ساموئل بارکلی بکت [1] در1906 در ایرلند متولد شد. خانوادهی او مسیحیانی عضو کلیسا و تقریبا مرفه بودند اما بکت پس از رفتن به پاریس دیگر به زادگاهش باز نمیگردد که دلیل آن را میتوان آزرده خاطریش از سانسور توسط کلیسای ایرلند دانست.
بکت در کالج ترینیتی دوبلین کریکت بازی میکرد و به همین جهت تنها برندهی جایزهی ادبی نوبلی (1969) است که کریکتباز هم بوده! او در 1928 به پاریس رفت تا در اکول نرمال سوپریور تدریس کند اما با گفتن اینکه نمیتواند آنچه را که بلد نیست تدریس کند از ادامهی این کار دست کشید.
در پاریس با جیمز جویس آشنا شد و رابطهای دوستانه و مرید و مرادگونه با وی پیدا کرد. افسردگی و انزوا، سختگیری در اخلاقیات، سکوتهای سرد و سنگین همگی ویژگیهای مشترکی بودند که جویس و بکت را ساعتها در کنار یکدیگر نگه میداشت؛ در حقیقت این سکوت بکت بود که مورد توجه جویس قرار گرفت. در طی ملاقاتهای پر از سکوتشان بکت به اندوه جهان و جویس به اندوه نابیناییاش مشغول بود.
بکت نویسندهای بود که بر اجرای نمایشنامههایش هم نظارت و سختگیری میکرد؛ مثلا هنگام اجرای دست آخر به کارگردانی ژوآن آکالایتیس[2] هنگامی که فهمید مکان و صحنهی اجرا مطابق با آنچه در نظر گرفته نشده که در توضیح صحنهی نمایشنامه توصیف شده است؛ کمپانی تئاتر مربوطه را به توقف این اجرا تهدید کرد.
بکت دربارهی آثارش صحبت نمیکرد او نوشتن دربارهی آثارش را غیرممکن میدانست چرا که تماسش با این آثار را درونی میدانست. او مصاحبه نمیکرد؛ اما همیشه پاسخنامههایی را میداد که به دستش میرسید.
آثار بکت ارجاعات مستقیمی به جنگ جهانی دوم ندارد؛ اما تجارب و تصاویری به وضوح در کارهایش قابل روئیت است که از ویرانیهای جنگ در فرانسه دید. بکت در 1960 به خاطر نوشتههایش جایزهی نوبل برنده شد که در قالبهایی جدید برای رمان و نمایشنامه، تعالی خود را با درماندگی انسان مدرن به دست میآورد. او در سال 1989 در پاریس درگذشت.
دربارهی تئاتر ابزورد
تئاتر ابزورد، یا در فارسی معنا باخته و پوچ، نامی است که مارتین اسلین برای اولین بار برای گروهی از آثار نمایشی دههی 1950 به کار برد. اسلین چنین سبکی را اینگونه تعریف میکند که طرح داستانی مشخص و آغاز و پایانی دقیق ندارند، رخدادها در یک لامکان-لازمان روی میدهند و کاراکترها در خیالات، کابوسها و وراجی به سر میبرند.
ریشههای چنین سبکی در موضوعاتی چون زندگی، مرگ، انزوا و عدم ارتباط انسانی است. چند رویداد دیگر نیز در شکلگیری این نوع نمایشنامهنویسی نقش اساسی داشتند؛ مانند مرگ معنا در آثار نیچه مثل چنین گفت زرتشت، افسانهی سیزیف و از همه مهمتر بلایا، ناامیدیها، یاس و بیتکلیفی بعد از جنگ جهانی دوم.
