ارنستو ساباتو Ernesto Sabato در کتابهایش به بررسی مضامینی مانند: انزوا و ارتباط مخدوش میان مردمی میپردازد که درگیر رویدادهایی هستند که نمیتوانند کاری برای کنترل آن انجام دهند و درک آن دشوار است. او همه ما را به افراد نابینایی تشبیه کرده است که در تاریکی لج میکنند.
درجا میگوید زندگی وحشتناک است و مکرراً او را به درد آورده است. بر فراز شانهاش و در قاب پنجره، حلقۀ دوپونت در پوششی از مه نمناک خاکستری گم شده، گویی از پیش خود را برای این مکالمه مهیا کرده است. باری، در ادامهی شب ارنستو ساباتوی ۷۴ ساله، نظری میاندازد بر تمام سالیان نوشتن رمان و مقاله، خلقش گشاده میشود و بهرغم آنچه تا به حال رخ داده است، از امید برای آدمی سخن میگوید.
موقرانه ژاکت پوشیده و کراواتی بسته و بیحرکت در اتاق نشیمن خانهی سفیر آرژانتین نشسته است، انگار جابهجا کردن پاها چندان سودی ندارد. چشمهای در پس عینک دودیاش بسیار ضعیف است. شاید این حالت برای اگزیستانسیالیست خودخواندهای که بیشتر کارهایش را سوزانده است (تنها سه رمان را منتشر کرده) مناسب باشد. او که از وعدهی کمونیسم در اوان زندگی ناامید شده بود، اخیراً به نمایندگی کمیتهی گمشدگان آرژانتین رسیده است و شومترین دورهی کشورش را مستندنگاری میکند، و بهخاطر بیماری چشمش دیگر توان نوشتن ندارد.
در حوزهی ادبی کم از او تقدیر نشده است. در آمریکای لاتین و اروپا مورد احترام است. با آلبر کامو، آندره ژید و خورخه لوئیس بورخس قیاس شده و سال پیش جایزهی سروانتس را از دست شاه خوان کارلوس گرفت؛ مهمترین جایزهی ادبی در جهان زبان اسپانیایی. امروز در همایشی شرکت خواهد کرد که به افتخار خودش در کتابخانهی کنگره برگزار شده و آنجا از جانب دنیل بورستین، کتابدار کنگره و متخصصان و نویسندگان سرتاسر جهان تحسین خواهد شد. جوایز اما چندان کمکی به روح در عذاب نمیکنند.
به کمک مترجم میگوید: «پدر سختگیر و دوران کودکی غمانگیزی داشتم. آموزش در خانه دشوار بود... و جهان به چشمم آشوبناک و وحشتناک میآمد».
ساباتو «آخرین و البته یکی از» هشت فرزند خانوادهای ایتالیاییالاصل بود که در روخاس آرژانتین زندگی میکردند. نقاشی و طراحی برایش آرامبخش بود. با این حال علم اولین مفر او شد: «وقتی برای اولین بار به یک قضیهی ریاضی برخوردم، در آن نظمی عالی یافتم، هارمونی اشکال افلاطونی. و این امر تا سالها مرا مجذوب خود کرد... کشف جهان ریاضی تا آخرین سالهای دانشگاه مرا شیفتهی خود نگاه داشت.»
پس از اخذ درجهی دکتری در دانشگاه دو لا پلاتا در بوئنوسآیرس و درست قبل از گرفتن بورسیهی کار روی امواج اتمی در آزمایشگاه کوری در پاریس، از کمال انتزاع دلزده شد. «مرد علم نوعی ذهنیت دارد، نوعی خردگرایی...»
کنارهگرفتن او از علم «عملی پوچ نبود. به مرحلهای رسیده بودم که فهمیدم هارمونی افلاطونی برایم کافی نیست. کنارگذاشتن انسان در ریاضی محض به چشمم شنیع آمد، و حس کردم که سرنوشت من بر تحکیم رابطهام با انسان است. بنابراین به سراغ علاقهی قدیمیام ادبیات رفتم.»
همزمان با کار در آزمایشگاه، یک رمان نوشت («در خفا، بهخاطر احساسات منفی از دانشمندان»). مکان و دوره برای یک هنرمند مناسب بود: پاریس در دههی ۱۹۳۰ مملو از امثال آنها بود، و ساباتو به سرعت با نقاشان و نویسندگان آشنا شد، به خصوص با تریستان تزارا و آندره برتون.
«در طول روز بر امواج اتمی کار میکردم و در طول شب با نقاشان در مونپارناس ملاقات میکردم. حس میکردم شبیه زن خانهداری شدهام که به وقت شب آن کار دیگر میکند».
