استر پانزده دقیقهی دیگر آنجا نشست. بعد، با اتوبوس رفت خانه.
هوا تمام روز گرفته بود و باز نشد و هوگو تماس نگرفت. استر هم تمـاس نگرفت. اما معنای زنگ نزدن او با اینکه هوگو زنگ نمیزد تفاوت داشـت. چون این هوگو بود که تصمیم گرفته بود. او بود که قدرت داشت. برای اثبات این امر، هیچ مدرکی وجود نداشت، اما در آن تردیدی هم نبود. آنکه لگام می زند، همیشه تصمیم میگیرد. کسی که کم تر میخواهد، قدرت بیشتری دارد. وقتی هوگو زنگ نمیزد، بیتردید به این دلیل نبود که با خود فکر میکرد: «حالا باید تمام مدت جلو خودم را بگیرم و تماس نگیرم.» اســتر صبح روز بعد، وقتی یک روز گذشته بود، با خود فکر کرد: «این جهنم است. جهنمی که میگویند، همین است.» داشت از درون میسوخت. قرار بود پنج شنبه به جشنی برود که هوگو هم دعوت شده بود. این موضوع را چند هفته پیش، به هم یادآوری کرده بودند، اما چون دلایل خوشایندتری برای دیدارشان فراهم شـده بود، استر آن را فراموش کرده بود.
شبها با دوستِ خوبش که ساکنِ پاریس بود دیدار میکرد. با هم میرفتند بیرون شام میخوردند. اما دوستش نمیدانست اندوهِ عشق چیست. او فکر میکرد اگر آدمِ غمگینی در طولِ شب بتواند یک بار بخندد، آن آدمِ غمگین نمیتواند مشکلی جدی داشته باشد. دوستش که گزارشهایی دربارهی آدمهای عمیقا افسرده دیده بود (کسانی که خانهشان درهموبرهم است و بهشان شوکِ برقی میدهند)، فکر میکرد کسی که واقعا افسرده است، نمیتواند بخندد. چنین کسانی هیچگاه نمیخندند. پس از سرخوردگی، آدم باید به آینده بیندیشد و پیش برود و حالِ خودش را با حالِ کسانی مقایسه کند که واقعا رنج میبرند: افرادِ مبتلا به سرطان و فلج، گرسنگان و کسانی که مجبور به خودفروشی میشوند. دوستِ خوبش نمیتوانست اندوه دیگران را تحمل کند. میخواست همه چیز طبیعی باشد تا او بدون احساس گناه بتواند گفتوگو را با پرداختن به نگرانها و مشغلههای خود دنبال کند.
پس از چند شب، تمایلشان را به دیدار یکدیگر از دست دادند، اما به روی هم نیاوردند. بیحرف و مودبانه، با توافقِ کامل، تصمیم گرفتند تنها شامل بخورند.
پاریس پُر از بو بود: بوی گرد و خاک، شیرینیِ خامهای، دود و عطر... استر روزهایِ پیاپی راه میرفت. قدم میزد و پیوسته الهام میگرفت و تاثیر میپذیرفت. با این همه، میدانست این سفر بیهوده است. میلههایِ فولادیِ ظریف و باریکِ سبزِ تیره بینِ پیادهرو و خیابان و رُفتگران با لباسِ سبزِ روشن که خیابانها را پاکیزه نگه میداشتند و از مشخصههایِ پاریس بودند، به نظرش جالب میرسیدند. میخانههایِ ساده آن را همیشه دوست داشت. اما پاریس رفتن به او کمک نکرد. آدم وقتی دردش را همراه خودش میبَرَد، هیچ چیز به او کمک نمیکند.
لنا آندرشون، تصرف عدوانی، چاپ ،مترجم سعید مقدم ، نشر مرکز
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.