نمایشنامهی در انتظار گودو
ساموئل بکت این نمایشنامه را در 1953 منتشر کرد که در دو پرده به فرانسه نوشته بود. داستان این نمایشنامه در بیابانی میگذرد که فقط یک تک درخت دارد و دو فرد ولگرد به نامهای استراگون و ولادیمیر در انتظار کسی به نام «گودو» هستند. البته آنها نمیدانند گودو کیست، چیست، چه شکلی است و اصلا چرا منتظر او هستند. فقط به این دلیل که خود او گفته است که میآید، آنها هر روز انتظارش را میکشند تا شب شود. ولادمیر و استراگون که یکدیگر را دیدی و گوگو صدا میزنند فقط به همین بهانه میتوانند وقتشان را بگذرانند و خود را به دار نیاویزند. بحثهای این دو نفر باهم دربارهی آمدن گودو است. هیچ اتفاقی طی نمایشنامه نمیافتد. گاهی یکی بلند میشود که برود اما آنها طوری به هم عادت کردهاند که همیشه پیش هم برمیگردند.
یکنواختی سؤال و جوابهای این دو نفر، خالی بودن صحنه، بیابانی برهوت با یک درخت و این که هیچ چیز اتفاق نمیافتد همه و همه میتواند زمان را برای خواننده و یا بیننده ملالآور کند؛ اما سرانجام سروکلۀ دو نفر دیگر هم در این بیابان برهوت پیدا میشود، یک ارباب همراه بردهاش. این ارباب به نام پوتزو رفتار تنفرآمیزی با بردهاش به نام لاکی دارد؛ اما برده مطیع ارباب است. استراگون و ولادیمیر چند لحظهای مبهوت این منظره هستند، تا آنکه بردۀ افسار به گردن و ارباب از آنجا دور میشوند و باز دلیلی برای حرافی و گذران وقت پیدا میشود و بعد کسی میآید و خبر میدهد که گودو امشب نمیآید و فردا خواهد آمد. دوباره همان سؤال و جوابهای به ظاهر بیمعنی و خستهکننده تکرار میشوند و حتی پوتزو و لاکی دوباره از پیش آنها میگذرند با این تفاوت که پیرتر شدهاند، پوتزوی ستمگر کور شده است و به زحمت با کمک لاکی راه میرود. گودو باز هم خبر میفرستد که نمیآید ولی فردا حتما خواهد آمد.
این نمایشنامه پر از وراجی و بدون هیچ رویدادی است تا یادآوری کند که زندگی پر از وراجیهای بیسامانی است که اتفاق نمیافتند. انتظار برای چیزی یا کسی و همواره نیامدن او باعث از بین رفتن نوعی معنویت میشود که فقدان این معنویت خود برای استراگون و ولادمیر چنین سرنوشتی رقم میزند.
همه چیز در این نمایشنامه ایستاست؛ نه زمانی داریم و نه مکانی. حتی انتها و ابتدای نمایشنامه صحنه و رویدادها تفاوت خاصی ندارند و گویی ولادمیر و استراگون بیهوده تلاش میکنند این زمان ثابت را بگذرانند. «کاری نمیشود کرد» دیالوگ تکرارشوندهی این نمایشنامه است چرا که حقیقتا در چنین موقعیتی کاری جز انتظار نمیتوان کرد و این گونه است که مفهوم زمان عذابآور میشود و همهی شخصیتها در چرخهی باطل زمان، بیتحرکی و بیکاری و وراجی میافتند. این لحظاتی است که بکت از بشر روی صحنه خلق میکند؛ ملالآور، مضحک و بیمعنا.
