«مرگ به نظر باید بسیار زیبا باشد. در زمینِ نرمِ قهوهایگون با علفهایی خرامان در فرازِ سَرَت میآرامی و به سکوت گوش میدهی. دیگر نه دیروزی هست و نه فردایی. زمان را به فراموشی میسپاری، زندگی را میبخشی و آرام میگیری.»[1]
اسکار وایلد
کتاب خیره به خورشید [2] (2008) جستاریست به روایتِ اِروین دیوید یالوم[3] (1931)، روانپزشکِ آمریکایی وجودگرا، نویسندهی بنامِ آثارِ رواییِ مطرحی چون «دژخیم عشق»، «هنر درمان» و «کتاب هنگامیکه نیچه گریست» و از شخصیتهای برجستهی حوزهی رواندرمانی. «خیره به خورشید» کتابیست در بابِ رویارویی آدمی با سایهای که همواره هستیِ او را دنبال میکند؛ سایهای که میدانیم در پِیِ این زندگانی به کمینِمان نشسته است. یالوم در این کتابْ غاییترین دلهرهی آدمی در جهانِ هستی را میکاود و از چگونگیِ یاریدهیِ درمانگران به مراجعینِ دچار به تشویشِ مرگ سخن میگوید.
در این اثر که آمیزهایست از دلهرههای شخصی نویسنده و تشویشهای همواره درصحنهی آدمی، درمییابیم که ترس از مرگ محورِ بسیاری از تشویشهای ماست؛ ترسی که گاه تلنگری ناگهانه آن را به رویهایترین سطح میرساند، تلنگری برآمده از یک فقدان، ناخوشی، گذرِ عمر یا حتی رؤیایی که توجه و اندیشهی ما را به مرگ نشانه میرود؛ ترسی که شاید تنها در مأمنِ خودآگاهیْ آرام گیرد، خودآگاهیِ در ابتدا تلخ اما درنهایت آرامگَری که در سرمستیها یا روزمرگیها هیچ نشانی از آن نیست، موهبتی با بهایی بس گزاف و شاید از همین روست که اکثریت بدان دست نمییابیم چراکه حاضر به پرداختِ بهایِ آن نیستیم، نمیخواهیم از این روزمرگیِِ ابتذالزده اما ایمنْ کناره گیریم، از روزمرگیِ محقری که ما را فرسنگها از حقیقتِ دهشتناکِ هستی جدا انداخته و تصویری مات و مبهم از حقیقت به خوردمان میدهد؛ اما چرا باید به خورشید خیره شد، چرا باید این آرامیدنِ هرچند محقرانه و سستبنیاد را ترک گفت و خود را به جهانِ بیامنِ ناشناختهها و حقایقِ تلخ و گریزناپذیرِ هستی سپرد؟ چرا به قول آدولف مایر، رئیس روانپزشکی آمریکا، باید «جایی که نمیخارد را خاراند»؛ اما مگر دلهرههایِ هستی اینگونهاند که اگر ما به سراغشان نرویم، آنها نیز به سراغمان نمیآیند؟ به گفتهی یالوم، مرگ همواره به دیوارهی داخلیِ وجودمان میکوبد، هرچند آرام و با طمأنینه، و در زیرِ غشای هوشیاریْ ما را به خود فرامیخواند، هرچند محجوبانه و بیصدا؛ اما پنهان و مبدلپوش درنهایت از درونمان نشت میکند؛ بیشک این نوایِ خاموشْ سرچشمهی بسیاری از کشمکشهای وجودیِمان است.