عجیب است، اما ساباتو هرگز رمانش را منتشر نکرد. آتش مقصدی بود که بیشتر نوشتههایش به آن منتهی شدند. میگوید به خاطر عدم رضایت از کارهایش نوشتههایش را منهدم میکرد. علاوه بر آن «به خاطر طبعم بود... بهطور کلی از هرکاری که میکنم ناراضی هستم و هرگز برای خشنودی خودم ننوشتهام. مینویسم تا مانع مرگ اثرم شوم، و در این راه خطر بلندپروازی را به جان میخرم».
تنها سه رمان از دقت سختگیرانهاش جان سالم به در بردهاند. تونل ارنستو ساباتو (نخستین رمانش) در سال 1948 منتشر شد. این رمان با نام «بیگانه» هم ترجمه شده است. ساباتو آن را «داستان مرد بیچارهای توصیف میکند که اگر که تا نیمهی روز خدا بر او ظاهر نشود، خودکشی میکند»). قهرمانان و گورها در سال ۱۹۶۱ منتشر شد و فرشتهی ظلمت هم در سال ۱۹۷۴ . قهرمانان و گورها درگیر منازعات قانونی با ناشر انگلیسی اولش بر سر کیفیت ترجمه بود، به همین دلیل اخیراً دوباره به انگلیسی ترجمه شده است.
ساباتو تعداد قابل توجهی مقاله نیز نوشته است؛ دربارهی مسائل مختلف - از کارهای خودش گرفته تا انسانزدایی از علم و فنآوری. ترجمهی انگلیسی چندانی از آنها در دست نیست. کارهای او در اینجا بسیار کمتر از آمریکای لاتین و اروپا شناخته شده است.
ساباتو میگوید: «بابت این مسئله بسیار تأسف میخورم، زیرا احترام بسیاری به ادبیات آمریکای شمالی قائلم - از هرمان ملویل و هاثورن گرفته تا ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر».
همانطور که ساباتو در مقالهای در سال ۱۹۷۷ توضیح میدهد، نوشتههایش تلاشی است تا «آخرین دوراهیهای وضع بشر، تنهایی و مرگ، امید و نومیدی، شهوت قدرت، جستوجوی کمال، مفهوم هستی، حضور و عدم حضور خدا را بررسی کند».
هارلی دینِ منتقد در کتابش ارنستو ساباتو مینویسد «با این حال، خوانندهی آثار ساباتو با ناتوانی انسان در برقراری ارتباط با دیگران مواجه میشود، تقریباً با وسواسی آسیبشناسانه دربارهی کوری، و دغدغهای عظیم نسبت به درگیری ادیپوار...».
ساباتو به مفهوم کوری علاقهی مشخصی دارد. این موضوع در رمانهای تونل و قهرمانان و گورها به چشم میخورد. «گزارشی از کورها» رمانی در دل رمان قهرمانان و گورها است. در این بخش شخصیت فرناندو ویدال اوموس (تاریخ تولدش با ساباتو یکی است) عقاید پارانوئید خود را دربارهی افراد کور (فرقهی کورها) توضیح میدهد و میگوید آنها اجتماعی سری هستند و اعمال شیطانی دارند و زندگی این شخصیت در خطر است.
میگوید: «نمیدانم چرا چنین علاقهای دارم. تنها چیزی که [از کوری] میدانم، آن چیزی است که در قهرمانان و گورها نوشتهام و کلمهی «دانستن» را باید تفحص کرد. این پیامها از عمیقترین بخشهای ناخودآگاه بیرون میآيد.»
ضایعات در شبکیهی چشمها و آسیب چشم دیگرش در سالهای اخیر مانع نوشتن و خواندن ساباتو شده است.
میگوید: «بعضیوقتها باور میکنم که این اتفاق انتقام فرقهی کورهاست.»
اَشکال دیگری از کوری پیرامون ساباتو بوده است. سه دولت حزبی - در اواخر دههی ۱۹۷۰- شکنجهی سازمانیافته، حبسکردن، شکنجه و اعدام هزاران شهروند آرژانتینی را به راه انداختند، چیزی که امروز از آن با «جنگ کثیف» یاد میکنند. تعداد تقریبی افراد «مفقود» از آن زمان میان هشت تا سیزده هزار متغیر بوده است. با اینکه ساباتو به صراحت انتقادش را از فعالیتهای مخفی اعلام کرده بود، دوستان و همکاران بسیاری در اطراف او به راحتی چشمهایشان را به روی وضعیت بستند. میگوید «حقیقت دارد» و برای عوض کردن بحث میگوید «بسیار هم انسانی است».
