تاریخ در این باغ‌ها جایی ندارد

معرفی کتاب باغ‌های تسلا نوشته‌ی پریسا رضا

آوا بناساز

یکشنبه ۶ آذر ۱۴۰۱

(6 نفر) 4.9

کودتای ۲۸ مرداد

کتاب باغ‌های تسلا نوشته‌ی پریسا رضا شرح زندگی دو نسل از یک خانواده در بستری از تاریخ است. داستان کتاب روایت زندگی طلا و سردار، زن و شوهری روستایی و فرزندشان در میان دو کودتای ۳ اسفند و ۲۸ مرداد در تهران است. در زمان کودتای اول آن دو زوجی جوان بودند در آغاز راهی ناشناخته و در پی ساختن زندگی‌‌ای متفاوت از پدران و مادرانشان، کیلومترها دور از زادگاه خود و در زمان کودتای دوم _ حدود ۳۳ سال بعد_ تبدیل به پدر و مادر سالخورده‌ی فرزندی بیست‌وچندساله شده‌اند. پریسا رضا با بهره‌گیری از عنصر "تاریخ" به شرح داستانی خواندنی از شرایط ایران و زندگی طبقات اجتماعی مختلف در آن دوره _اواخر سطنت قاجار تا به روی کار آمدن سلطنت پهلوی_ پرداخته است. باغ‌های تسلا نخستین کتاب این نویسنده‌ی ایرانی_فرانسوی‌ست که به زبان فرانسه چاپ و با استقبال و تحسین چشمگیری روبه‌رو شد و جوایز معتبری را از آن خود کرد.

کودتای سوم اسفند؛ سال ۱۲۹۹

ایران را دو نیم کرده‌‌اند؛ نیمه‌ی شمالی تقدیم به امپراتوری روسیه شده و نیمه‌ی جنوبی به تصرف بریتانیا درآمده است. سلسله‌ی قاجار پا به دوران افول خود گذاشته و احمدشاه کم‌سن‌وسال‌ و نابلدتر از آن است که از عهده مملکت‌داری براید و کشور علناً بر در دست بیگانگان اداره می‌شود. آشفتگی حاصل از جنگ جهانی اول، وضع اقتصادی نامناسب و گرسنگی و بیماری ایران را در مرز فروپاشی قرار داده است. در این میان با ورود ناگهانی رضاخان، فرمانده نظامی قزاق قزوین، و تصرف پایتخت کودتایی شکل می‌گیرد که نتیجه‌ آن قدرت گرفتن رضاخان به‌عنوان نخست وزیر و سپس به‌عنوان پادشاه سلسله‌ی پهلوی‌ست.

این آشوب اما هنوز به میانه‌های کشور راه نیافته و اوضاع به همان حالی پیش می‌رود که سال‌های سال پیش رفته است. مردم محلی در روستاها بی‌خبر از بازی‌های سیاست، با طلوع خورشید برمی‌خیزند و تا غروب مشغول به کار‌ند و شب را در کلبه‌هایشان سحر می‌کنند. زندگی آن‌ها جدا از تاریخ و سیاست رقم می‎‌خورد. کمتر از سیصد کیلومتر آن طرف‌تر از پایتختِ پرهیاهو کوه‌ها در حصار خود بهشتی کوچک، غرق در گل‌های سرخ پارسی را خالص و دست‌نیافتنی نگاه داشته‌اند؛ شهری که آوازه‌ی گلاب نابش تا دوردست‌ها طنین‌انداز شده است. قمصر سرسبز در کاشان با انبوه باغ‌ها و درختانش آراسته به خوش‌عطروبوترین گل‌های سرخ، برای ساکنانش تکه‌ای گمشده از بهشت و هدیه‌ای از سوی خداوند است.

