شجاعت در برهوت نوشتهی برنه سی. بروان[1] کتابی است دربارهی فردیت، هویت گروهی و تعلّق جمعی که به دور از کلیشههای رایج و توصیههای به ظاهر امیدبخش، اما در باطن فریبدهنده، با ما از انسان، ارتباط، تنهایی، درد، شجاعت و التیام سخن میگوید. عنوان فرعی کتاب درحقیقت بیانگر همان تجربهای است که با خواندن این اثر در مسیر دریافت آن قرار میگیریم: جستوجوی تعلق واقعی و شجاعت دستیابی به خوداتکایی. گُنگ است و احتمالاً سوالبرانگیز؟ پاسخ را در ادامه خواهید یافت.
این کتاب را نشر میلکان با ترجمهی سیده فرزانه حسینی منتشر کرده است.
شجاعت در برهوت
توضیحاتی مقدماتی دربارهی کتاب شجاعت در برهوت
کتاب با این جملات آغاز میشود: «نوشتن را که آغاز میکنم، حس میکنم ترس مرا میبلعد. این شرایط مخصوصاً وقتی بیشتر حس میشود که متوجه میشوم قرار است یافتههای تحقیقم باورها یا ایدههای ریشهدار را به چالش بکشد. وقتی این اتفاق میافتد، خیلی طول نمیکشد که تفکراتم شروع میشود: این را به چه کسی بگویم؟ یا اگر ایدههای مردم را به پرسش بکشم، واقعا آنها را ناراحت میکنم؟»[2]
اولین حسی که مطالعهی این سطور میتواند در خوانندگان ایجاد کند، قرار گرفتن در یک گفتوگوی صادقانه است. از بازی با واژگان و مقدمهچینیهای پیچیده خبری نیست؛ یک راست سر اصل مطلب. مطلب چیست؟ اعتراف. نویسنده در رویکردی همدلانه و برخلاف روش مرسوم، به جای آنکه از دیگری بگوید، از خودش شروع میکند. از تجربههایش میگوید: ناکامیها، رنجها، شرمها، دیوانگیها و البته از عشق، تغییر و سفری دور و دراز به سوی تعلق واقعی.
کتاب هفت فصل دارد که نامهایشان عبارت است از: «همهجا و هیچجا»، «جستوجوی وابستگی واقعی»، «تنهایی عظیم؛ بحرانی روحی»، «سخت است نزدیک کسی باشید و از او متنفر باشید؛ نزدیک شوید»، «با مزخرفات روراست برخورد کنید؛ با نزاکت باشید»، «دستان غریبهها را در دست بگیرید» و «تکیهگاهی مستحکم، چهرهای آرام، قلبی ماجراجو». فصل اول بیشتر مقدمهای برای ورود به بطن کتاب و اغلب شامل روایتهایی از زندگی واقعی نویسنده است. فصلهای دوم و سوم به بررسی دو مفهومِ "تنهایی" و "تعلق" و دلایل و ضرورتهای مربوط به آنها میپردازد و باقی فصول ما را در چگونگی پیمودن مسیر تعلق واقعی راهنمایی خواهند کرد.
اما کتاب شجاعت در برهوت به ما چه میگوید؟ نویسندهی این کتاب، خانم برنه براون، استاد دانشگاه هیوستون در ایالات متحدهی آمریکا و پژوهشگر حوزهی آسیبپذیری، ترس، شرم، شجاعت و همدلی است. او صاحب چند اثر مهم ازجمله موهبت کامل نبودن، زندگی شجاعانه، زندگی تابآورانه، زندگی حضورمندانه، با اقتدار برخاستن، اطلس دل و.... و همچنین سخنرانی موفق در حوزهی مطالعاتی و تخصصی خودش است. او در این کتاب شجاعانه به برهوتش قدم میگذارد و از آن سخن میگوید. وقتی او مقابل آینهی درونش مینشیند و از جراحتهای روحش میگوید، میل به مواجهه با خود در ما نیز شکل میگیرد. «حس اینکه واقعا به جایی تعلق نداشتهام، بزرگترین درد من بود»[3]. «تنها بودم و این حس ویرانکننده بود»[4]. «سخته. من به هیچجا تعلق ندارم. به هیچ مکانی تعلق ندارم. حالا هرجا میرم، انگار یه بیگانهی قانونشکنم و دربارهی چیزایی صحبت میکنم که هیچکس دیگهای دربارهشون حرف نمیزنه. من هیچ تیمی ندارم. همهی زندگیم همینطوری بوده».