اولگا توکارچوک نویسنده و فعال اجتماعی اهل لهستان است. او که متولد ۲۹ ژانویه ۱۹۶۲ است، جایزهی نوبل ادبیات ۲۰۱۸ را -به عنوان اولین نویسندهی زن لهستانی - به خود اختصاص داده است. از دیگر جوایز این نویسندهی لهستانی میتوان به جایزهی جشنواره بینالمللی ادبیات ویلهنیتسا و جایزه جهانی من بوکر اشاره کرد.
توکارچوک، یکی از مهمترین نویسندگان لهستانی نسل خود، در دانشگاه ورشو روانشناسی بالینی خوانده است.
آثار او به ۴۰ زبان ترجمه شدهاند که او را به عنوان یکی از موفقترین نویسندگان لهستان و دنیا مطرح کرده است. مشهورترین اثر او کتابهای جیکوب[1] (۲۰۱۴) است که در لهستان قرن ۱۸م میگذرد و به تنوع فرهنگی موجود در این منطقه میپردازد، داستان این کتاب که به هفت کتاب تقسیم میشود که از ۱۷۵۲ میلادی در روهاتین[2] شروع شده و در کرولوکای[3] زمان هالوکاست پایان مییابد. شخصیت اصلی این داستان جیکوب فرانک یهودیست که ادعا میکند که مسیح زمانه است.
« بر استخوانهای مردگان »، در نوامبر ۲۰۰۹ منتشر شد و عنوان آن برگرفته از شعری از ویلیام بلیک در ضربالمثلهای جهنم[4] است:
.In seed time learn, in harvest teach, in winter enjoy
.Drive your cart and your plow over the bones of the dead
«بر استخوانهای مردگان» ، در یک دهکدهی کوچک و دوردست لهستانی و در نزدیکی مرز جمهوری چک رخ میدهد. شخصیت اصلی داستان یک یانینا دوشئیکو است که معلم مدرسه و سرایدار خانههای تابستانیست که ستارهشناسی میداند و خواندن و ترجمهی اشعار ویلیام بلیک را دوست دارد، حیوانات برای یانینا عزیزند و همه تلاشش را میکند تا از آنها در برابر شکارچیان محافظت کند.
این داستان، یک داستان جنایی و اسرار آمیز است و مثل هر داستان جنایی دیگر، با یک مرگ اسرار آمیز در یک دهکدهی به ظاهر آرام و بیاتفاق، آغاز میشود. پاگنده، همسایهی خانم دوشئیکو در کابینش مرده پیدا میشود، در حالی که به نظر میرسد استخوانی در گلویش گیر کرده است. اما آیا این یک مرگ تصادفیست یا پاگنده به قتل رسیده است؟ یانینا در خانهی او یک عکسی پیدا میکند و آن را برمیدارد.
پاگنده یک شکارچی بوده و یانینا به همین دلیل از او بیزار بوده است، او معتقد است پاگنده که وجب به وجب جنگل را میشناخته و گذران زندگیاش از راه همین جنگل بوده و در واقع جنگل او را پرورانده بود، به اندازهی کافی احترام جنگل و موجوداتش را نگه نمیداشته و حتی بارها بین او و یانینا بحثهای مختصری دربارهی کارهای پاگنده رخ داده بوده است. خیر، پاگنده به جنگل احترام نمیگذاشت و حالا او به شکل غریبی مرده است. چشمان باز و وحشتزدهش و حالت بدن و دستهایش که روی گردن ثابت مانده بود به این میمانست که گویا بدنش به او حمله کرده بود و او در این نبرد کشته شده و شکست خورده بود. یانینا از مرگ پاگنده خیلی احساس تاثر نمیکند، او مرد کوتاه قد، پول دوست و بیملاحظهای بود که برای حیوانات تله میگذاشت و حتی یک بار در دوران کم آبی ماه اوت مزرعهی بلوبری را به آتش کشیده بود و هیچکس نمیدانست چرا. مرگ چنین فردی برای یانینا متاثر کننده نیست، برای جنگل و موجودات ساکنش هم همینطور. اما بلاخره آنها همسایه بودند و تقریبا هر روز یکدیگر را میدیدهاند و دیدن بدن بیجان همسایهای که یانینا همین دیروز او را زنده دیده برایش عجیب و غیرقابل باور است، یانینا پیش از اینکه با همسایهاش، خل و چل[5] وارد کلبهی پاگنده شوند تعدادی آهو را در آن نزدیکی میبیند و به نظرش عجیب میآید که آنها تا این حد به انسانها نزدیک شدهاند. اینجاست که تئوری عجیبی به ذهنش میرسد.
تئوری که آن را با فرمانده پلیس در میان میگذارد اما فرمانده محترمانه او را از سرش باز میکند و فرض اینکه پاگنده توسط حیوانات و از روی انتقام کشته شده باشد را رد میکند. یانینا به مقامات پلیس محلی نامه مینویسد و آنها او و نامهاش را نادیده میگیرند. کمی بعد فرمانده پلیس، توسط در کنار ماشینش مرده پیدا میشود و بر اسرارآمیز بودن داستان میافزاید.