ساکنانِ اندکِ این بهشتِ محصور، قرن‌هاست هنر گلاب‌گیری را نسل‌به‌نسل حفظ و جهان را با عطر و عصاره‌ی گل‌هایشان مدهوش کرده‌اند. وسعت جهان آن‌ها اما تنها سی کیلومتر آن‌سوتر از روستایشان است. مرد‌های قمصر به سبب کار تنها تا کاشان می‌رفتند و باز می‌گشتند و زنان گاه تمام عمرشان پا از روستا بیرون نمی‌گذاشتند. برای طلا نیز که متولد این تکه زمین سبز است، قمصر تمام دنیا بود؛ تمام چیزی که تا ۱۲ سالگی به چشم خود دیده بود و باور داشت. در آن سوی دامنه‌ی کوه‌ها هرچه وجود داشت، قصه‌ بود و افسانه؛ قصه‌ی جن و پری و داستان‌های شاه و شاهزادگانی که عاشق می‌شدند و با دیو و اژدها می‌جنگیدند. شنیده‌ بود که به‌جز قمصر، تهران و اصفهانی هم وجود دارد و کمی دورتر، مکه است و خانه‌ی خدا؛ اما این‌ها همگی در ذهنش تصویری بودند از دنیایی مبهم و خیالی. اما طولی نکشید که تصویر این دنیای خیالی‌ رنگ واقعیت گرفت و سرنوشت او را از زندگی منزوی مردم روستایش جدا کرد.

طلا در نخستین سال‌های نوجوانی‌ با سردار که چندان بزرگ‌تر از خودش نبود، ازدواج کرد؛ کسی که رویایی متفاوت از دیگر مردم قمصر داشت. بلندپرواز بود و می‌خواست زندگی را به هر قیمتی دور از زادگاهش، در پایتخت بسازد. او زمين‌های پدری‌اش را فروخت و گفت می‌رود تهران را کشف می‌کند، یک زندگی موفق و آبرومند‌ می‌سازد و سپس باز می‌گردد تا طلا، دختر رویاهایش را شریک زندگی ماجراجویانه‌‌اش کند. او سه سال در تهران با رویای طلا کار کرد و سختی‌ها را به جان خرید و وقتی به قمصر بازگشت، برای مردم مثال قهرمانی شده بود که جسارت ترک این خاک را داشت؛ کسی که رنج کوچ را به جان خریده بود تا دنیای بزرگ‌تری را بشناسد. طلا نیز به عنوان همسرش، تا سال‌ها در ذهن مردم روستا به عنوان «همان زنی که رفت تهران...» نقش بست.

طلا با حیرت و دلهره مسیر قمصر تا تهران را در کنار سردار طی می‌کند و خود را در رویایی می‌بیند میان ناکجا؛ رویایی که هر لحظه بیشتر با واقیعت پیوند می‌خورد. سردار و او عازم شهری‌ هستند در حومه‌ی تهران که هیچ از آن نمی‌دانند. خبر ندارند که این شهر قدمتی چندین‌هزار‌ساله دارد، روزی پایتخت ایران بوده، حماسه‌ها پشت سر گذاشته، اسکندر غارتش کرده و تیمور ویرانش. تنها می‌دانند که نامش شهر ری است و سرپناه و گله‌ی گوسفندان سردار آن جا انتظارشان را می‌کشند. نمی‌دانند که پا به جایی می‌گذارند که در آستانه‌ی یک کودتای نظامی است. سلسله‌ای در حال افول و سلسله‌ای دیگری در حال ظهور است. نام پادشاه تا به حال به گوش طلا نخورده، همان‌طور که تاریخ و جغرافیا، روسیه و انگلستان، انقلاب مشروطه و جنگ جهانی، همه و همه با گوش‌هایش غریبه‌اند.