[5] اینها جملات برنه براون است؛ جملاتی قدرتمند و صمیمانه که همحسی ما را برمیانگیزند. اعترافهای جسورانهی او میتواند به ما اطمینان بیشتری برای پذیرش باورهایش بدهد تا در مسیر تعلق واقعی با او همراه شویم. «آنچه بهعنوان رابطهای دوستانه شروع شده بود، به داستانی رمانتیک و بزرگ و بعدها به عاشقانهای کامل تبدیل شد. هرگز قدرت دیده شدن را نادیده نگیرید؛ مبارزه با خودتان، وقتی کسی واقعا شما را میبیند و دوستتان دارد، خستهکننده و بیفایده است. بعضی روزها عشق او مثل هدیه بود. روزهایی هم بود که بهخاطر عشقش از او متنفر بودم. اما وقتی کمکم خود واقعیام را کشف کردم، سرشار از اندوه و اشتیاق شدم: اندوه برای دختری که هرگز به جایی تعلق نداشت و اشتیاق برای کشف شخصیتی که دارم، آنچه دوست دارم، آنچه به آن اعتقاد دارم و جایی که میخواهم برم.»[6]
انسان و نیاز او به تعلق
چرا نیازمند تعلق هستیم؟ سرچشمهی احساس تعلق را باید در در ذات مشترک بشری جستوجو کرد. ما گونهای اجتماعی هستیم و ضرورت وجود ارتباط در حیات اجتماعی و روحیمان تا به آنجاست که در علوم شناختی از انسان با عنوان "حیوان اجتماعی" یاد شده است. حیات ما در طول تاریخ از طریق زندگی جمعی ممکن و میسّر بوده است. به قول برنه براون: «ما برای ارتباط ساخته شدهایم».[7]
اما اگر این نیاز ضروری محقق نشود چه؟ اگر در این زمینه با ناکامی مواجه شویم، چه خواهد شد؟ بازتابهای رفتاری افراد در این وضعیت میتواند متفاوت باشد. برخی تصمیم میگیرند با رنجی همیشگی و آزاردهنده زندگی کنند. بعضی دیگر تسلی را در انکار رنج یا تلاش برای انتقال و تحمیل آن به دیگران میجویند و گروه آخر شجاعانه رنج خود را میپذیرند و اقرارش میکنند. تحقق تعلق واقعی در گرو پذیرش دردها و برخورد همدلانه با آنهاست.
تعلق واقعی
گاه ممکن است برای دریافت حس تعلق، دست به کارهایی بزنیم که نهتنها ما را متعلق نخواهند کرد، بلکه کارکردی معکوس دارند. تعلق واقعی هرگز از طریق همرنگی با دیگران و فراموش کردن فردیتمان به دست نمیآید، بلکه «تنها وقتی روی میدهد که خودِناکامل و واقعیمان را به دنیا نشان دهیم.»[8] درحقیقت برای آنکه بتوانیم به نیازمان برای تعلق به چیزی بزرگتر از خود پاسخ دهیم، ابتدا باید به خودمان تعلق داشته باشیم. از آنجا که تعلق واقعی امری درونی است، برای دستیابی به آن ابتدا باید نسبت به خودمان _با تمام امتیازات، توانمندیها و همچنین ضعفها و کاستیهایی که داریم_ به پذیرش برسیم. زمانی که موفق شویم فردیت خودمان را به رسمیت شناخته و ابرازش کنیم، در آستانهی دریافت تعلق واقعی قرار گرفتهایم. آموختن اینکه «چطور بدون قربانی کردن آن کسی که هستیم، در کنار دیگران باشیم»[9] از ضرورتهای این طی طریق معنوی است.
توضیحات برنه براون در بیان "نظریهی تعلق واقعی" ممکن است در آغاز کمی گیجکننده و متناقض به نظر برسد. بله، همینطور است. همین تناقض است که ما را به مقصد خواهد رساند. باید وارد برهوتمان شویم؛ تنهای تنها. و در این تنهایی است که شجاعت متولد میشود. پس از آنکه توانستیم به تنهایی ایستادگی کنیم و با خودمان همراه و همدل باشیم، تعلق واقعی را لمس خواهیم کرد؛ اول نسبت به خود و سپس نسبت به دیگران.
