند ‘یهودا’.»
تصور اینکه جمعیتهای خشمگین بخواهند از ایشیگورو که همیشه مودب و متواضع است، انتقاد کنند، سخت است. او به طرز تیزبینانهای دربارهی تمایل انسانها به گرفتار شدن در خودفریبی و تناقضات نوشته است و تواناییاش در دیدن زیرلایههای انگیزهها به درون خود نیز تعمیم داده میشود. وجود پذیرش پرشور جریان ژانرها و سبکها، ایشیگورو به طرز قابلتوجهی بر محدودیتهای خود تاکید دارد. وقتی دربارهی ترجیح او برای روایتهای اول شخص و تعهدش به خلق صداهای متمایزی که لحن و محتوای رمانهایش را شکل دهند، صحبت میکنیم، او یک اعلام صادقانه میکند. «باید درک کنید، من باید با نقاط قوت خودم بازی کنم، نه با ضعفهایم.» سپس اضافه میکند: «من هیچوقت نویسندهی بزرگی در نثر نبودهام.»
اینکه نگویم – و در واقع میگویم – که او جایزهی نوبل را برده و بنابراین، بهطور تعریفشده، باید نویسندهی بزرگی باشد، سخت است. «راههای خوبی برای نوشتن وجود دارد. یکی از آنها قطعاً نوشتن نثر زیبا و بیعیب است. هیچ شکی در آن نیست. گاهی وقتها من چیزهایی میخوانم و از زیبایی نثر واقعی شگفتزده میشوم.» و فکر نمیکنید این شما باشید؟ «خب، من نمیتوانم این کار را انجام دهم. این به انتخاب من نیست.»
من میگویم او در خلق جو و فضاسازی بسیار برجسته است و حس عجیبی از ناشناختگی را به طرز مسحورکنندهای به نمایش میگذارد: در رمانهای ایشیگورو، ما همیشه در جایی هستیم که هم آن را میشناسیم و هم نمیشناسیم، شاهد رویدادهایی که به طور کامل حیاتی به نظر میرسند اما همچنین سخت است که رمزگشایی شوند، در کنار شخصیتهایی که به همان اندازه گیج و تحت تأثیر قرار گرفتهاند. تعجبی ندارد که او در حال کار بر روی رمانی است که در یک واگن قطار اتفاق میافتد؛ تقریباً میتوانیم تصور کنیم که چقدر فشرده خواهد بود، چقدر سفر آن بهطور مبهمی مهم است، و چقدر مسافران آن سردرگم خواهند بود.
با این حال، او توضیح میدهد که این داستان بیشتر از آنچه که به نظر میآید، سبکتر است؛ چیزی که او به عنوان درمانی برای فشارهای سفر کردن در هنگام تبلیغ فیلم زیستن[27]، محصول ۲۰۲۲ نوشته است، فیلمی که او بر اساس فیلم زیستن[28]، فیلم دیگری با همین نام ساختهی آکیرا کوروساوا[29] اقتباس کرده و ماجرا را به لندن دههی ۱۹۵۰ منتقل کرده است. شخصیت اصلی این فیلم، یک بوروکرات است که به بیماری لاعلاجی مبتلا لوده و توسط بیل نای[30] بازی شده است، کسی که ایشیگورو در پشت یک تاکسی بازی در این نقش را از او درخواست کرده بود. به گفتهی خود او: «آنچه که اتفاق افتاد این بود که تاکسی بیل نرسید، بنابراین ما او را به تاکسیاش بردیم که در جای اشتباهی قرار داشت. فقط چند دقیقه طول کشید، اما در آن زمان، من گفتم: «بیل، من نقشی دارم که به تو اسکار بهترین بازیگر را میدهد.» و لورن گفت: «بس کن، بیل خیلی کار دارد.»»
با این حال، توجه بیل به این نقش جلب شد به آن اشتیاق نشان داد، چیزی که باعث شد بعدها او واقعاً برای اسکار نامزد شود، اما در نهایت به برندن فریزر[31] برای بازی در فیلم نهنگ[32] باخت. در حالی که کمپینهای پیچیدهی رأیگیری در حال انجام بود، ایشیگورو احساس کرد که این جایزه به او نخواهد رسید. طبق گفتهی خودش: «من شروع کردم به احساس اینکه من به بیل وعدهی اسکار دادهام، و شاید او آن را بهدست نیاورد. این وحشتناک است!»
