در تاریخ اساطیر یونان، آمدهاست که دودمان لابداسیدها [1] همگی به علت نافرمانیهای مختلفی به نفرین خدایان گرفتار شدهاند. هاتفان معابد به لائیوس (پدر ادیپ و پادشاه سرزمین تِبای) گفتهاند که اگر دارای فرزند شود، آن فرزند بعدها بزرگ خواهد شد، پدرش را خواهد کشت و با مادرش (یوکاسته) ازدواج خواهد کرد. بنابر خواستهو به تبع آن، مکر یوکاسته، این فرزند به دنیا میآید اما برای آنکه پیشگویی نفرین خدایان عملی نشود، وی را به خارج از شهر میفرستند تا اجیرشدهای او را بکشد. آن چوپانِ اجیرشده، از کشتن نوزاد صرفنظر میکند و سرانجام بچه به دست پادشاهِ بیفرزندِ شهری دیگر بزرگ میشود و ادیپ نام میگیرد. ادیپ بعدها به سرنوشت خویش آگاه میشود و غافل از اینکه او را پدر و مادر اصلیاش بزرگ نکردهاند، آنها را ترک میکند تا بتواند از تقدیر خویش فرار کند. در راه، اتفاقی پدر خودش (لائیوس) را میکشد و بعد از آنکه به جای وی به شهریاری تِبای میرسد، نادانسته با مادر خویش همبستر میشود و چهار فرزند به دنیا میآورد. پس از گذشت سالها، تمام اهالی شهر دچار بیماری طاعون میگردند وهاتفان، متفقالقول میگویند که تا قاتل لائیوس پیدا نگردد، بیماری از این سرزمین رخت برنخواهدبست. پس از کشمکشی طولانی، حقیقت به خواستهی خود ادیپ، آشکار میگردد، همسرش (که در واقع مادرش نیز هست) خودش را میکشد، ادیپ برای تنبیه خویش چشمانش را از حدقه درمیآورد و خودش را به جایی دور تبعید میکند تا شهر نجات یابد.
هانا آرنت، در یکی از کتابهایش، نوشتهاست: هنگامی که جامعهای به دروغگوییِ سازمانیافته روی آورَد، دروغگفتن تبدیل به اصل کلی شود و به دروغگفتن در موارد استثنایی و جزئی اکتفا نکند، صداقت به خودی خود تبدیل به یک عمل سیاسی میشود و گویندهی حقیقت، حتی اگر به دنبال کسب قدرت یا هیچ منفعت دیگری هم نباشد یک کنشگر سیاسی محسوب میشود! در چنین شرایطی شما نمیتوانید از سیاست کناره بگیرید.
نمایشنامهی ادیپ شهریار [2]، که در کتابی تحت عنوان افسانههای تبای، به همراه دو نمایشنامهی دیگر، سالها پیش به چاپ رسیدهاست، پیش از آنکه متنی دربارهی تقدیرگرایی مردمان زمانهی خودش باشد، بیشتر اثریاست در ستایش افشای حقیقت. یک از مهمترین دیالوگهای نمایشنامه، جاییاست همان ابتدای داستان که کرئون (دایی و برادرزن ادیپ که دستِ راست ادیپ نیز محسوب میشود)، به نقل از هاتفان معبد دِلفی، به وی گوشزد میکند: «بجویید تا بیابید. آن را که بازنجویند، نیابند.» (مسکوب، 1385: 59). در بسیاری از تحلیلهای این اثر سِتُرگ، همگی منتقدان و تحلیلگران متفقالقول هستند که این نمایش دربارهی اعتقاد یونانیان باستان به جبر سرنوشت و این گزارهی مهم است که از تصمیمات مُقدر خدایان هیچ راه گریزی نیست. اما در واقع این گزارهی جبرگرایی و تمام این داستانِ پرتعلیق و پرکشش که در 26 قرن پیش توسط نمایشنامهنویس بزرگی چون سوفوکلِس نوشتهشدهاست، پوسته و بهانهای بوده تا در آن دوران، هنرمند-فیلسوفی چون سوفوکلس، به اهمیت افشای حقیقتِ کتمانشده بپردازد. حقیقتی که هیچگاه، سیاستمداران در بحرانهای تاریخی، حاضر به اعتراف بدان نیستند و نهایتاً گذر زمان، نقاب از آن برمیدارد. محکمترین سند برای اثبات این ادعا جایی است در خود متن که تمام حقایق بر ادیپ، روشن گشته و وی از پسِ بینایی و هشیاریاش از این حقیقت تازه، حال، خود را نابینا ساختهاست. او در پاسخ حیرت اهالی قصر در مورد این عملش میگوید: «آپولون دوستان، آپولون چنین رنجی در جان من نهاد، اما نه به دست خود. این کار دستهای من است. آنگاه که همهچیز نازیباست دیدگان را چه حاصل؟» (مسکوب، 1385: 126). ادیپ به وضوح اشاره میکند که من تحت سیطرهی مکر خدایان نتوانستم از تقدیر ازپیشتعیینشدهی خویش رهایی یابم، اما در عین حال این من بودم که چنین مُصرانه، تا پای نابودی خویش بر رازگشایی و کشف حقیقت اهتمام ورزیدم و حال در پایان، خودم را قربانی میسازم تا مردم سرزمینم را از اهریمنی چون طاعون و این زندگی جهنمی که بدان دچار گشتهاند، آزاد سازم.
