در همین سطور نخستین بهتر است اشارهای شود که تلاش نویسنده بر این بوده که معرفی کتاب الف و متنی که در این باره نگاشته میشود، ارتباطی نزدیک با ساختار نوشتاری بورخس داشته باشد. یکی از دلایل ارجاعات فراوان به متن کتاب نیز همین است و سعی شده این نوشته -تا جایی که ممکن است و نویسندهی آن قادر به انجام آن است- نزدیک به متن کتاب الف باشد.
«بئاتریس، بئاتریس اِلنا، بئاتریس اِلنا ویتربو، بئاتریسِ محبوب، بئاتریسِ از دست رفتهی ابدی، این منم، من بورخس.»[1]
مجموعه داستان الف[2]، نوشتهی خورخه لوئیس بورخس -نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی- با داستان نامیرا آغاز میشود؛ داستانی که موضوع تأثیر و تأثری است که نامیرایی در بین آدمیان میانگیزد. داستان از لندن آغاز میشود و در شهرهای گوناگون –و سفری اودیسهوار- به پیش میرود. بورخس روایتی تودرتو را به نمایش میگذارد؛ هزارتویی مبهوتکننده شبیه به همان بنایی که در داستان توصیف میشود: بنایی ساخته شده برای گمراه کردنِ انسانها؛ «معماریاش، پر از قرینهها، تابعِ همین قصد است. در کوشکی آنهمه ناتمام کَندوکاو کرده بودم، معماریاش عاری از هر تمامی بود. انباشته بود از راهروهای بنبست، دریچهی مرتفع دسترس ناپذیر، دری نظرگیر که به زاویه یا چاهی گشوده میشد، پلکانهای باور نکردنیی باژگونه با پلهها و طارمیهای نگونسر.»[3] این بنای مهیب راوی را دچار چنان وحشتی میکند که پس از گذشت سالها توان تفکیک جزییات برآمده از واقعیتِ بنا و کابوسهایش را ندارد. تک بنایی که دستکار خدایان است و «خدایانی که آن را بنا نهادهاند دیوانه بودهاند.»[4] او شهر نامیرایان را چنان هولانگیز میبیند که موجودیت و دوامِ محضش، با اینکه در دل صحرایی نهانی است، گذشته و آینده را میآلاید و کائنات را به مخاطره میاندازد؛ تا زمانی که شهر بر پا باشد هیچ موجودی در جهان ارزشمند یا سعادتمند نخواهد بود. راوی شهر را آشوبی میبیند از واژههای چند رگه، بدنی از یک ببر یا یک ورزا، که دندانها، اندامها و کلّهها خصمانه و یکپارچه به طرزی غولآسا بیرون زده باشد. در لحظهی خروج از شهر، او با موجودی شبهانسان آشنا میشود: آدمنمای غارنشینِ نابالغی که از کف غار به او مینگریسته و چشم به راه او بوده. راوی تصمیم میگیرد که پارهای از کلمات را به او بیاموزد و نام آرگوس –سگ پیر و مردنیِ اودیسه[5]- را بر او میگذارد. هرچند در راه تعلیم به او پیشرفتی حاصل نمیشود امّا، در شبی که باران بر صحرا میبارد، آرگوس، تتهپتهکنان به حرف میآید: او هومر است، خالقِ اولیس.
داستانهای بورخس مملو از نمادهایی است که او با دور شدن از واقعگراییِ عینی آنها را میآفریند. زمان، مرگ، جاودانگی، ویژگیهای شخصیت آدمی و دوگانگیاش، جنون، درد و تقدیر درونمایههای اصلیِ آثار بورخساند. درونمایههایی که در روایتی تودرتو و در عینحال خیالپردازانه خود را عرضه میکنند. بورخس در این کتاب به شرح و تفصیل ایمان میپردازد؛ از الوهیتی صیقل نایافته سخن میگوید؛ رؤیایی اندوهگنانه را شرح میدهد؛ زمان را به چالش میکشد و تأثیر روایتهای کهن را نشان میدهد.
