
الیزا گریزولد، نویسندهی نوشتهای که بخشی از آن را در این مطلب خواهید خواند، ژورنالیست، شاعر و نویسندهی مجلهی نیویورکر است. او بهخاطر گزارشها و آثارش در حوزههای اجتماعی و سیاسی شهرت دارد. او برای تهیهی این گزارش و جمعآوری لندیهای بیشتر به افغانستان سفر کرد و تلاش کرد با خانوادهی راحله موسکا تماس بگیرد، اما ناموفق بود. بااینحال، به گمان من، داستانی که روایت میکند داستانی نیست که تجربهی دستاول زنان را بازتاب دهد. گزارش او بازنماییای بیرونی از زندگی آنها به دست میدهد و به نظر با تجربهی اصیل زنان در افغانستان نامطابق میآید و در منعکس کردن صدای حقیقی آنها ناکام مانده است. دو دلیل برای انتخابم در ترجمهی این نوشته وجود دارد: دلیل اول این است که گریزولد داستان دختری نوجوان و شاعر را روایت میکند که شاید زندگیاش برای عدهای محدود دسترسپذیر بوده و صرفاً رپرتاژ خوبی است. و دوم این که در این متن شعر به مثابهی فرمی از مقاومت برای زنان رؤیتپذیر میشود و چنین مواجههای درخور توجه است.
مقدمه مترجم
صدایت میزنم. تو از سنگی.
روزی مینگری و درمییابی که من دیگر نیستم.
شاعر نوجوانی که این شعر فولکلور را سرود خود را راحله موسکا[1] مینامید. او در هلمند زندگی میکرد، منطقهای تحتسلطهی طالبان و از ناآرامترین استانها، از بین سیوچهار استان افغانستان، از زمان آغاز حملهی آمریکا در ۷ اکتبر ۲۰۰۱. موسکا، مانند بسیاری از زنان جوان و روستایی افغان، اجازه نداشت از خانه بیرون برود. پدرش، از ترس اینکه مبادا ربوده شود یا مورد تجاوز قرار بگیرد، او را پس از کلاس پنجم از از مدرسه بیرون آورد. شعر، که آن را از دیگر زنان و ازطریق رادیو آموخت، تنها راه آموزش او شد.
در فرهنگ افغانستان، شعر جایگاه والایی دارد، بهویژه گونههای ادبی برجستهای که ریشه در فارسی یا عربی دارند. اما شعری که در بالا آمده یک دوبیتی فولکلور است، یک لندی[2]، که نوعی سرودهی شفاهی و اغلب بینامونشان است، سرودهای که بیشتر توسط افرادی که خواندن و نوشتن نمیدانند خلق و خوانده میشوند: یعنی بیش از بیستمیلیون زن پشتون که در مرز بین افغانستان و پاکستان زندگی میکنند.
مرسوم است که لندیها با صدای بلندی خوانده شوند، اغلب همراه با ریتم یک دف. اما این ساز، در کنار انواع دیگر از موسیقی، در دورهی حاکمیت طالبان از ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۱ ممنوع بود و در برخی مناطق همچنان ممنوع است.[3]
لندی ساختار سادهای دارد. هر شعر از بیستودو هجا تشکیل شده است: نه هجا در مصراع اول و سیزده هجا در مصراع دوم. شعر با صدای «ما» یا «نا» تمام میشود. گاهی قافیه دارند، اما اغلب بدون قافیهاند. در زبان پشتو، این شعرها واژه به واژه بهنرمی در هم میتنند، مثل لالاییای دوخطی تندی و تلخی شعر را در خود پنهان میکنند؛ درونمایهای که نهتنها بهخاطر زیبایی، طنز و بیپرواییاش [در نسبت با دیگر قالبها] متمایز است، بلکه بهخاطر تواناییاش در بیان دقیق حقیقت جنگ، جدایی، وطن، سوگ و عشق نیز قابلتوجه است. در این پنج مضمون اصلی، این دوبیتیها بازتابدهندهی یک خشم جمعی، یک مرثیه، شوخیهایی صریح، عشقی به سرزمین، اشتیاقی برای پایان جدایی و فراخوانی به قیام هستند. تمامی اینها تصویر سطحی از زن پشتون را، بهعنوان شبحی خاموش پشت برقع آبی، در هم میشکنند.
