روستای ما قهوهخانه نداشت، عوضش بازار داشت که میان ده بود. چند تا دکان بقالی و آهنگری و قصابی دم حمام و مسجد بود که ما به آن بازار میگفتیم. صبحها و عصرها پیرمردها دم دکانها گوش تا گوش مینشستند و باب کیف از زمین و زمان و آسمان حرف میزدند و شعر میخواندند. کسانی که شعر گفته بودند، شعرشان را آنجا با صدای بلند میخواندند. شعرها بیشتر مذهبی بود و یا شوخی و دستانداختن یکدیگر. شاعرهای آبادیهای دور و بر توی شعرشان نیشی به آنها میزدند و آنها هم توی شعرشان جواب دندانشکنی حوالهشان میکردند.
آغبابا صبحها میرود دم دکان «دژند» که پسر خواهرش است، در جمع پیرمردها مینشیند. تسبیح میگرداند و سیگار میکشد و حرف میزند. آغبابا خیلی شیرینزبان است، حرفهایی میزند و شعرهایی میخواند که همه میخندند. پر از قصه و خاطره است. کوچکترین اتفاقی که سالها پیش در روستا افتاده چنان شاخ و برگ میدهد و شیرینش میکند که اگر صد بار هم شنیده باشند باز هم شنیدنی است. به قول معروف دهن گرمی دارد. اما سواد ندارد. وقتی حرف میزند، رو به رویش مینشینم و به دهانش نگاه میکنم.
هوشنگ مرادی کرمانی، شما که غریبه نیستید ، چاپ سی ام،نشر معین
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.