وقتی از ابراهیم گلستان صحبت میکنیم، میدانیم باید منتظر اتفاقی غیرمعمول باشیم، چرا که او همچون شعبدهبازیست که هر بار برای مخاطبانش تردستی تازهای رو میکند. شاید تشبیه ابراهیم گلستان به شعبدهباز تعبیر دقیقی نباشد، اما چندان دور از ذهن هم به نظر نمیرسد. حافظهی عجیب او، تواناییاش در بحث و شکافتن مباحث مختلف بدون از دست دادن رشتهی صحبت، و کارنامهاش شگفتیآفرین است. به همین سبب، انتشار کتاب تازهی او، که البته آنقدرها هم تازه نیست، برای اهالی فرهنگ و ادب، اتفاق مهمی است.
کتاب « برخورد در زمانهی برخورد » ابراهیم گلستان را انتشارات بازتابنگار در سال ۱۴۰۰ منتشر کرده است. کتاب « برخورد در زمانهی برخورد » که ظاهراً در ۱۳۳۶ نوشته شده دو روایت مجزا دارد. اولی روایتی است دربارهی ملاقاتی کوتاه و جذاب و دومی شرح برخوردی که ناخواسته پیش میآید. گلستان به واسطهی ملاحظاتی از چاپ کتاب در آن سالها و چند دههی بعد از آن منصرف میشود. هرچند به نظر میرسد که از این تأخیر در انتشار کتاب خرسند نیست و خودش را مقصر و ملاحظهگریِ آن سالهایش را بیمورد میداند.
او دربارهی این اثرش میگوید « حقیقت همیشه غریب است، غریبتر از قصهی ساخته» و در مقدمهی کتاب، که در مرداد ۱۴۰۰ نوشته شده، شرح میدهد که « این کتاب از با هم آوردن دو گزارش درمیآید که من سالها پیش نوشته بودم دربارهی آغاز پیشامد برجستهای که زمانی کوتاه پیشتر از آن نوشتنها روی داده بود.»
کتاب با روایتی از دیدار گلستان با دیلن تامس[1] آغاز میشود؛ روایتی که به تعبیر جان گودبی، یکی از مهمترین متخصصان شعر و زندگی دیلن تامس در دانشگاه سوانسی[2]، « شگفتانگیز است. شرح ملاقات بیشتر از ۱۰۰۰ کلمه و پر از جزئیات است. یافتن چنین گزارشی از فیلمسازی برجسته چون گلستان میتواند ادعای بیسوادیِ تامس را بیاثر کند. گلستان در متن خود تعریف میکند که حرفهایشان به شکسپیر و ورلن هم رسیده و حتی دربارهی تورات و قرآن نیز صحبت کردهاند.»[3]
هنگام خواندن شرح این دیدار درمییابیم که متن قطعاً از ۱۰۰۰ کلمه بیشتر است و گلستان در روایتش از این دیدار، علاوه بر موضوعاتی که گودبی ذکر کرده، دیدگاهها و عقاید خودش دربارهی شعر و شاعران و تاریخ ایران و فلسفهی زندگی و خلفت و خدا و شیطان را هم شرح میدهد. در مقابل، تامس کمحرفتر به نظر میرسد، با پاسخهای کوتاهش گفتوگو را پی میگیرد و گاه با سؤالهایی مؤدبانه بحث را به پیش میبرد.
گفتوگوی گلستان و تامس زمانی صورت گرفته که تامس برای ساخت فیلمی دربارهی شرکت نفت ایران و انگلیس به ایران سفر کرده بوده اما روند ساخت فیلم خوب پیش نرفته و نهایتاً هم تامس دستخالی از ایران بازگشته، اما فیلمهایی گرفته بوده بعدتر در فیلم « نفت پارس » استفاده میشود.
جان گودبی، با استناد به ملاقات گلستان و تامس و روایت مفصل گلستان از این ملاقات، حدس میزند که شاید فیلمنامهی کاملی از تامس در آرشیو ملی ایران موجود باشد و بشود آن را پیدا کرد.
به هر حال، در گزارش سفر تامس به ایران، از گلستان به عنوان مترجم یاد شده است. گلستان در زمان این سفر ۲۹ ساله بود و تامس فقط دو سال بعد از آن در ۳۹سالگی از دنیا رفت. بنابراین، به نظر میرسد گفتوگوی مفصل و زیبای این دو نفر، دستکم، درست همانطور که در کتاب آمده رخ نداده و ابراهیم گلستان چیزهایی از جنس خیال هم به این روایت افزوده است.