«[طلا] نمی‌داند که سردار در سالی متولد شده است که ویلیام ناکس دارسی امتیاز نفت ایران را به دست آورده، حتی پیش از آن که یک قطره نفت کشف شده باشد؛ نمی‌داند که خودش متولد سال کشف نفت در مسجد سلیمان است.»[1] او هم‌چنین از این‌که قرار است در تهران با مردانی و زنانی روبه‌رو شود، با رسم و رسومات متفاوت و با ترک‌ها و کردها و لرها آشنا شود، بی‌خبر است. تاریخ و سیاست بی‌آن‌که سردار و طلا چیزی از آن بدانند، سرنوشت‌شان را تعیین می‌کنند. شاهی جایگزین شاهی دیگر می‌شود و شاید از منظر یک زن و مرد روستایی زندگی همان است که بود، اما تأثیر آن نه در همان سال‌های نخست، بلکه در زندگی نسل‌های بعدشان، اندک‌اندک پدیدار می‌شود.

کودتای ۲۸ مرداد؛ سال ۱۳۳۱

«برخی رویدادها در تاریخ برای همیشه دوام می‌آورند، گذشته‌ای که در زمان حال زنده است. کشتی غرق شده‌ای که هنوز بر سطح اقیانوس شناور است، وقایعی نفرین شده، سطوح آور... مردم از پذیرش این رویداد‌های به سر رسیده امتناع می‌کنند و با جدیت به تفکر و مطالعه و نگارش میلیون‌ها صفحه می‌پردازند تا بکوشند نکته‌ای را بیابند که باعث شده سردربیاورند چرا رخ داده‌اند.»[2]

در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم روسیه و انگلستان با نقض اعلام بی‌طرفی ایران بار دیگر کشور را مورد هجوم خود قرار می‌دهند. رضاشاه برکنار و عملاً تبعید و پسرش محمدرضاشاه به جای او بر تخت نشانده می‌شود، چراکه انگلستان به نفت رایگان ایران برای پیشبرد جنگ احتیاج دارد. با پایان جنگ و بی‌ثباتی نسبی، جنبش‌های استقلال‌جویانه و ملی‌گرایانه در جهت دشمنی سیاسی با بیگانگان و ملی شدن صنعت نفت _که در رأس آن مصدق قرار دارد_ گسترش و جایگاه ویژه‌ای در ایران پیدا می‌کنند. با قدرت گرفتن دولت مصدق نگرانی‌های انگلستان از ملی شدن نفت بیشتر می‌شود که همین موضوع در نهایت به طرح کودتای ۲۸ مرداد و سرنگونی دولت مصدق به دست انگلستان با همکاری آمریکا و دستور شاه می‌انجامد. در نتیجه‌ی این کودتا ایران بار دیگر استقلال سیاسی خود را از دست می‌دهد، فعالیت احزاب مستقل ممنوع شده و فضای خفقان و استبداد بر کشور حاکم می‌شود.

 طی این سال‌ها، زندگی برای سردار و طلا با آهنگی یکنواخت پیش می‌رفت. ماجراجویی برای آن‌ها به انتهای خود رسیده و ثمره‌ا‌‌ی متناسب با انتظارات سردار داده است، اما برای پسرش بهرام که سال‌های نخست جوانی را می‌گذارند، اوضاع متفاوت است. او درست در نقطه‌ی مقابل پدر و مادر خود قرار دارد. به سبب مهاجرت پدر و مادرش و به لطف مدارس دولتی و اجباری رضاشاه، امکان تحصیل برای او فراهم شده و حال او فردی با سواد و آگاه از وضع مملکت و دنیای خارج از آن است.

بهرام می‌داند سال تولدش همزمان با قدرت گرفتن هیتلر در آلمان بوده و تاریخ و وقایع جنگ جهانی دوم را با جزئیات آن از بر است. بلند پروازی پدرش را به ارث برده و با تکیه بر سواد و استعداد خود آرزوهایی بزرگ در سر دارد و برای تبدیل آن‌ها به واقعیت می‌کوشد. ایران را خوب می‌شناسد و می‌داند بیگانگان چطور کشورش را به تاراج می‌برند. او از نسل جدید کشور است و می‌خواهد آینده‌ی کشورش را با دستان خودش رقم بزند. روزگار نیز آن زمان متعلق به آنان بود، تاریخ اما هیچ‌گاه مهربان نبوده و نیست. ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ روزی است که بهرام و هم‌نسلانش آن را خوب به یاد می‌آورند. آن‌ها نیز همانند تمام نسل‌های پیشین ایران که برای رویای دستیابی به آزادی جنگیده‌اند، مزه‌ی تلخ زمین خوردن را چشیدند و یاد گرفتند که «هدفی وجود ندارد، فقط راه مهم است و راه از یک شکست به شکست دیگر می‌رود.»[3]