پس از فرماندهی پلیس، تاجر خز و صاحب روسپیخانهی شهر نیز ناپدید میشود، مردم شهر فکر میکنند که مرد همراه با معشوقهاش فرار کرده اما او را هم مرده پیدا میکنند.
فرماندهی پلیس و تاجر خز هر دو شکارچی بودهاند و مرگ آنها در شرایط عجیبی رخ داده که یانینا را به فرضیهاش مطمئنتر میکند، او و سر به هوا بدن بیجان فرمانده را در حالی کشف میکنند که نقشهای کوچکی که شبیه جای پای گوزن است اطراف جسد روی برفها باقی مانده و تاجر خز نیز ظاهرا در یکی تلههایی که برای حیوانات کار میگذارند گرفتار شده و جانش را از دست داده است.
یانینا شخصیتی عجیب و صمیمیست که میتوان به راحتی با او همراه شد و حتی امیدوار بود تا تئوری دیوانهوار او درست از آب در آمده و قتلها نتیجهی انتقام حیوانات باشند. در طول رمان دشمنی یانینا و شکارچیان به وضوح قابل تشخیص است، او از ابتدا احساس خوبی به آنها نداشته و در طول زمان این احساس به تنفری عمیق تبدیل شده است، او که در خانهی پاگنده نشانههای شکارهای پیروزمندانهاش را میبیند به این فکر میکند «گاهی وقتی آدم دربارهی موضوعی عمیقتر فکر میکند ... و به مجموعهی اعمال یک فرد دقت میکند، میتواند اینطور نتیجهگیری کند که وجود آن فرد در دنیا به نفع دیگران نیست، به نظرم هر کسی تایید میکند که در این مورد حق با من است.»
در نگاه اول شخصیت یانینا دوشئیکو، شخصیت زنی سالمند و ساده به نظر میرسد که عاشق حیوانات و زندگی با دو سگ دوست داشتنیاش است و زندگیاش را با ستاره شناسی و ترجمهی شعرهای بلیک با دوستش - سر به هوا - میگذراند. او در زمستان به املاک ساکنانی که به شهر رفتهاند سر میزند و حالا پس از مرگ پاگنده به تئوری محالی رسیده که باعث میشود نه تنها اعضای پلیس محلی بلکه دیگران – حتی خواننده – به سلامت عقل او شک کنند، یانینا تنها یک زن محلی ساده است که طالع همه اعضای دهکده را میداند، در جایی دورتر از بقیه ساکن است و دوستان زیادی ندارد و از معاشرت هم پرهیز میکند، چطور میشود حرف چنین زنی را باور کرد، شاید او به زوال عقل دچار شده، چطور ممکن است حیوانات این شکارچیان قهار را کشته باشند؟ اما یانینا کوتاه نمیآید و فرضیهاش را برای هر کسی که گوش میدهد تعریف میکند و از ستارهشناسی برای اثبات حرفش استفاده میکند که باعث میشود افراد دهکده بیشتر و بیشتر او را نادیده بگیرند.
اما یانینا برعکس تصور اولیهی ما یک زن ساده و معمولی ساکن در یک دهکدهی نزدیک به مرز جمهوری چک نیست، تفریحات او تنها ستاره شناسی و شعرهای بلیک نیست – هر چند که برای هر مناسبتی شعری از بلیک در آستین دارد- یانینا زنی نیست که زندگی کسل کنندهای داشته باشد و در نیمهی دوم داستان ناگهان با یانینایی آشنا میشویم که مهندس پل سازیست و پلهایی در سوریه و لیبی ساخته اما به واسطهی بیماری شغلش را کنار گذاشته، او در این دهکده متولد نشده، او خود زندگی در این دهکدهی مرزی را انتخاب کرده و این سبک زندگی، روزمرگی و کارهای تکراریاش را دوست دارد، یانینا در اینجا برای خود قلمروی ساخته و در طول سال در آن بر همه چیز نظارت دارد، او حیوانات و حتی گیاهان این منطقه را به خوبی میشناسد و دانش خوبی نسبت به آنچه در اطرافش میگذرد دارد، حتی اگر در ابتدا چنین به نظر نرسد، او معلم مدرسه هم هست و حالا و پس از تغییرات اداریای که در سازمان آموزش رخ داده، تنها یک روز در هفته به بچه زبان انگلیسی درس میدهد، با مردم دهکده رابطهی بدی ندارد و زندگی روزمرهاش تا حد زیادی شبیه به آنهاست اما در عین شباهت، با آنها بسیار متفاوت است، یانینا اطرافش را میبیند و به آن اهمیت میدهد، حیوانات منطقه برای او دوستانی صمیمی هستند که کشته شدن آنها توسط شکارچیان او را غمگین کرده و به گریه میاندازد. یانینا بارها برای پلیس و نمایندهی محلی نامه نوشته و از آنها خواسته تا به وضعیت شکارچیان رسیدگی کنند و هر بار نادیده گرفته شده و حتی مورد تمسخر قرار میگیرد. اما یانینا دوشئیکو زنی نیست که کوتاه بیاید، زمانی که همسایگان شکارچی او یکی یکی جان خود را از دست میدهند، او مصرانه معتقد است که این حیوانات هستند که انتقام خود را از انسانها گرفتهاند.
