داستان دربارهی بچههایی است که یک روز سرد زمستانی تصمیم میگیرند به خانهی پدربزرگشان رفته و او را ببینند. اتفاقا آن روز برف سنگینی میبارد و آنها در حیاط خانهی پدربزرگ مشغول بازی و ساخت آدم برفی میشوند و میخواهند همه چیز آدمبرفی درست شبیه پدربزرگشان باشد و به همین خاطر نامش را بابابرفی میگذارند. طی اتفاقاتی که رخ میدهد و البته خواستههایی که آنها از بابابرفی دارند و البته شغل عحیبی که برای او انتخاب میکنند، باعث میشود بابابرفی هم مثل همهی آدمبرفیهای دیگر آب شود و اما بچهها پند ارزشمندی از این ماجرا میگیرند.
نثر کتاب بسیار ساده و روان و البته مسجع و آهنگین است که همین عامل، تأثیرگذاری داستان را چند برابر میکند؛ چراکه باعث میشود کلمات خیلی سریع در ذهن کودکان نقش بندد و آنها را به خواندن و یا شنیدن ادامهی داستان مشتاقتر کند. نویسنده در متن داستان از تشبیهات ملموس و جذابی استفاده کرده است که سبب میشود کودکان ضمن اینکه از شنیدن آنها لذت ببرند، ذهنشان ارتباط مشترک و یا همان وجه شبه میان آنها را بهتر درک کند و با مقولهی تشبیه بیشتر آشنا شوند. «آسمان شده بود آسیاب؛ اما به جای آرد، برف میریخت از همهجا»[1] از دیگر ویژگیهای متن میتوان به جان بخشی به بابابرفی اشاره کرد. آرایه تشخیص به خوبی در داستان نمایان است و همین عامل سبب میشود قوهی تخیل کودکان تقویت شود و توجه بیشتری یرای درک محتوای داستان داشته باشند.
محتوای داستان صمیمی و آموزنده است. نویسنده سعی دارد در عین اینکه فضایی شاد و مفرح در ذهن کودکان نرسیم کند، در قالب داستان مسئلهی فانی بودن را هم برای آنها شفاف سازی کند و حتی اشارهی کوچکی هم به مرگ انسان میکند. اما غبار غم و اندوه بر فضای داستان سایه نمیاندازد و فقط کمک میکند کودکان ذهنیتی خوب دربارهی این مسائل داشته باشند. «پدربزرگ که بابابرفی نبود نا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند. تازه اگر آدم خودش هم از بین برود، یادش و کارهایی که برای آدمهای دیگر کرده است، هیچ وقت از بین نمیرود. همیشه آدمهای دیگر از او یاد میکنند، انگار که همیشه زنده است.»[۲] موضوع اصلی داستان بابابرفی همان مسئلهی ناپایداری جهان هستیاست که پیشتر گفنه شد، اما در داستان به موضوعات مهم دیگری هم اشاره شده است؛ مانند: کار گروهی، احترام به یکدیگر و احترام به بزرگترها، شناخت نعمتها و ...
بخشی از ماجرای کتاب بابا برفی
«وقتی بچهها به حیاط بزرگ مدرسه که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچهها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یک آدم برفی درست کنیم؟ بچهها گفتند خوب فکری است. حامد دوید پارو آورد. کاظم بیل آورد. کاوه جارو آورد. هرکدام هرچه دستشان رسید، برداشتند و آوردند.اول برفهای وسط حیاط را پارو کردند. بعد برفها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد. تکههای درشت برف کوبیده را روی هم چیدند تا تن آدم برفی بالا آمد. بچهها شاد بودند که هم دارند بازی میکنند و هم اینکه کاری از دستشان برمیآید. بعد دستهای همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با شادی و خنده خواندند: بابابرفی! بابابرفی! چه کم حرفی! چه کم حرفی!»[3]
[۱]- باغچهبان، 4:1395
[2]- باغچهبان، 22:1395
[3]- باغچهبان، 9،13:1395
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.