ایشیگورو شوخی میکند، اما در عین حال مرد شوخی نیست: او مردی است با دقت فکری قابل توجه، و یکی از مسائلی که اخیراً دربارهاش فکر کرده است، مسئولیتهایش به عنوان یک نویسنده است. «من نسبت به قدرت برانگیختن احساسات در خوانندگان کمی محتاط شدهام – و این همان هدیهای است که به خاطر آن تحسین شدهام؛ حتی استناد نوبل برای جایزهی او بر اساس چیزی شبیه به "قدرتمند از نظر احساسی" بود. و بیشتر دوران نویسندگی من، اینگونه شغلم را توجیه کردهام. من میگفتم که از من چیز زیادی دربارهی تاریخ یاد نخواهید گرفت؛ بروید پیش یک تاریخنگار. اما یک رماننویس میتواند بعد احساسی را فراهم کند؛ ما نوعی حقیقت احساسی ارائه میدهیم که در آثار غیرداستانی وجود ندارد، حتی اگر بسیار دقیق و مستند باشد.»
اما در سالهای اخیر، او نگرانتر شده است که برانگیختن واکنشهای احساسی شدید بعدی تاریکتر داشته باشد، همانطور که در روشهای جنبشهای سیاسیمشاهده میکنیم که چگونه قادرند شهروندان را با جلب توجه به غرایزشان به جای شواهد جذب کنند. «در دوران پسا-حقیقت ترامپ، این حملهی بیوقفه به رسانههای خبری معتبر وجود دارد. البته فقط ترامپ نیست: این یک جو عمومی است که هرچه شواهد باشد، اگر از آن خوشتان نیاید، میتوانید به سادگی یک حقیقت احساسی جایگزین برای خودتان ادعا کنید. وضعیت کلی آنچه که ممکن است حقیقت باشد اخیراً خیلی مبهم شده است. و بنابراین من احساس میکنم که این قدرت برای ایجاد احساسات در مردم و ساختن حقیقتهای ظاهری احساسی، چیزی کاملاً عجیب است.»
او معتقد است که این مسئله تنها با قدرت فزایندهی هوش مصنوعی تشدید خواهد شد. «هوش مصنوعی خیلی خوب در دستکاری احساسات مهارت خواهد یافت. فکر میکنم ما در آستانهی آن هستیم. در حال حاضر فقط به این فکر میکنیم که هوش مصنوعی دادهها را تجزیه و تحلیل میکند یا چیزی مشابه به آن؛ اما به زودی، هوش مصنوعی میتواند بفهمد که چگونه میتوان احساسات خاصی را در مردم ایجاد کرد، مانند خشم، غم، خنده و ...» هوش مصنوعی احتمالاً تأثیر زیادی بر هنرهای خلاقانه نیز خواهد داشت و ایشیگورو اخیراً از دولت بریتانیا خواسته است که از آثار نویسندگان و هنرمندان در برابر دستاندازی شرکتهای فناوری محافظت کند، و دوران کنونی را به عنوان «لحظهای در دوراهی» توصیف کرده است.
پس در جامعهای پسا-حقیقتی که توسط هوش مصنوعی و الگوریتمها پشتیبانی میشود، آیا فقط کافی است که ادبیات داستانی احساسات قویای را برانگیزد؟ «اگر من از این استعداد برای خدمت به یک سیاستمدار یا یک شرکت بزرگ که میخواهد دارو بفروشد استفاده میکردم، احتمالاً فکر نمیکردید که این کار قابل ستایش باشد، بلکه کاملاً به آن مشکوک میشدید. اما اگر من این کار را برای روایت یک داستان انجام میدهم، آن را چیزی بسیار ارزشمند میدانید.» او ادامه میدهد: «این چیزی است که به طور فزایندهای مرا نگران میکند، زیرا من به خاطر سبک شگفتانگیز خود، یا به این دلیل که در داستانهایم بیعدالتیهای بزرگ جهان را فاش کردهام،تحسین نشدهام. من معمولاً به خاطر تولید آثاری که باعث میشود مردم گریه کنند، تحسین شدهام.» او میخندد. «آنها برای این کار جایزهی نوبل به من دادند.»
