«نویسنده مثل مقام روحانی یا جادوگر یا حتی دانشمندی است که مجذوب معناهایی میشود که در ورای ظاهر نفهته است. کشف این معناها کار بسیار باشکوهی است.» [1]
با خواندن این جمله بیدرنگ نام چه نویسندهای به ذهنتان میرسد؟ بیشک یکی از اولین نامها، لئو تولستوی (Tolstoy) خواهد بود.
گویی تولستوی ذرهبینی به دست گرفته و بین مفاهیم زندگی، مهمترین آنها را برمیگزیند و روایت میکند.
در داستان «مرگ ایوان ایلیچ»، همان طور که از نامش پیداست، تولستوی ذرهبیناش را روی مفهوم رمزآلود مرگ قرار داده است. شروع داستان، کار از کار گذشته و شما با همکار ایوان قدم به مراسم ختم او میگذارید. اما بعد از فصل اول، انگار کسی فریاد میزند «مرده زنده شد»، و برمیگردید به کودکی ایوان ایلیچ.
تولستوی زندگی ایوان را با یک لنز واید به شما نشان میدهد. نه آنقدر با جزئیات که کسلتان کند و نه آنقدر مجمل که چیزی متوجه نشوید.
در چند فصل، بالا و پایین، مستور و نامستور، برون و درون یک زندگی را میبینید، روزی به کام و روز دگر علیه.
سپس هنگامی که ایوان، خانوادهاش، طبقهی اجتماعی و رفتوآمدهایش، آرزوها و دستاوردهایش را شناختید، ریتم داستان آرام میگیرد، تولستوی نیز لنز قویتر و متمرکزتری روی ذرهبیناش میاندازد و روایت مریضی تا مرگ ایوان را با هرچه خلل و فرج است نشانتان میدهد.
راوی داستان «دانای کل» است، و انتخاب این راوی برای شما فرصتی مهیا میکند تا هم ایوان و هم اطرافیانش را در مواجهه با مریضی و مرگ ببینید و خودتان را جای هردوان این نقشها بگذارید. گاه این و گاه آن.
گاهی همسر ایوان میشوید و دلتان برای او میسوزد، گاهی ایوان را سرزنش میکنید که هرچه سرش بیاید حقش است، اما گاهی خود ایوان میشوید، مرگ را انکار میکنید، گاهی آرزو میکنید بمیرید، نمیدانید زندگیتان را درست پیش بردهاید یا نه. گاهی هم دوست ایوان میشوید، و خوشحالاید که مرگ برای دیگری است و نه برای شما.
داستان با مرگ ایوان تمام میشود و این را شاهکار تولستوی میدانند که آخر داستان، میرسد به همان فصل اول. بگذارید بقیه درگیر این باشند که آخر داستان به اولش رسیده، شما به چشمهایتان توجه کنید. تولستوی و شخصیتهای داستانش، ناخودآگاه چند عدسی تازه به چشمهایتان هدیه دادهاند و به بینشی رسیدهاید که قبل از این نداشتهاید.
دو نمونه از این عدسیهای ناب، که ذکرش روح را جلا میدهد، گراسیم و خود ایوان ایلیچ اند.
«گراسیم» خدمتکار ایوان، تنها مصاحبِ همدل برای او بود و خون محبت در رگهای روستاییاش جریان داشت. اطرافیانِ ایوان به او وعده میدادند و میگفتند سراشیبیای که طی میکنی به بهبودی میرسد نه به مرگ. به قول ایوان: «هیچ یک ککشان نمیگزید»، اما گراسیم حقیقت را میگفت، دلسوزی میکرد، و میفهمید ایوان چه عذابی را تحمل میکند. او با طیب خاطر، خواستههای ایوان را انجام میداد. حتی حاضر بود ساعتها بنشیند و با روی خوش، پاهای ایوان را روی شانههایش تحمل کند.
مطمئن باشید بعد از خواندن داستان، هربار که باید از مریضی پرستاری کنید، گراسیم در کنارتان ظاهر میشود.
اما ایوان،
او مسیر مرگ را در این داستان طی کرد؛ و با پیمودن این مسیر، گویی پاکوبی را به ما نشان داد که از ازل هر آدمی از آن گذشته است.
چه بسا هنوز هم این مسیر برای ما ناشاخته است، اما درنهایت از آن عبور خواهیم کرد. ایوان از خودش سوال میپرسید، دنبال هدف و معنای زندگیاش بود، نمیدانست راه را درست آمده یا نه، و در این کشمکشهای درونی، ما هم خودمان را پیدا میکنیم. سوالهایش را از خودمان میپرسیم، و مسیری که ناشناخته است کمی برایمان روشن میشود. شاید حتی ایوان فرمان زندگیمان را مقداری بچرخاند یا حتی بشکند.
بعضی از افراد هم معتقدند «کتاب مرگ ایوان ایلیچ» بیشتر الگویی است برای نبایدهای داستاننویسی امروزی، مانند «هالی برنت» که در مقالهاش به این موضوع اشاره میکند. با این وجود «مرگ ایوان ایلیچ» انبان بیپایانی است از بینشها، مفاهیم و عدسیهای جدیدی که در دکان کمتر داستاننویسی پیدا میکنید.
لیکن اگر دکان تولستوی برایمان باز شده، باید قدردان «سروش حبیبی» باشیم که با ترجمهی بینقصاش، ما را با این شاهکار ادبیات روس آشنا کرده است.
[1] داستان کوتاه یا طبیعت داستان کوتاه من، جویس کرول اوتس، کتاب حرفه داستاننویس، جلد اول
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.