به گفتهی یالوم هنگامیکه ما با مرگ مواجه میشویم، درصدد برمیآییم که تجدیدنظری در اولویتهای خود کنیم، ارتباط عمیقتری با آنانکه دوستشان داریم برقرار میکنیم، زیباییهای زندگانی بیشتر در نظرمان ستایشانگیز جلوه میکنند و تمایلمان برای خطرکردنهایی که لازمهی شکوفایی فردیست فزونی مییابد. «خیره به خورشید» با دربرداشتن ماجراها و حکایاتِ افرادی که با ترس از مرگ دستوپنجه نرم میکنند، همچو خودِ نویسنده، ترسیمِ زندهتری از چگونگیِ این رویارویی به دست میدهد. یالوم در مورد یکی از مراجعانش به نام جک میگوید: «دریافتم که تشویش مرگ در او به زندگی نزیستهاش ارتباط داشت؛ اینکه او رؤیاهای خود برای خوشبختی و شکوفایی خود را خفه کرده بود. ترس و کابوسهای شبهنگامِ او تبلورِ زندهی این حقیقت بود که زمان بهسرعت در حال گذر است و زندگی او دارد از دستانش سُر میخورد»[4].
همانند همیشه، یالوم در «خیره به خورشید» نیز از اهمیت رابطه و خودافشایی میگوید؛ اینکه در روابطِ نزدیک، هرچه فردْ افکار و احساساتِ درونی خود را بیشتر افشا کند، خودافشاگری برای طرفِ دیگر آسانتر میشود. به گفتهی یالوم، خودافشایی نقشی محوری در ایجادِ صمیمیت ایفا میکند. روابط بر شالودهی فرایندِ متقابلِ خودافشایی بنیان نهاده میشوند. وقتی یکی از طرفین با عیان کردنِ احساسات و افکارش، از حاشیهی امنیت دور میشود، دیگری نیز چنین میکند و اینگونه میشود که با همگامیِ متقابل در دریدنِ نقابها و پَس زدن پردههای غربت، شکافِ بیگانگیها و فاصلهها رو به کاهیدن میگذارد، دلهرههایی که در اعماقِ وجودمان ریشه دوانده فرصتِ ابراز پیدا میکنند و سپس رابطه نیز با مارپیچِ بیتمامِ خودافشاییها ژرفا مییابد. ژرفایِ یک رابطه در پِیِ افشاهای دوسویه است که وسعت میگیرد و نه هنگامیکه یکی پردههای وجود خود را یکییکی پس میزند و دیگری همواره در پسِ پرده نهان است. در ژرفنای صمیمانگیست که واژگان، نگاهها، اندیشهها و حتی سکوت معنای عمیقتری مییابد. رابطهای که نتوان در آن از ترسها، تشویشها و احساساتِ راستین خود سخن گفت، رابطهای که نتوان در آن خود را در جریانِ سیالِ ذهن رها کرد و بیمِ قضاوت و راندِگی نداشت، نه یک رابطه که شمایلی واهی از یک رابطه است.
«خیره به خورشید» روایتِ یالوم است از تشویشهای خود از گذرِ شتابناکِ عمر، از دلهرهای نهانی در عمیقترین لایههای وجودِ آدمی که به اَشکالِ مختلف رخ مینماید، از آن غاییترین رویارویی و آن گریزناپذیرترین بستر. یالوم در تمامیِ آثارِ روایی و غیررواییاش همواره ریشهها و زیرلایههای وجودِ آدمی را به تصویر میکشد؛ خودکاوی را دریچهی ورود به شناختِ خود و جهانِ هستی میداند و روابط، آن پرکشمکشترینِ رویدادها، در جایجای روایات و توصیفهایش منزلگاهی همیشگی دارد؛ شاید اگر ریشهها را بجوییم به خود برسیم، به دیگری، به جهانِ هستی ... شاید اگر با خود به صلح برسیم، با دیگری و جهان نیز چنین کنیم و در فرجامی آرام، مرگ را صلحمندانه در آغوش کشیم.
[1]- برگردان م. کیانی
[2]- Staring at the Sun
[3]- Irvin David Yalom
[4]- اِروین یالوم (2008: 142). برگردان م. کیانی
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.