نمایشنامهی آخر بازی یا دست آخر
این نمایشنامه به زبان فرانسه نوشته شد و برای اولین بار در سال 1957 به روی صحنه رفت. نمایشنامهی آخر بازی در یک اتاق شروع میشود و در همان اتاق هم به پایان میرسد. یک اتاق خالی با دو پنجره در راست و چپ صحنه؛ یک فرد معلول به نام هام با رو اندازی کهنه در مرکز اتاق است. دو سطل زباله با درپوش بسته در گوشهای از این اتاق قرار گرفته است. صحنه این است و گویا بیرون از آن هم خبری نیست؛ به طوری که انگار انتهای دنیاست. هام، به همراه پدر (ناگ) و مادر (نل) خود که در اثر حادثهای پاهای خود را از دست دادهاند و سرتاسر نمایش در سطل آشغالی هستند که پیشتر گفتیم، و کلاو، نوکر و پسر خواندهاش، با هم زندگی میکند. هام، کور و افلیج است و برای انجام دادن تمام کارهای روزمره محتاج کلاو. کلاو نیز همیشه مشغول کارهایی تکراری است ولی از این وضعیت خسته شده و هر روز به فکر رفتن و آغاز زندگی جدیدی است. هام در زندگی ظلمهای بسیار وحشتناکی مرتکب شده است. در انتها، مادر هام یعنی نل میمیرد و پدرش ناگ هم در شرف نابودی است. کلاو در انتها تصمیم خود را برای رفتن قطعی میکند اما نمیرود و هام نیز تمام نشانههای حیاتش را؛ مثل سوتی که با آن کلاو را صدا میکند، سگ عروسکی و عصایش، از خود جدا میکند، دور میاندازد و آمادهی مردن میشود.
این نمایشنامه کاراکتر بیعیب و نقص ندارد و گویی نقطهی پایان کاراکترهای ولگرد در انتظار گودو هستند. آنچه در این نمایشنامه آزاردهنده است هیچ بزرگی است که بر تمام لحظاتش حاکم است. آدورنو معتقد است فهمیدن آخر بازی فهمیدن این است که چرا نمیتوان آن را فهمید. ناگ در طول نمایشنامه مدام رابطهی عاشقانهاش با نل را یادآوری میکند؛ این یادآوری گذشته نشان میدهد که ویرانههای زمان حال چه تقابلی با گذشته دارد. به نظر میرسد در اکنونیت نمایشنامه، تنها بازماندههای طبیعت همین چند نفرند و اعضای بدن قطع شدهی نل و ناگ و گذشتهای که مدام در آن سیر میکنند خود شاهدی بر تاثیر ویرانههای جنگ جهانی دوم است.
کلاو در این نمایشنامه نقش حواس و عقل را برای هام نابینا بازی میکند ولی هام با او رفتار بدی دارد؛ شاید بتوان در نوع رابطهی این دو کاراکتر بازتابی از رابطهی خود بکت با جیمز جویس را دید. فرقی نمیکند که بکت تمام این تصاویر را از کجا در ذهن پرورانده بلکه موضوع حائز اهمیت این است که در آخرین بازی که همان بازی زندگی است، برندهای وجود ندارد چون همانطور که در نمایشنامه میبینیم، کیش و مات نهایی مرگ است.
نمایشنامهی آخرین نوار کراپ
آخرین نوار کراپ نمایشنامهای تک پردهای است که در 1958 در پاریس منتشر شد و در 1960 روی صحنه رفت. این نمایشنامه مونولوگهای کراپ پیر است که میخواهد با استفاده از نوارهایی گذشته را به یاد بیاورد که در سنین مختلف از صدای خودش ضبط کرده است. مانند اغلب موجودات پیر و فرتوتی که در نمایشنامههای بکت پرسه میزنند، شخصیت آخرین نوار کراپ هم در دخمهاش کز کرده و نواری را پس و پیش میکند که در تولد بیست و هشت، سی و نه و شصت و نه سالگیاش، ضبط کرده است. تصویر خوشبینانهای که بسیاری از شخصیتهای بکت از گذشته در یاد دارند، بیش از آنکه گویای واقعیتهای گذشته باشد، از ویرانیهای وضع امروز خبر میدهد. ما در طول این نمایشنامه صداهایی را میشنویم که یادِ سالهای گذشته را نگه میدارد و با این کار، به حس فقدانی دامن میزند که در زمان حال داریم؛ چرا که حفظ زمان، آگاهی گذرِ زمان را تشدید میکند.
