زندگی سَمی آرام و خوب پیش میرفت تا اینکه جاسمین به محله آنها آمد و دوستی او و استلا را دچار بحران کرد. استلا دوست داشت با جاسمین بازی و آشپزی کند. او همچنین دوست داشت گروهی دوستانه داشته باشد اما سمی چنین تغییری را دوست نداشت. در مدرسه، در راه و هنگام بازی استلا سعی میکرد سمی را قانع کند که دوستی آنها دچار مشکلی نشده است اما سمی اینطور فکر نمیکرد. تا اینکه تنهایی به سراغ سمی آمد و او این شرایط را دوست نداشت. تا اینکه به دلیل همگروهی شدن با جاسمین تغییراتی در ذهن او رخ داد.
این کتاب به موضوع مثلث دوستی و زورگویی میپردازد. مشکلی که ممکن است بعضی بچهها درگیر آن شوند و نتوانند خوب و بد را تشخیص دهند. به همین خاطر است که در انتهای این کتاب راهنمایی برای والدین و مربیان وجود دارد تا بتوانند زورگویی بچهها را به سمت پذیرش تغییرات هدایت کنند.
بخشی از این کتاب فقط با من دوست باش
سمی آنروز تنها بازی کرد. او فکر میکرد همیشه استلا هست که با او بازی کند و اصلا لازم نیست نگران پیدا کردن دوست جدید باشد. سمی به وقتهایی فکر کرد که آواز مخصوصشان رت با استلا روی تاب میخواندند؛ او به این نتیجه رسید که تنهایی بازی کردن اصلا به درد نمیخورد!
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.