آری، جایزهی نوبل را به او دادند، و علیرغم نگرانیهایش، داستانهایی که او روایت میکند همچنان منبعی از لذت و اهمیت برای خوانندگانش خواهند بود. از او میپرسم که رمانهایش برای او چه معنایی دارند. آیا حالا آنها بخشی از ساختار روانی او، یا چشماندازی به دنیای درونیاش هستند؟ «از جهاتی، احساس میکنم که آنها از من بسیار دور هستند. تشبیه کلاسیک آن این است که آنها مانند فرزندانتان هستند: در ابتدا خیلی به شما نزدیک بودند، و سپس به راه خود میروند، اما شما همچنان احساس پیوند با آنها دارید.» او کمی فکر میکند. «آنها آثار من هستند، اما احساس میکنم من جایی دیگر هستم.»
منبع: guardian
مترجم: نگار فیروزخرمی
[1]- Never Let Me Go
[2]- Anne Enright
[3]- Kazuo Ishiguro
[4]- The Unconsoled
[5]- The Remains of the Day
[6]- The Buried Giant
[7]- clone: کلون شدن به این معناست که افراد یا موجودات به صورت مصنوعی و با استفاده از روشهای علمی دقیق، از نظر ژنتیکی دقیقاً مشابه یک فرد دیگر تولید میشوند. به عبارت دیگر، یک نسخهی دقیق از موجود زنده، از جمله انسان، ایجاد میشود که همان ویژگیهای ژنتیکی فرد اولیه را دارد. در این زمینه، کلونها معمولاً به منظور استفاده از اندامها یا بافتهای بدنشان برای اهداف خاص (مثل درمان بیماریها) ساخته میشوند. (منبع: چتجیپیتی)
[8]- Dolly: دالی یک گوسفند ماده از نژاد فین-دورست بود و نخستین پستانداری که از یک سلول سوماتیک بالغ شبیهسازی شد. او توسط پژوهشگران مؤسسه رازولین در اسکاتلند، با استفاده از فرایند انتقال هستهای از سلولی که از غدهی پستانی گرفته شده بود، شبیهسازی شد. (منبع: ویکیپدیای انگلیسی)
[9]- David Mitchell
[10]- Alex Garland
[11]- Martin Amis
[12]- Julian Barnes
[13]- Pat Barker
[14]- William Golding: سر ویلیام جرالد گلدینگ رماننویس، نمایشنامهنویس و شاعر بریتانیایی بود. (ویکیپدیای انگلیسی)
[15]- Graham Greene: هنری گراهام گرین نویسنده و روزنامهنگار انگلیسی بود که بسیاری او را یکی از رماننویسان برجستهی قرن بیستم میدانند. (منبع: ویکیپدیای انگلیسی)
[16]- Doris Lessing: دوریس می لسینگ رماننویس بریتانیایی بود. او از پدر و مادری بریتانیایی در ایران به دنیا آمد و تا سال 1925 در آنجا زندگی کرد. (منبع: ویکیپدیای انگلیسی)
[17]- Margaret Atwood: مارگارت النور اتوود رماننویس، شاعر، منتقد ادبی و مخترع کانادایی است. (منبع: ویکیپدیای انگلیسی)
[18]- Bob Dylan: باب دیلن خواننده و ترانهسرای آمریکایی است. دیلن که یکی از بزرگترین ترانهسرایان تمام دوران محسوب میشود، در طول 60 سال زندگی حرفهای خود، یکی از چهرههای اصلی فرهنگ عامه بوده است. (منبع: ویکیپدیای انگلیسی)
[19]- Miles Davis: مایلز دیویی دیویس سوم ترومپت، رهبر گروه و آهنگساز آمریکایی در سبک جاز بود. او یکی از تأثیرگذارترین و تحسینشدهترین چهرههای تاریخ جاز و موسیقی قرن بیستم است. (منبع: ویکیپدیای انگلیسی)
[20]- Picasso
[21]- Stanley Kubrick: استنلی کوبریک کارگردان، فیلمنامهنویس، تهیهکننده و عکاس آمریکایی بود. (منبع: ویکیپدیای انگلیسی)
[22]- A Clockwork Orange
[23]- 2001: A Space Odyssey
[24]- Barry Lyndon
[25]- Timothée Chalamet
[26]- A Complete Unknown
[27]- Living
[28]- Ikiru
[29]- Akira Kurosawa
[30]- Bill Nighy
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.