«مدت زمانی بود که شهرمان در خاکستری مداوم گرگومیش فرورفته بود و مرزهایش به لکههای سایه آلوده شده بود؛ به کپکهای پروپیمان و خزههایی به رنگ آهن مات. هنوز از غبار قهوهای و مه صبحگاهی رها نشده، در بعدازظهرهای گداخته فرومیرفت، مدتی کوتاه روشن میشد به رنگ طلایی آبجو و بعد زیر گنبدهای رنگارنگ و وسیع شب پنهان میشد.
ما در میدان بازار زندگی میکردیم، در یکی از آن خانههای تیره با تاریکی مطلق، آنها که تشخیصشان از یکدیگر مشکل است؛ و همین، امکان اشتباههای بیشمار را فراهم میکرد. چرا که وقتی از دری اشتباه وارد میشدید و از پلههای اشتباهی بالا میرفتید، در هزارتویی از خانهها و ایوانهای ناآشنا گیر میافتادید؛ پشت درهایی که به حیاطهای خالی و غریبه باز میشدند و شما هدف اصلی سفر را فراموش میکردید و چندین روز بعد، پس از ماجراجوییهای غریب و تودرتوی بسیار، بعد از بازیابی خانهی خودتان در نور خاکستری گرگومیش آن را به یاد میآورید.»[1]
کتاب خیابان تمساح داستان خانوادهای را روایت میکند که در شهر کوچکی زندگی میکنند؛ شهری که بیش از هر جای دیگری، یادآور دروهوبیچ، زادگاه برونو شولتز است. راوی که جوزف نام دارد، پسربچهای است که در خیالبافیها و رویاهای روزانهاش زندگی میکند؛ خیالپردازیهایی که زبانی شاعرانه دارند و به افسانهها و اسطورهها گریز میزند. با توجه به این که تم اصلی کتاب زندگی جوزف و کشفیاتی است که او در مسیر شناخت بیشتر جهان انجام میدهد، کتاب در قالب داستانهای کوتاه چند صفحهای نوشته شده است و هر کدام از این داستانها نام و موضوع مخصوص به خود را دارند که در کنار یکدیگر کامل میشوند. با صرف نظر کردن از شخصیتهایی که حضوری گذرا و کوتاه دارند، خیابان تمساح چند شخصیت اصلی دارد که داستانهای جوزف حول آنها شکل میگیرند. مهمترین شخصیتهایی که در دنیای جوزف حضور دارند پدر جوزف، آدلا خدمتکار کنترلگر خانه، مادر جوزف و دختران شاغل در مغازهی خیاطیاند؛ اما در میان همهی این شخصیتها، سهم جیکوب، پدر جوزف در خلق و آفرینش داستانها از همگان بیشتر است. جیکوب مرد میانسالی است که صاحب یک مغازهی نساجی بزرگ است؛ او به خاطر بیماری، شرایط جسمانی مناسبی ندارد و بیشتر روزهایش را در اتاقش سپری میکند. وضعیت جسمانی جیکوب آنچنان وخیم است که جوزف از انتظار برای هر لحظه ناپدید شدن جیکوب مینویسد. «پدرم به آرامی رنگ میباخت، جلوی چشممان میپژمرد. میان بالشهای بزرگ قوزکرده مینشست، موهای خاکستریاش روی سرش میایستادند، با صدایی که به زور از ته حلقش بیرون میآمد، با خودش حرف میزد؛ درگیر دادوستدی محرمانه و پیچیده بود. انگار شخصیتش به چند نفر شاکی و مخالف همدیگر تقسیم شده بود؛ بلندبلند با خودش بحث میکرد، با حرارت و قطعیت خودش را متقاعد میکرد، التماس و تمنا میکرد و بعد به نظر میآمد نشستی را بین حزبهای مشتاق رهبری میکند و سعی دارد با هیجان و اشتیاق آنها را مجاب به آشتی کند.»[2]
برونو شولتز یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین هنرمندان و نویسندگان قرن بیستم لهستان به شمار میرود. شولتز در خانوادهای یهودی متولد شد؛ پدرش تاجر پارچه بود و به همین خاطر مغازهی خرازی به نسبت بزرگی داشت؛ مکانی که در نظر شولتز خردسال، حیرتانگیز به نظر میآمد و سرآغاز خیالپردازیها و قصههای او بود. شولتز با وجود غوطهور بودن در یهویت و فرهنگ یهودی، چیزی از زبان ییدیش نمیدانست؛ با اینحال شولتز میراثدار حقیقی قصهها و روایتهای این آیین است. او با در هم آمیختن رویاهای کودکی و المانهای دین یهود، داستانهایی خلق میکند که مشابهش را در قلم هیچ نویسندهی دیگری نمیتوان یافت؛ البته لهستانی بودن در زمان جنگهای جهانی نیز تاثیر خاص خودش را داشت. همهی عناصری که تاثیراتشان به خوبی در متن داستانهای خیابان تمساح قابل مشاهده است؛ داستانهایی که گویی درست از دل عهد عتیق بیرون آمدهاند؛ یا داستانهایی که همهچیز در آنها بهم میریزد، آدمها از دست میروند و اشیا ناپدید میشوند. شولتز در زمان حیاتش از سفر به باقی نقاط دنیا یا هرگونه فعالیت اجتماعیای دوری میجست و تمام عمرش را در تنهایی و شهر زادگاهش دروهوبیچ گذراند. تنها راه ارتباطی شولتز با دوستان و همراهانش، نامهنگاریهایی بود که با آنها انجام میداد. همین نامهها هم دلیل پیدایش خیابان تمساح بودند؛ زیرا که شولتز بخشهای مختلف کتاب را در نامههایش مینوشت و بعدها با تشویق و حمایت دوستانش حاضر به جمعآوری نوشتههایش و چاپ آنها شد.
اما سرانجام کارِ شولتز نیز چیزی کم از قصهها نداشت؛ او که در سال 1942 تنها برای خرید نان به خیابان رفته بود، با تعدادی رهگذر یهوی دیگر، توسط نیروهای گشتاپو به رگبار بسته شد.
[1]- خیابان تمساح، برونو شولتز، ترجمهی شروین جوانبخت، نشر خوب.
[2]- همان.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.