بنابراین، این روایت ۳۱صفحهای کمابیش نوعی تکگویی گلستان است و دیلن تامس هم در مقام تماشاگر/بازیگر، شاهد بازی درخشان تکبازیگر این نمایش است؛ تماشاگر/بازیگری که هوشمندانه و هیجانزده از آنچه ذهنش را درگیر کرده سخن میگوید. و البته گلستان این فرصت را غنیمت میشمارد تا نشان دهد که بریتانیاییها چقدر با جغرافیا و تاریخ سرزمینی که در آن کار میکنند غریبهاند. تامس فقط میخواهد بداند شیراز کجاست و گلستان، با غزل « دوش دیدم که ملائک در میخانه زدندِ» حافظ، پای او را به بحث داستان آفرینش از دیدگاه اسلام باز میکند.
این روایت بسیار زیبا نوشته شده و گرچه نمیدانیم تامس آیا واقعاً چنین حرفهایی شنیده یا نه و اگر شنیده چه درک و برداشتی از آنها داشته، خواندن نثر روان ابراهیم گلستان همچون سُر خوردن روی ابریشم نرم است.
کتاب، به طور کلی، روان و خواندنیست و با توصیفهایی بهغایت دقیق از اتفاقها و مکانهای مهم، ما را با خود به دنیای گلستان و تامس و روزگارشان میکشاند؛ روزگاری که نام ایران به واسطهی اخبار مربوط به نفت، مدام در اخبار شنیده میشود، تنش در شرکت نفت ایران و انگلیس رفتهرفته بالا میگیرد و گزارشهای بیشتر و بیشتری از ایران به دفتر مرکزی شرکت ارسال میشوند.
گلستان در دورهای که این اتفاقات روی میدهند، ساکن آبادان و کارمند شرکت نفتی ایران و انگلیس بود و اخبار را برای چاپ در روزنامهی صبح روز بعد ترجمه و آماده میکرد و معمولا شبها تا دیر وقت میماند و از اینجاست که مقدمات روایت دوم شکل میگیرد.
یکی از آن شبهایی که گلستان ــکارمند وقتِ دفتر شرکت نفت ایران و انگلیس در ایرانــ تا دیروقت کار میکرده، صدای مکالمهی تلفنی رئیس اداره را میشنود و از فرصت خلوتی اداره استفاده میکند و گوشی را برمیدارد و گفتوگوی آدمهای دو سوی خط را میشنود. جدا از محتوای گفتوگو، گلستان این لحظهها را چنان خوب توصیف کرده که بهراحتی میتوانیم تصور کنیم همانجا کنار او هستیم و گوش به گوشی، گفتوگوی تلفنی را میشنویم. پس از پایان مکالمه، گلستان درمییابد که مشغول شنیدن صحبتهای رئیسش جولیوس سباستیان و اریک دریک، مدیر کل نمایندگی شرکت در ایران، دربارهی تأخیر در چاپ یک خبر بوده است.
گلستان چند جرعه آب مینوشد، از اداره بیرون میزند و در هوای گرم و زیر نور سرخ معلق در تاریکی خیابان، پیاده به سمت خانه میرود. شب میگذرد و گلستان با یاد ناصرخسرو قبادیانی که هزار سال پیش از آنجا عبور کرده و آبادانی که فقط پنجاه سال است که به واسطهی نفت و پالایشگاه روی دیگری به خود دیده در شب ناپدید میشود.
روایت بعدی کتابْ هیجان بیشتری دارد و باز در یکی از شببیداریهای کاری گلستان رخ میدهد. جوانی وارد اتاق کار گلستان میشود و هیجانزده برگهای را روی میز گلستان میکوبد و از او میخواهد که این خبر امشب منتشر شود. گلستان، به جای توضیح قواعد انتشار اخبار در روزنامههای صبح، ترجیح میدهد با جوان گفتوگو کند. بالاخره کار بالا میگیرد و پای فرماندار نظامی آبادان، تیمسار کمال، هم به ماجرا باز میشود. انگار همه میخواهند گلستان را مجبور کنند تا خلاف اصول حرفهای و عرف معمول روزنامهها رفتار کند.
گلستان هم فرصت را غنیمت میشمارد و، در جریان بیان باورهای وطنپرستانه و دلایل مخالفتش با انتشار خبر مزبور در روزنامه، به شیوهای شبیه گفتوگوی روایت اول کتاب با تامس، گریزی هم به ادبیات و حافظ و سعدی میزند و تیمسار را در برابر سخندانی و قدرت استدلال خودش مبهوت میکند. دست آخر، تیمسار به گلستان میگوید « انتظار بود امروز عقل زیادتر باشد، متانت زیادتر باشد. این انتظار هست. صبر باید داشت. باید توجه کرد. باید تحمل کرد. باید ساخت. باید با هم ساخت. با هم کنار آمد. باید توجه داشت.» به نظر میرسد اینها حرفهای گلستاناند که به زبان تیمسار میآیند؛ توصیه به عقل، متانت، صبر، با هم ساختن. در نهایت، گلستان خبر را چاپ نمیکند و از ساختمان بیرون میآید و راهی خانه میشود.