مُرده داستان مردی از محلههای پائین شهر بوئنوس آیرس است؛ یک لاتِ آسمانجُل شرور، بدون هیچ وجههای مگر سری نترس در راهِ بیباکی؛ مردی که تصمیم میگیرد «نفوذ کند به بیابانهای منکوب از اسبان مرزبانانِ برزیل و سرکردهی قاچاقچیان»[6] شود. اتفاقی که در نگاه اول ناممکن به نظر میرسد. بورخس این ناممکن را تا مرزهای امکان پیش میبرد و برای نشان دادن آن به نقل سرگذشت بنخامین اوتالورا، که از او خاطرهای میان در و همسایههای محلهی بالوا نِهرا باقی نمانده میپردازد؛ مردی که به راه و رسم خودش مُرد، با گلوله.
بورخس از ناممکنها میگوید و برای ممکن جلوه دادن آنها روایتی گزارشگونه را انتخاب میکند. او از نجوم و ریاضیات بهره میگیرد و افسانههای تاریخی را از تمامِ جهان احضار میکند تا بهوسیلهی افسانهها و نمادها به وصفِ اتفاقات بپردازد؛ اتفاقاتی که به خودیِ خود وصفناشدنی به نظر میآیند.
خواندن کتابهای بورخس چالش برانگیز است. او واژگان را با ظرافت و عمق بسیار انتخاب میکند. کتاب آلف اسرارآمیز در مورد مرگ و میر، ایمان و هویت است. بورخس داستانهایی پر رمز و راز و ماجراجویانه را در آلف حکایت میکند که یک حس کشف و سفر به ناشناختهها در آنها وجود دارد.
الف داستان ملاقات راوی با شاعری به نام کارلوس است؛ شاعری که راوی او را دیوانه میداند. همهچیز با مرگِ بئاتریس آغاز میشود؛ او که در بامدادِ گدازانی* از فوریه پس از احتضاری شاهانه میمیرد و راوی را وا میدارد تا بدون سرشکستگی، خود را وقف خاطرهی او کند: هر سال در روز سیام آوریل، روز تولد بئاتریس، برای ادای احترام به پدر و پسرخالهی او به دیدار آنها میرود و در همین سالگردهای غمبار و پوچ است که مورد اعتماد تدریجیِ کارلوس آرخنتینو دانِری میشود. کارلوس از او میخواهد که تا دربارهی اشعارش با ادیبی معتبر حرف بزند؛ اشعاری که راوی آنها را آشِ شلهقلمکار خودنمایانهای میداند که هیچچیز به یاد ماندنیای در خود نداشتند. او در ابتدا میپذیرد اما از انجام آن منصرف میشود و تا مدت زیادی از پاسخ به تماسهای مکرر کارلوس اجتناب میکند. امّا پس از گذشت مدتی کارلوس آرخنتینو، پریشانحال، او را پای تلفن میخواهد و به او میگوید که قرار است خانهاش را بکوبند و خراب کنند؛ خانهای که کارلوس آن را برای پایان دادن منظومهی اشعارش حیاتی میداند، چرا که گوشهای از زیرزمینش یک الف دارد. «توضیح داد که الف نقطهاست از نقطههای فضا که شامل کل نقاط است.»[7] الف، آن الفِ کارلوس آرخنتینو غیر منقول است؛ توصیف آن ناممکن است اما بورخس میکوشد آن را توصیف و باورپذیر کند و به آن جنبهای علمی و جنبهای فلسفی میدهد. او خواننده را به تماشای عالمی ادراکناپذیر میبرد. الف نخستین حرف الفبای زبان قدسی است؛ الوهیتی نامحدود و ناب دارد؛ نقشِ انسانیست که با انگشت به آسمان و زمین اشاره میکند تا نشان دهد که جهان زیرین آیینهای است از هیات جهان زِبرین. راوی با دیدن الف، با دیدن تمامِ چیزها در آن نقطه، دچار نسیان میشود: حالا او در حال قاتی کردن حالتهای خطوطِ چهرهی بئاتریسش است.
الف
[1] الف، خورخه لوئیس بورخس، بهترجمه م. طاهر نوکنده، نشر نیلوفر
[2] Jorge Luis Borges : El Aleph
[3] الف، خورخه لوئیس بورخس، بهترجمه م. طاهر نوکنده، نشر نیلوفر
[4] همان
[5] یکی از دو کتاب کهن اشعار حماسی یونان اثر هومر. ادیسه سرگذشت بازگشت اولیس است؛ بازگشتی که بیش از بیست سال به طول میانجامد.
[6] الف، خورخه لوئیس بورخس، بهترجمه م. طاهر نوکنده، نشر نیلوفر
[7] همان
* چون در نیمکره جنوبی فوریه در وسط تابستان است بامداد گرم و سوزان بوده است
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.