تضاد اصلی در نمایشنامهی آخرین نوار کراپ، میان کراپ سرخورده و سالخورده و کراپ امیدوار و جوان گذشته است. این تضاد تا جایی پیش میرود که شاید بتوان کراپ دیروز و کراپ امروز را دو شخصیت متفاوت دانست. صدای کراپ جوان پرانرژی و ازخودراضی است و زبان کراپ پیر بیروح و منقطع است و از ضعف و انزوایش خبر میدهد. کراپ چهرهای دارد سفید و دماغی قرمز که ما را به یاد دلقکی میاندازد در لباس تنگش؛ با این تفاوت که کراپ هیچ کار بامزهای انجام نمیدهد. کراپ دلقکی بیمعنا در زندگی است که کارهای بیهودهای را تکرار و لحظات ضبط شدهاش را مرور میکند.
کراپ خاطرات لحظهی مرگ مادرش، مواجههاش با پرستاری سبزه و وداع با معشوقهاش را که در یک نوار ضبط کرده و مرور میکند؛ ویژگی مشترک همهی آن رویدادها به عقیدهی جیمز رابرتس[3]، عقیمماندگی رابطههاست؛ مادر میمیرد، پرستارِ سبزه از نزدیکی با کراپ دوری میکند، معشوقهاش او را ترک میکند و حتی آن سگ ولگرد نیز تن به دوستی با کراپ نمیدهد. گویی مجموعهای از این روابط است که کراپ را خانهنشین میکند.
کراپ پیر آخرین نوار خالیاش را درون ضبط صوت میگذارد و میگوید: «هیچچی ندارم بگم، هیچچی... نشخوار ترش و گه عین سنگ. [مکث] که خلاصه میشه نوار...» اینگونه بکت به هدف خود میرسد و گذشتهای را در گذشتهای دیگر و آینده را مرور میکند. انگار که برای کراپ اکنونی وجود ندارد، او نه تصویر روشنی از گذشته و نه چشماندازی برای آینده دارد؛ یک انفعال دائمی حالش را ناکارآمد کرده است. کراپ مانند دیگر کاراکترهای بکت نیز به دلقکی طرد شده میماند که در انتظار مرگ نشسته است.
نمایشنامهی روزهای خوش
روزهای خوش داستان زن و مردی پیر است که با هم زندگی میکنند، بکت نوشتن داستان آنها را در 1961 به زبان انگلیسی به پایان رساند. وینی و ویلی در یک تپه کوتاه و زیر نور سوزان تا کمر فرو رفتهاند. زن مدام در حال صحبت و تکگویی است و مرد زیاد صحبت نمیکند و در تکرار شرایط زندگی، بیان اندک جملاتی از مرد باعث میشود که زن آن روز را روز خوش خود بداند. با پیش رفتن داستان، وینی در تکرار زمان و زندگی باز هم امیدوار است تا روزی خوش داشته باشد؛ اما جالب این است که در پردهی دوم وینی تا گردن در خاک تپه فرو رفته است.
در صحنهی این نمایشنامه و دیالوگها نور شدیدی توصیف شده که فضای امیدوارانهتری را نسبت به سایر آثار بکت عرضه میکند. در این نمایشنامه نیز رخدادهای زیادی وجود ندارد و بیشتر شاهد حرافیهای وینی و سکوتهای طولانی ویلی هستیم. جالب آنکه سکوت ویلی به معنای این است که چیزی برای گفتن ندارد و همین باعث میشود وینی چنین روزهایی را خوش بداند. تنها چالش وینی مسئلهی زمان است که سعی دارد با یادآوری گذشته، خاطرات و روزمرههایش بر رقیبش، زمان، غلبه کند. در کل این نمایشنامه نسبت به سایر آثار بکت داستانسراتر و امیدوارتر است.
[1] - Samuel Barclay Beckett
[2] - Joanne Akalaitis
[3] - James Roberts
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.