من میخواهم از همان اول در اینجا ادعایی جسورانه بکنم: این امر مسلم که ما میمیریم مهمترین واقعهای است که با آن روبهرو هستیم. هیچ چیز به اندازه بار مرگ بر زندگی ما سنگینی نمیکند. البته سخن من به این معنا نیست که امور مهم دیگری در زندگی ما وجود ندارد. انسانها عاشق میشوند، کار میکنند، زاد و ولد میکنند، با هم دوست میشوند، طرح و برنامههایی را دنبال میکنند که یک عمر طول میکشد، دچار هیجانات شدید میشوند، حتی شاهد مرگ دیگران میشوند. این چیزها بیاهمیت نیستند. زندگی بدون بعضی از این چیزها، لااقل برای شخصی که این زندگی را میزید، ارزش زیستن ندارد (شاید در چشم کسی دیگر با همه اینها ارزش زیستن داشته باشد، برای مثال در چشم پدر و مادر آن شخص). برای بیشتر ما هیچ واقعهای نیست که یگانه واقعه مهم زندگیمان باشد. مرگ هم یگانه واقعه مهم در زندگی ما نیست، اما مهمترین واقعه است.
اما چرا مرگ مهمترین واقعه زندگی ماست؟ چون مرگ پایان هر واقعه دیگری در زندگی ماست. پایان دوستیها، طرح و برنامهها، و هر مشغله و ارتباط دیگر ما در این دنیاست. اگرچه مرگ تنها واقعه مهم زندگی ما نیست، میتواند به نحوی فراتر از هر یک از دیگر وجوه زندگی ما، همه امور و وقایع دیگر را در خودش مستحیل کند و همه وجوه دیگر را تحت سیطرهاش درآورد.
شاید عدهای بگویند یک عشق بزرگ هم همین کار را میکند. عشقی که به کانون زندگی یک نفر تبدیل میشود، انگار دنیا را حول معشوق متمرکز میکند. آنچه اهمیت دارد با معشوق بودن است. گویا هیچ چیز دیگر به حساب نمیآید. انگار شادی و غم زندگی شخص بر مدار کوچکترین اشارات معشوقش میگردد؛ یک تبسم یا اخم اهمیتی بیش از اندازه پیدا میکند. و غایت سعادت فرد به سعادت دیگری گره میخورد. بسیاری از ما لااقل لحظههایی شبیه این داشتهایم: دورههای کوتاه عشقی بزرگ. نگه داشتن چنین عشقی در تمام طول عمر بسیار دشوار است. اما حتی اگر ممکن باشد، مثل مرگ همه چیز را نمی بلعد.
تاد می، مرگ، چاپ ششم، مترجم رضا علیزاده، نشر گمان.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.