«تعلق واقعی روش معنوی باور و تعلق به خود است؛ این باور و حس تعلق آنقدر عمیق است که میتوانید بخش زیادی از خودِ قابلاعتمادتان را با دنیا به اشتراک بگذارید و نوعی حس مقدس داشته باشید؛ هم به خاطر اینکه بخشی از چیزی هستید، و هم به خاطر ایستادگی به تنهایی در برابر برهوت. برای تعلق واقعی لازم نیست هویتتان را تغییر دهید؛ بلکه برعکس، از شما میخواهد کسی باشید که هستید.»[10]
چرا تنهاییم؟
«از نظر من دنیا در حال حاضر، تنهایی عظیمی دارد و قلبش شکسته است. ما براساس سیاستها و ایدئولوژیمان، خودمان را بهصورت حزبهایی دستهبندی کردهایم. از یکدیگر روی برگرداندهایم و به سوی اتهامزنی و خشونت رفتهایم. ما تنها و محدودیم، پر از هراس، پر از این هراس لعنتی.»[11]
شاید بهتر است پیش از پاسخ دادن به دلیل تنهاییمان، بپرسیم آیا واقعاً تنها هستیم؟ به نظر میرسد جواب، مثبت است. در عصر کنونی تنهایی ما در عین بیشتعلقیمان _البته نه از جنس تعلق واقعی_ امری انکارناشدنی است. ارزیابیاش کار دشواری نیست. تنها چند لحظه به آنچه در رسانههای جمعی، اخبار، سیاست جهانی و... میگذرد، فکر کنید. دچار وضعیتی دوقطبی شدیم که روزبهروز فاصلهمان را بیشتر میکند. دیگر داستانهای یکدیگر را نمیشنویم، یکدیگر را در آغوش نمیگیریم و آوازهای جمعی نمیخوانیم. آخرین بار کی زخمهای خودمان یا دیگری را نوازش کردیم؟
از اینکه سنگرهای ایدئولوژیکمان را رها کنیم، واهمه داریم، غافل از اینکه «تعلق واقعی هیچ سنگری ندارد. باید از پشت سنگر محافظت از خود بیرون بیاییم و با برهوت روبهرو شویم.»[12] میترسیم آسیب ببینیم، متحمل رنج شویم، در معرض انتقاد قرار بگیریم، شکست بخوریم و....؛ پس کنارهگیری را انتخاب میکنم و نمیدانیم همین دوریمان از یکدیگر دردناکترین بحرانهای روحی را به همراه خواهد داشت.
درحالی که انزوا با واقعیت ما در تناقض است،[13] ناتوانیمان در اعتماد کردن به یکدیگر، پذیرش تفاوتها و عشقورزی در عین آن موجب میشود آسیبهای جبرانناپذیری به خودمان و دیگران وارد کنیم؛ شرم و دلتنگی. از آنجا که عموماً به دردهای جسمی بیشتر از زخمهای روحی توجه میکنیم، ممکن است مسائلی از این دست را چندان جدی نگیریم؛ اما باید دانست طرز فکر و نوع واکنش ما تأثیری در حقیقت ماجرا نخواهد داشت. و حقیقت این است که فارغ از کاهش کیفیت زندگیمان، دلتنگی «احتمال مرگ زودرس را به اندازهی چهلوپنج درصد افزایش میدهد».[14] به نظر میرسد بیآنکه بدانیم، کمر به نابودی خود بستهایم.
اما پیشنهاد نویسنده برای خروج از این بحران معنوی چیست؟ سادهتر از آنکه است تصورش را میکنید؛ ساده اما راهگشا: گفتوگو. با من حرف بزن و پذیرای حرفهایم باش. از همین روزنهی کوچک است که نورِ آرامش و معنا به قلبهایمان راه پیدا میکند. «باید مسیر خود را برای برگشت بهسوی یکدیگر بیابیم وگرنه ترس پیروز میشود».[15]
در قلب برهوت
«ما بخشی از یک داستان معنوی یکسان هستیم»[16]؛ ایستاده در قلب برهوت. برهوت جایی است برای رویارویی ما با خودمان و دیگری. استعارهای است برای جستوجو، آزمون و خطا، مواجهه با ترسها و دردهایمان، تمرین شجاعت و نهایتاً تکامل. «این برهوت است؛ مکانی رامنشده و پیشبینیناپذیر در انزوا و جستوجو، جایی که به اندازهی خطرش، نفسگیر هم هست و جایی که اگرچه در جستوجویش هستند، به همان اندازه از آن هراس نیز دارند. ممکن است برهوت، اغلب حسی سنگدلانه داشته باشد؛ زیرا نه میتوانیم آن را مهار کنیم و نه تفکر مردم دربارهی انتخاب ما برای ورود به این وسعت بیانتها را. اما اینجا درواقع مکان تعلق واقعی است و جایی است که بیشترین شجاعت را میطلبد و بیشترین هراس را هم ایجاد میکند.»[17]