موضوع لندیها، از کاروانهای آریایی که احتمالاً هزاران سال پیش این اشعار را به افغانستان آوردهاند تا حملات پهپادهای آمریکا ــ که همچنان ادامه دارند ــ ، مثل موسیقی هیپهاپ بهروز میشوند، بهطوریکه واژگان قدیمیتر جای خودشان را به واژگان جدیدتر میدهند. آستین یک زن، در لندیهای چندصدساله، امروز به بند سوتین او تبدیل میشود، یک افسر استعمارگر بریتانیایی به یک سرباز آمریکایی معاصر و کتابی به یک اسلحه. هر تغییرکلمهی گزنده در این شعرها، برای آموختن دربارهی طنز اجتماعیای که در زندگی یک زن جریان دارد، گفتنیهای زیادی دارد. با نزدیک شدن به ریزش نیروهای آمریکایی در سال ۲۰۱۴، زمانی که آمریکاییها از افغانستان خارج شوند، این صداها که صدای اعتراضاند در وضعیتی پرخطر قرار میگیرند. اگرچه بعضی از لندییها خشم ناشی از حضور آمریکاییها را بیان میکنند، بسیاری از زنان نگرانند که در نبود دخالت آمریکا زندگیشان به دوران انزوا و تحمل ظلموستم برگردد، درست مانند دوران حاکمیت طالبان.
لندیها ابتدا میان کوچنشینان و کشاورزان رواج پیدا کردند. این شعرها کنار آتش، بعد از گذراندن روزی در مزارع یا در مراسم عروسی، خوانده میشدند. بیش از سه دهه جنگ فرهنگ را تضعیف کرده و میلیونها نفر را طوری آواره کرده که دیگر نمیتوانند ایمن به روستاهایشان برگردند. این معضلات همچنین بر جهانیسازی تأثیر داشتهاند. حالا مردم لندیها را بهطور مجازی از طریق اینترنت، فیسبوک، پیامکها و رادیو به اشتراک میگذارند. مسئله تنها محتوای این شعرها نیست که آنها را جسورانه جلوه میدهد. لندیها عمدتاً بهشکل آهنگین خوانده میشوند و خواندن در ذهن افغانها با بیبندوباری ارتباط دارد. ازآنجاییکه خوانندگان زن را چون روسپی میدانند، زنان برای دور زدن این نگاه بهطور پنهانی میخوانند ــ فقط برای افراد نزدیک خانواده یا زنان خارجیای که ظاهرشان بیخطر به نظر میآید.
بهطور معمول، در یک روستا یا خانواده، یک زن است که در خواندن لندیها ماهرتر است، اما مردان روحشان هم خبر ندارد که او کیست. بیشتر زندگی یک زن افغان به پنهان نگه داشتن هویت واقعیاش بهخاطر حفظ «آبرویش» میگذرد ــ شکافی میان کسی که نشان میدهد هست و آنکه واقعاً هست.
این روزها، برنامههای شعر رادیو یکی از معدود راههای مقبول برای زنان افغان است تا به دنیای بیرون دسترسی داشته باشند. راحله موسکا هم از طریق رادیو با یک انجمن ادبی مختص زنان، به نام میرمن بهیر، آشنا شد. این انجمن هر شنبه بعدازظهر در کابل گرد هم میآمد و همچنین خط تلفنی داشت برای زنان استانهای دورتر، مثل موسکا، تا شعرهای خود را برای دیگران بخوانند و با شاعرانی مثل خودشان گفتوگو کنند.
موسکا، که در زبان پشتو به معنای «لبخند» است، آنقدر زیاد تماس میگرفت و چنان بااستعداد بود که به محبوبترین عضو این انجمن ادبی تبدیل شد. او گهگاه به مشکلات خانوادگیاش اشاره میکرد، اما هیچگاه حاضر نشد دربارهی آنها حرف بزند.
در بهار ۲۰۱۰، موسکا از بستر بیمارستانی در قندهار با دوستان شاعرش تماس گرفت و گفت که خودش را به آتش کشیده است. او در اعتراض به وضع خود دست به خودسوزی زده بود. برادرانش پس از آنکه فهمیدند شعر مینویسد او را بهشدت کتک زده بودند. شعر، بهویژه شعر عاشقانه، برای بسیاری از زنان افغانستان ممنوع است، چراکه نشانهی بیآبرویی و ارادهی مستقل زن تلقی میشود.
کمی بعد، راحله موسکا جان باخت.
منبع: poetryfoundation
مترجم: نگار فیروزخرمی
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.