یک روز غریبهای به دهکده میآید که کمی بعد مشخص میشود یک حشره شناس است، دقت و ظرافت این حشره شناس در مواجهه با طبیعت یانینا را تحت تاثیر قرار میدهد، بوروس به دنبال گونهی خاصی از حشرات در حال انقراض است و در احساسات یانینا نسبت به جنگل و حیوانات آن، شریک است. یانینا مدتی او را در خانهی خود مسکن میدهد و دوستیای بین آنها شکل میگیرد.
اما اتفاقات در دهکده ادامه دارد، شایعهای بر سر زبانهاست که حیوانی پیدا شده که انسانها را میکشد، مردم در و پنجرههای خانههایشان را محکم میبندند و یانینا همچنان بر فرضیهاش اصرار میکند و حالا دندانپزشک سالمند و دائم الخمر دهکده نیز با او هم داستان شده است.
هدف بعد رییس یک کلوب محلیست، همسر او از یانینا خواسته بود تا پس از جشن محلی رییس را به خانه برساند اما او هرگز به خانه برنگشته و چند روز بعد جسدش در حالیکه پوشیده از سوسکهای محلیست کشف شده بود.
کنترل اوضاع از دست پلیس خارج شده، خانم دوشئیکو تحت بازپرسی قرار میگیرد و حتی قرار بازداشت ۴۸ ساعتهای برای او صادر میشود اما در کمتر از ۴۸ ساعت آزاد میشود، مگر چه مدرکی برای متهم کردن یک پیرزن کیسه خرید به دست با فرضیههای عجیب و غریب که همیشه سرش در آسمانهاست وجود دارد؟
نامههای یانینا به پلیس بی پاسخ میماند، او هر بار و در هر نامه با جزییات بیشتری فرضیهاش را برای پلیس شرح میدهد، اما طبق گفته یانینا پلیس دلیلی ندارد که به حرفهای این پیرزن مجنون گوش کند، بله، آنها او را اینطور میدیدند، پیر، مجنون، تنها و البته بیآزار.
کلیسای جدیدی در دهکده باز میشود و خانم دوشئیکو مجبور میشود در مراسم آن شرکت کند، اینجاست که کشیش اذعان میکند که این کلیسا، کلیسای شکارچیان است و شکارچیان ماموریتی الهی برای مسخر کردن زمین و پاک کردن آن از حیوانات موذی و وحشی دارند و با این کار نظم الهی را در طبیعت برقرار میسازند. یانینا که از عصبانیت از خود بیخود شده بر سر کشیش فریاد میکشد و به همین دلیل از کلیسا بیرون انداخته میشود.
اینجاست که داستان تغییر مسیر عجیبیی به خود میگیرد، دوستان یانینا به سراغ او میآیند، آنها از رازی خبر دارند که خواننده احتمالا هنوز از آن بیخبر است.
صدای آژیر ماشینهای پلیس گفتههای دوست یانینا را در خود میبلعد، اینجاست که رازی که سرتاسر داستان پنهان مانده آشکار میشود، چرا که حتی خواننده نیز به این پیرزن نازک دل که در دنیای خود زندگی میکند شک نکرده اما راز داستان در همینجاست.
کمی بعد یانینا با وسایل اندکی که برای خود جمع کرده به سوی جمهوری چک میرود، بوریس (بوروس) به سراغش میآید و او را به جای امنی میبرد.
یانینا دوشئیکو حالا در آرامش است، عکسی که او در خانه پاگنده پیدا کرده بود راز خود را آشکار میکند، آن عکس عکسی از شکارچیانیست که زیر پای آنها اجساد حیوانات شکار شده از جمله دو سگ خانم دوشئیکو قرار دارند، شکارچیان بیرحمی که حالا به شکل فجیعی مرده و به «شکارگاههای ابدی» گذر کردهاند. شکارچیانی که نمیدانستند خانم دوشئیکو، این پیرزن عجیب و اخترشناس که در گذشته در سوریه و لیبی پل میساخته و حالا به بچهها زبان انگلیسی درس میدهد و مثل بقیه به مغازهی لباس فروشی میرود و از فروشگاه محلی خرید میکند و برای هر کس اسمی ساختهی خود دارد و هیچ چیز عجیبی در زندگی و رفتار او – جز علاقهی شدیدش به حیوانات – وجود ندارد، در سالهای دور نایب قهرمان ملی پرتاب چکش بوده است.
در سال ۲۰۱۷ فیلم سینمایی « ردپا » (Spoor) از روی این داستان ساخته شد که جایزه آلفرد بائر (خرس نقرهای) را در شصت و هفتمین جشنواره برلین به خود اختصاص داد.
[1]- The Books of Jacob
[2]- Rohatyn
[3]- Korolówka
[4]- Proverbs of Hell
[5]- Oddball
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.