ساباتو درجا پذیرفت که به پیشنهاد رئیسجمهور جدید، رائول آلفونزین، کمیتهای را سرپرستی کند که کار آن ثبت مدارک بستگان و همکاران افراد مفقود برای دادگاههای نظامی و مدنی است. ساباتو پس از جمعآوری بیش از پنجاه هزار صفحه از مدارک در تأیید آدمربایی، تجاوز، کمپهای سری شکنجه، گورهای جمعی، و حتی مردهسوزی، میگوید «زندگی من تغییر کرده است. با اینکه میدانم بدی ویژگی ذاتی نوع بشر است... این واقعه، به معنای کلاسیک کلمه، سقوط به قعر جهنم بود».
اما چیزهایی هم هستند که ساباتو بابت آنها خشنود است. او میگوید «دادگاه فدرالِ تجدیدنظر خشونت را بررسیده و مجرمان را محکوم و مجازات کرده است». علاوه بر این، اشاره میکند «اقلیت خُردی مرتکب جنایات شده بودند».
او معتقد است احتمال کمی وجود دارد که نظامیان کشورش را بار دیگر تصاحب کنند. «وحشت برای مدتی طولانی دموکراسی را تضمین میکند».
ساباتو امروز به فلسفهها و تأثیرات سیاسیاش فکر میکند. در جوانی با کمونیسم دمخور شد اما به سرعت آن را «به خاطر تناقضات فلسفیاش کنار گذاشت، همچنین به خاطر جنایات استالین».
بیش از هر چیزی او به اگزیستانسیالیسم گرایش دارد که به اعتقادش «فلسفهی درست و کافی برای رماننویسان است، چون در نگاه این فلسفه انسان موجودی از گوشت و خون است... اگزیستانسیالیسم جنبش فلسفی رمانتیکی است [و] شور را از نو احیا میکند.»
او ادامه میدهد: «من طالب عدالت هستم، اما... بیش از هرچیزی خواهان آزادی هستم. نمیخواهم ببینم کودکان از گرسنگی بمیرند و کشورهایی به زیر یوغ کشورهای پرقدرت بروند... به واژگان "چپ" و "راست" اعتقادی ندارم. آنها در زمان ما خالی از معنا شدهاند. میتوان به چپ گرایش داشت و اردوگاههای کار اجباری را تأیید کرد. باید تتمهای برای این اصطلاحات قائل شویم...»
«شاید در عمق وجودم من یک آنارشیست باشم».
بیهیچ توضیحی، ساباتو از جایش بلند میشود و اتاق نشیمن را ترک میکند. چند دقیقه بعد با ویسکی و لیمو برمیگردد. (مترجم بعداً میگوید که نشانۀ خوبی است؛ به این معناست که از گفتوگو سرخوش شده است). و حالا وقت آن رسیده که از خانوادهاش بگوید.
وقتی از او میپرسم آیا پدر «سختگیرش» از او خواست که به دنبال حرفهای بهدردبخورتر از نوشتن باشد یا نه، میخندد. نه، او چنین دستوری نداده بود، زیرا خواهر و برادر پیش از او «مهندس و شیمیدان بودند، بنابراین از این لحاظ فشاری در کار نبود».
او میگوید زنی که با یک نویسنده ازدواج میکند بار سنگینی بر دوش دارد. «صداقت ایجاب میکند که بگویم همسرم حمایت مداومی از من کرده است. او زن پر دل و جرئتی است».
ساباتو و ماتیلد کوسمینسکی - ریشتر مجبور شدند فرار کنند، زیرا سرنوشت با آنها یار نبود. «من دلخواه خانوادهاش نبودم و او در سن مناسبی نبود». با وجود این، حالا پنجاه سال میشود که با هم ازدواج کردهاند و او با خانوادهی همسرش به صلح رسیده است. یکی از پسرانش فیلمساز است و دیگری معاون صدراعظم در وزارت خارجه. «زندگی خانوادگی من عمیق و پرشور است... شاید نشانهای از سرطانم باشد اما من محافظهکارم، من طالب صلح هستم و دوست دارم در خانه با ریشهها و فرزندانم بمانم».
مردی که دیگر توان نوشتن ندارد میگوید «اما من اساساً یک رماننویسم. رمان تمام واقعیت انسانی را بیان میکند و مزیت آن در این است. رمان آورندهی ایدهها، رؤیاها، نشانهها و اسطورههاست و اندیشههای منطقی را با تفکرات جادویی پیوند میدهد...».
میگوید امید نقطهی پایان رمانهایش است و همینطور رویکرد زندگی خودش. و میگوید که این با جملۀ قبلیاش کاملاً همساز است، زیرا «هرچقدر یک انسان مستأصل باشد، همانقدر هم امید دارد».
منبع: واشنگتنپست
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.