«نباید هیچ نگرانی به دلتان راه بدهید، چون ایران پیش از این هم به دست متجاوزانی بسیار هولناک‌تر از این‌ها اشغال شده است، اما کاروان می‌گذرد و ایران باقی می‌ماند. افتخار کنید فرزندان عزیزم، به کشورتان افتخار کنید. پی کشمکش نباشید، نفرت نداشته باشید، این جنگ جنگ ما نیست. آرام باشید، این روزها خواهند رفت، اصلا آمده‌اند که بروند و می‌روند، مثل بقیه که رفتند.»[4]

در باغ‌های تسلا

پریسا رضا در کتاب  باغ‌های تسلا با زمانی نوستالژیک و روان، به شرح زندگی گره‌خورده‌ی مردم به سیاست و تاریخ، آمیخته با فرهنگ و رسوم دیرینه‌ی ایران می‌پردازد. او در کتاب خود ایرانی را به تصویر می‌کشد که شاهد یکی از مهم‌ترین رویدادهای تاریخی و تحولات اجتماعی خود است؛ ‌تحولاتی که نه‌تنها در سطح کشور بلکه در بطن آن رخ می‌دهد. حد فاصل میان دو کودتا، ۳۳ سالی‌ست که طی آن نسلی پرورش یافت با باورها و عقایدی متفاوت از نسل‌های پیشین خود؛ جوانانی که برخلاف عرف جامعه قدم بر راه رفته‌ی پدران و مادران خود نمی‌گذاشتند و رهبران و آینده‌ی کشورشان را جدا از خود تصور نمی‌کردند. اما ۳۳ سال در مقیاس تاریخی زمانی ناچیز برای دستیابی به آرمان‌هاست و این نسل تنها اقلیتی از جامعه بودند. اکثریت اجتماع ایران مردمی بودند هم‌چنان تحصیل‌نکرده و ناآگاه و در بند خرافات و افسانه‌ها. آن‌ها ساکن باغ‌های تسلای خود، جایی که گویی زمان معلق شده و تاریخ به آن پا نگذاشته، تنها مشغول به امور روزمره‌ی خود بودند. بیرون آوردن مردم از این باغ‌ها و جدا کردنشان از زندگی و سنت‌هایشان، زمانی بس طولانی‌تر طلب می‌کرد. ایرانی که نسل جوان دهه‌ی سی در سر می‌پروراند یک‌باره پدید نمی‌آمد. جریان آگاهی در میان مردم نه به مانند سیلی خروشان که انتظارش را داشتند، بلکه چون جریانی آرام اما ممتد به راه می‌افتد و روزی که زمانش برسد، به تمام باغ‌های تسلا راه می یابد.


 منبع: رضا، پریسا، باغ‌های تسلا، ترجمه‌ی ابوالفضل الله‌دادی، تهران، نشر برج، ۱۴۰۰


[1]- رضا، 1400: 41

[2]- همان، 234

[3]- همان، 238

[4]- همان، 108

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

در ناامیدی بسی امید است

در ناامیدی بسی امید است

مروری بر کتاب اعترافات یک آنارشیست اثر پریسا رضا

تلخ و شیرین با پادشاه کمدی‌های هولناک

تلخ و شیرین با پادشاه کمدی‌های هولناک

مولیر: مروری بر زندگی و آثار

نخست‌وزیرِ میهن‌پرست

نخست‌وزیرِ میهن‌پرست

معرفی کتاب میهن پرست ایرانی نوشته‌ی کریستوفر دو بلگ

کتاب های پیشنهادی