این نمایشنامه در ژانر تراژدی، گونهی کلاسیک یونان باستان محسوب میشود. در این ژانر ما مانند ملودرامها با تقابل میان امر خیر و شر مواجه نیستیم، بلکه ستیز [3]میان دو امر خیر است. منتها دو امر خیری که هر دو گمان میکنند به طور مطلق حق با آنهاست و دچار غرور و نِخوتی بسیار نیز گشتهاند. همین عامل، وضعیت را تراژیک میکند و این موقعیتِ تابع از وضعیت تراژیک، تنها با قربانی شدنِ یکی از دو سویهی این دو خیرِ جزئی، پایان میپذیرد. اساساً تراژدی، بههدفنرسیدن نیست، بلکه تراژدی جایی ایجاد میشود که در پایان، صورتمسئلهی اصلی درام، بیاهمیت میگردد. آنچه در ابتدا در این داستان اعتبار دارد یافتن معمای قتل لائیوس و حل بحران طاعون شهر است، اما نکته اینجاست که وقتی در پایان، یابندهی حقیقت و علت العلل تمامی این فجایع، هر دو یکنفرند؛ ما با بحران عمیقتری روبرو میشویم. این بحران عمیقتر، افشای حقیقتی کتمانشدهاست که به مثابهی یک درد زایمان، دردناک و دهشتناک است.
قرنها بعد (حدودا 19 قرن بعد یعنی در سدهی 13 میلادی) دوباره در غربی که اینبار مسیحی گشته، طاعون شایع شد. جالب آنکه آن زمان، کشیشهای مسیحی در کلیساها، طاعون را نشانهی گناهان یهودیان دانستند و چیزی در حدود 12هزار یهودی را سوزاندند تا علاوه بر طاعون که یکبهیک مردم را از پای درمیآورد، چنین جهلی نیز به حکمفرمایی مرگ در آن دوران اعتبار بیشتری ببخشد. امروز که سراسر جهان در گیرودارِ دستوپنجهنرمکردن با مرگ بر اثر بیماری کروناست؛ گویی همچنان آنچه بیش از خود ویروس، مردمان را به کام مرگ میفرستد، پنهانکاریها و بازیهای سیاسی است.
سوفوکلس در این نمایشنامه سعی در نشان دادن تعارضها دارد. او روح آدمی را به تصویر میکشد که در جستوجوی دانش و حقیقت است؛ اما تاب دانستن آن را ندارد. یکی از سوالهای اساسی که نویسنده در این نمایشنامه مطرح میکند این است که آیا حقیقت و کشف آن فضیلت است ؟ آن هم هنگامی که تاب و توانی برای پذیرش آن نیست؟ گاهی رسیدن به حقیقت به معنای رسیدن به پایان زندگی است. آیا در این صورت باید باز هم در جستوجوی حقیقت بود؟ بدیهی است که پاسخ او چیست. ارزش حقیقت چیزی فراتر از اینهاست. او این رویارویی را به گونهای به تصویر میکشد که ثابت کند انسان در رویارویی با این تعارضات است که شکل میگیرد.
شخصیت ادیپ از ابتدا تا انتهای داستان بارها دستخوش تغییر و تحول میشود. او بسته به اینکه در چه شرایطی قرار دارد و چقدر از حقیقت دور است یا چقدر به آن نزدیک شده است؛ تغییر میکند. سوفوکلس به نوعی نشان میدهد که ذات حقیقی انسان همان است که در برخورد با حقیقت نشان میدهد.
آنچه به وضوح در این نمایشنامه به چشم میخورد، تقدیرگرایی محض است که یونانیان باستان به آن معتقد بودند. سرنوشتی جز نگونبختی برای ادیپ تصور نمیشود. خواننده از همان ابتدا که شروع به خواندن میکند، میداند چه چیزی در انتظار ادیپ است. این عقیده که انسانها تحت ستارهی بداقبالی یا خوشاقبالی هستند، از استوارترین عقاید میان مردمان آن زمان بود و منظور از حقیقت در میان آنان در واقع کشف بخت و اقبال است. ادیپ در برابر سرنوشت خود شکست میخورد. جلال و شوکت و قدرت خود را از دست میدهد. تباهی خودش و خواهر و برادرانش را میبیند و جز این نمیتوانسته است که اتفاق بیفتد.
بدیهی است که این طرز تفکر چیزی جز ناامیدی و تیرهبختی برای بشر نخواهد داشت؛ اگر این افسانه را انسان امروز بنویسد سرنوشت ادیپ متفاوتتر و درخشانتر خواهد بود. جبرگرایی تاکنون چیزی جز تلف شدن استعدادها برای جامعهی بشری به همراه نداشته است.
[1] لابداکوس، پدربزرگ ادیپ است و در اساطیر آمدهاست که وی نامش را به کل خاندانش میبخشد که موجب میشود؛ از آن تاریخ به بعد، به آن خاندان، لابداسیدها (Labdacids) بگویند.
[2] شاهرخ مسکوب (1385). افسانه های تبای، تهران: نشر خوارزمی.
[3]Conflict؛ کشمکش ترجمه ی اشتباهی است، چرا که ستیز یعنی مجموعه ی کشمکش های بیرونی و درونی و مقصود از Conflict نیز همین است. آنچه که به نقل از ارسطو نیز در کتاب فن شعرش، به نوعی روحِ درام و مهمترین عنصر طرح محسوب میشود؛ همین ستیزست.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.