از پله دکان دلاک بالا رفت. دلاک تازه دکانش را باز کرده بود و محمد مشتری اولش بود. سلام و علیک رد و بدل شد. دلاک که داشت تیغش را رو سنگساب تیز میکرد، از دیدن محمد یکه خورد. او را هیچ وقت به این سر و ریخت ندیده بود. محمد مثل همیشه آرام و خندان بود، اما رختش نو شده بود.
تفنگش را آرام از روی دوشش برداشت و نشست رو صندلی و تفنگ را خواباند تو دامنش و تو آیینه جلوش خیره شد و به خودش نگاه کرد. خودش را با این لباس تو آیینه ندیده بود. پیراهنش را که زیر بند قطارش چروک شده بود صاف کرد. موهای صورتش بلند بود. کمی سر و گردن و شانههایش را عقب کشیده و به عکس نیمتنهاش که تو آیینه بزرگ دکان افتاده بود نگاه کرد. لبهایش را جمع کرد و رو غبغبش فشار آورد و تو چشمان خودش خیره شد. گوشه چپ آیینه یک بلبل و چند تا گل سرخ رنگ و ورانگ نقش شده بود و رطوبتی که از پشت جیوه آیینه را خورده بود آن را کدر ساخته بود. بهنظرش آمد رنگ صورتش تاسیده شده بود. به ته ریش خارخاری خود نگاه کرد و به دلاک گفت:
- اوسّا، دسّات درد نکنه. زودتر بجنب میترسم جهاز حرکت کنه.»
دلاک تیغ را گذاشت رو میز. کلاه محمد را برداشت و پیشبند را انداخت رو سینهاش و آن را پشت گردنش بست.
- زایر، خیر باشه. به امید خدا سفری هسّی؟
دلاک پرسید و دستش را تو آب ولرمی که تو کاسه بود فرو برد و صورت چرمین و چرب محمد را مالش داد.
- بله میبینی که تفنگچی شده. میخوام برم آبادان.
دسّ خدا به همرات. خوب کاری میکنی. بوشهر جای موندن نیس. همه مردمونش دارن از توش فرار میکنن. چه اونایی که میرن شیراز و چه اونایی که میرن عربسّون. دخل و درآمد دیگه توش ته کشیده. آبادان از آسمونش طلا میباره.
- دیگه چه کار کنیم، باید زن و بچه را نون داد. اینجا کاسبیمون نگرفت.
- آخه هر کسی یه کاری داره. اما اگه عوض جوفروشی، آهنگری که کسبت بود واز کرده بودی نه بهتر بود؟
- نمیدونم شاید. اما دیگه از کسب هم سر خوردم. ماه به ماه حقوقی میگیریم و میگردیم. کسب و کار یه حرومزادگی میخواد که تو ما تنگسیرا نیس.
تیغ رو صورت محمد میلغزید و موهای خشن سیاه درهم پیچیده خمیرشدهاش لوله میشد و تو دامنش میافتاد. پوست صورتش که از زیر موها درآمد، رنگ مس گداخته بود.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.