در این روایت، باز هم به توصیفهای دقیق و موشکافانهای برمیخوریم که از عکاسنویسندهها انتظار داریم. گلستان شبی را که « گرم بود و باد و غبار شور از روی خاکهای فرسوده میآورد» در چند جمله چنان زیبا توصیف میکند که تصویری در ذهن خواننده شکل میگیرد؛ تصویری از آبادان آن سالها، شعلههای پالایشگاه و نورشان، و البته تاریکی، تاریکیای که هر بار گلستان را در خود میبلعد.
در ادامه، روایت گفتوگوی تلفنی گلستان و مصطفی فاتح، مدیر ارشد ایرانی شرکت نفت ایران و انگلیس، را میخوانیم؛ گفتوگویی که فردای شب شروع ماجرا رخ داده است. فاتح از گلستان میخواهد از درگیریهایی که ممکن است برای شرکت دردسرساز شوند بپرهیزد. در همین زمان، هیئت خلع ید[4] هم مسئولان ارشد نشریههای شرکت را احضار میکند و دیدار گلستان با اعضای این هیئت همان رخدادی است که روایت را از اینجا به بعد، پیش میبرد.
گلستان، کوتاه و مختصر، از ظاهر و رخت و لباس اعضای هیئت میگوید و اینکه از لباسشان معلوم است قبلاً هیچوقت در آبادان نبودهاند. یکی از اعضای هیئت برای گلستان آشناست و گلستان هم سر صحبت را با او باز میکند. اینجا گلستان تلاش میکند که گفتوگو را، تا حد ممکن، دقیق و کامل برای خواننده تعریف کند؛ گفتوگویی هوشمندانه، تند و تیز و گاه حتی تهدیدآمیز که برای دوستداران زبان گزندهی گلستان خواندنیاست. کمی بعدتر هم گلستان، پس از اشاره به اتفاق شب گذشته، دوباره وارد بحثی طولانی میشود که با جملهای کنایی به پایان میرسد: « حرفم تمام بود. از اول هم تمام بود.»
در نهایت، طبق اعلامیهی هیئت مدیرهی موقت شرکت ملی نفت ایران، در تاریخ ۳۰ خراد ۱۳۳۰، « نظر به اینکه اداره اطلاعات شرکت سابق طبق دستور دولت منحل شده است، ادارهی انتشارات آبادان که ناشر روزنامههای محلی میباشد و سابقاً تابع ادارهی نامبرده بوده است، زیر نظر هیئت مدیرهی موقت اداره خواهد شد.»[5] دربارهی گلستان هم تصمیم میگیرند که او موقتاً کارش را به فرد دیگری بسپارد و در عوض، وظیفهی دیگری به او سپرده شود.
گلستان بیرون میآید و اینجا دوباره با توصیفی دقیق و زیبا از عصرهای جهنمی آبادان و «مردم عادی»اش مواجه میشویم.
در روایت گلستان، همیشه خرداد ۱۳۳۰ است.
[1]- شاعر و نویسندهی به نام اهل ولز (۱۹۱۴-۱۹۵۳)
[2]- Swansea University
[3]- 'I am from Wales': Dylan Thomas' words to a film director who said 'you English do not like wine'
[4]- مجلس شورای ملی روز هفتم اردیبهشت ۱۳۳۰، طرح ۹ مادهای ملی شدن صنعت نفت را به اتفاق آرا تصویب کرد و روز ۲۲ اردیبهشت ۱۳۳۰ مجلس شورای ملی و سنا، بنا بر ماده اول قانون اجرایی ملی شدن صنعت نفت، نمایندگان خود را برای تشکیل هیات مختلط در خلع ید از شرکت نفت سابق انتخاب کردند. روز ۱۹ خرداد ۱۳۳۰، اعضای هیات مدیره شرکت ملی نفت ایران و سه نفر از اعضای هیات مختلط وارد آبادان شدند. (از وبسایت موزه و اسناد صنعت نفت ایران)
[5]- وبسایت موزه و اسناد شرکت نفت، ورودی «بازنشر چهار سند تاریخی از ماجرای خلع ید»
دیدگاه ها
یادداشت نسبتن ضعیفی بود! نویسنده حتی پایان کتاب و حرف بازرگان (دربارهی استفاده از جوانک کذا در پست دیگری) را نفهمیده و آن را دربارهی گلستان دانسته!
با درود! با نام دیلن تامس نخستین بار در فیلم "سفر بین ستاره ای" آشنا شدم که در بخشی از فیلم مایکل کین، بازیگر کهنه کار انگلیسی شعر تکان دهنده وی ....Do not go gentle into that good night را دکلمه کرد. روان هر دو بزرگوار شاد!