در برهوت در عین تنهایی، وابستهی یکدیگریم. رنجها، زخمها، ترسها، امیدها و... وجه مشترک انسانهای حاضر در برهوت است و به کمک همین شباهتهاست که میتوان از این وادی گذر کرد و به تعلق واقعی دست یافت. ما به اعتراف کردن نیاز داریم، به پذیرش، بخشش و رهایی. اینکه بتوانیم با دیگران ارتباط ثمربخش برقرار کنیم، به یکدیگر اعتماد کنیم، انفعال را کنار بگذاریم و نسبت به هم نگاهِ مهرآمیزِ متقابل داشته باشیم، دشوار اما رهاییبخش است. ترس مانعمان میشود، اما برای همین در برهوت هستیم. در برهوت هستیم تا به خودمان اجازهی آسیبپذیربودن بدهیم؛ چرا که فقط از همین گذرگاه میتوان به شجاعت رسید. «اگر هیچ آسیبپذیریای در کار نباشد، هیچ شجاعتی هم در کار نیست.»[18]
اگر بر ترس از رهایی _که وابسته به اعتراف شجاعانهی ماست_ غلبه نکنیم، دردهایمان هرگز التیام نمییابند و این آغاز راه پرمخاطرهی تنفر است. «به اکثر ما آموزش ندادهاند چطور درد را بشناسیم، آن را نامگذاری کنیم و با آن سر کنیم. خانوادهها و فرهنگ ما بر این باورند که آسیبپذیریِ حاصل از اقرار به درد، نوعی ضعف است. بنابراین در عوضش عصبانیت، خشونت و انکار را به ما آموزش دادهاند».[19]
انسانِ بدون درد وجود ندارد؛ بنابراین گریز از رنجها غیرممکن است، اما نوع مواجههی ما با آنها میتواند نتایج متفاوتی داشته باشد. شدیدترین نمونههای ترس، خشم، نفرت و خشونت در دردهای انکارشده ریشه دارند. تبدیل خشم و نفرت به حسی حیاتبخش، شجاعتی مثالزدنی میطلبد. مردی به نام آنتونی لیریس همسرش را در حادثهی تروریستی تالار باتاکلان پاریس در نوامبر 2015 از دست داد. او در فیسبوک یادداشتی خطاب به قاتلین همسرش مینویسد که نمونهای درخشان برای بیرون کشیدن زندگی از چنگال مرگبار خشم و نفرت است.
«شب جمعه، زندگی انسانی استثنایی، عشق زندگی من و مادر پسرم را دزدیدید؛ اما نفرت مرا تصاحب نخواهید کرد. نمیدانم چه کسانی هستید و نمیخواهم بدانم. شما روحهای مردهاید. اگر خدایی که کورکورانه برایش آدم میکشید، ما را خلق کرده باشد، هر گلولهای که با بدن همسرم شلیک کردید، زخمی بر قلب آن خدا خواهد بود.
بنابراین، نه، اجازه نمیدهم تنفرم از شما، خشنودتان کند. این چیزی است که شما میخواهید؛ اما اگر به خشم شما با نفرت پاسخ دهم، دچار همان جهلی میشوم که شما در آن غرق شدهاید. میخواهید بترسم، همشهریهایم را با شک و تردید ببینم و آزادیام را به پای امنیت قربانی کنم. اما شکست خوردهاید. من تغییر نخواهم کرد.»[20]
میبینید چه زیبایی، شُکوه و شجاعت ستایشبرانگیزی در کلمات لیریس نهفته است. او به ارتباطِ معنویِ انسانی ایمان دارد و شاد زیستن را برای مقابله با خشم و نفرت انتخاب میکند. او میداند با «انسانیت [میتوان] از همهی اختلافهایی که جدا نگهمان میداشت، گذر کرد.»[21]
[1]- Brene C. Brown
[2]- بروان، سی.برنه، شجاعت در برهوت، ترجمهی سیده فرزانه حسینی، تهران، میلکان، 1397، صفحهی 11
[3]- همان: 13
[4]- همان: 18
[5]- همان: 28
[6]- همان: 21 و 22
[7]- همان: 117
[8]- همان: 33
[9]- همان: 37
[10]- همان: 40
[11]- همان: 46
[12]- همان: 57
[13]- ساختار عصبی، هورمونی و ژنتیکی ما حامی وابستگی متقابل است، نه جدایی و انزوا. (بروان، 1397: 53)
[14]- همان: 54
[15]- همان: 57
[16]- همان: 34
[17]- همان: 37
[18]- همان: 129
[19]- همان: 64
[20]- همان: 65
[21]- همان: 120
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.