هر ملتی در تاریخ خود، اسطورهای دارد؛ اسطورهای که گاه در تاریخنگاری رسمی یا بیچهره است یا چهرهای مخدوش و منفی دارد. احمدشاه مسعود در تاریخ افغانستان چنین اسطورهای است. عدهای میپرستندش و عدهای با او دشمنی میکنند. این روزها که طالبان دوباره بر سریر قدرت این کشور تکیه زده است، احمدشاه مسعود در روایتهای رسمی یک اسطورهی خائن تلقی میشود، اما در زمزمههای مردم و تاریخِ پردرد این کشور چهرهای یگانه است. مردی که در سالهای پرآشوب افغانستان با تشکیل ارتشی مردمی ابتدا برضد اشغالگران ارتش سرخ شوروی و سپس برضد تندروان مذهبی به مقابله برخاست. شیوهی جنگ چریکی و بسیاری از ریاضتهایی که بر دوش میکشید او را بسیار به چهگوارا نزدیک کرده است؛ اسطورهای سیاه و سفید با تمام راستیها و اشتباهات، مردی با پایانی تراژیکی که در کتاب خاطرات همسرش به گونهای دراماتیک به مخاطبان معرفی میشود.
احمدشاه مسعود مانند هر اسطورهای، از زمانهی خودش بسیار جلوتر بود؛ اما مگر او چگونه زندگی میکرد؟
یک روایت بیریا
روایت صدیقه مسعود قرار نیست توصیفکنندهی تاریخ سیاسی افغانستان باشد. او در این کتاب از روزهای کودکی و نوجوانیاش آغاز میکند؛ روزهایی که همهگان مبهوت امیرصاحب یا همان شاهمسعود بودند و دستیابی به او برای صدیقه نیز دور از واقعیت به نظر میرسید. روایت او ضمن توصیف محل روستایی زندگیاش در نهایت با ازدواج ناگهانیاش با امیرصاحب به نقطهی اوج خود میرسد. صدیقه حالا نه تنها راوی زندگی پردرد مردم روستای پنجشیر بلکه راوی زندگیِ پنهانش با یک اسطوره نیز میشود. او گاه از تحولات سیاسی افغانستان میگوید و گاه از دلتنگیهایش برای همسر و همسفری که مشغول مبارزه در میدان نبرد با ارتش سرخ شوروی است. زندگی او با امیرصاحب بر خلاف تصورش نه آرام بلکه پر تلاطم است و لحظه به لحظه خطرناکتر میشود.
روایت صدیقه مسعود قرار نیست جنبههای سیاسی کار شاهمسعود را واکاوی کند، بلکه از دریچهی احساس به مردی نگاه میکند که از یک سو مردمان بسیاری به مبارزاتش امید بستهاند و از سوی دیگر صدیقه به عنوان شوهر انتظاراتی از او دارد. آنها برای این زندگی باید هزینههایی بدهند که شاید هرکسی حاضر به تحمل کردنش نباشد؛ از پنهان شدن در پناهگاههای کوهستانی به هنگام موشکباران شوروی تا فرار از دست طالبان و ترک کردن خانه و دیار.
نویسنده با زبان پر احساسش به خوبی از عهدهی توصیف چنین لحظاتی برآمده است؛ در ضمن صدیقه در این کتاب از کودکی احمد مسعود، پسر شاهمسعود ماجراهای جالبی تعریف میکند؛ پسری که اکنون جانشین پدرش به شمار میرود و اینروزها بسیار از او صحبت میشود.
شناسنامهی کتاب
این کتاب را نخستین بار نشر مرکز در سال 1388 با ترجمهی افسر افشاری در 264 صفحه منتشر کرد و پس از سالها در تابستان 1400 توسط همین نشر تجدید چاپ شد. این کتاب برداشتی از مصاحبههای دو روزنامه نگار با صدیقه مسعود در سال 2005 است؛ اما حفظ زبان اول شخص و روایی کتاب برگ برندهای است که نویسندگان با بهرهبرداری از آن همواره مخاطب را در دل ماجرا نگاه میدارند.
چرا باید روایت صدیقه مسعود را بخوانیم؟
تبلیغات و جوسازیهای رسانهای، و بلبشوی دنیای سیاست چنان غباری بر گرد شخصیتهای تاریخی مینشاند که شناختن آنها را دشوار میکند. شخصیتها پیش از حضورشان در اجتماع و عرصهی شغلی یعنی همان دنیای سیاست در زندگی شخصی و خانوادگیشان است که ساخته و تعریف میشوند.
نویسنده در این کتاب نشان میدهد که احمدشاه مسعود در زندگی شخصیاش چگونه آدمی بود، با فرزندانش چطور رفتار میکرد و مهمتر از همه در جامعهی عقبمانده و مردسالار افغانستان چه نگاهی نسبت به زنش و زنان داشت. هرچند شاه مسعودی که در این کتاب توصیف میشود یک ابرمرد عاری از اشتباه است، اما در این خاطرات نیز میتوان گاه به رفتارهای متناقض و دیدگاههای اشتباه او پی برد؛ مانند خوش بینیاش در برخورد اولیه با طالبان، هنگام قدرتگیریشان در اواسط دهه هفتاد شمسی.ُ
در یک نگاه کلی میتوان گفت نویسنده در این کتاب ضمن آشنا کردن مخاطبان با تاریخ افغانستان به آنها کمک میکند به گونهای دیگر به این زنان و مردان رنجکشیده بنگرند.
بریدهای از متن کتاب
به محض اینکه خواجه بهاءالدین را ترک کردیم، مسعود دستور عملیات مهمی را علیه طالبان صادر کرد. تالقان به سرعت پس گرفته شد و مثل هر بار که دشمن منطقهای را از دست میداد، متحمل ضربهی روحی شدیدی شد. از این رو، آنها به طرف خاواک عقب نشینی کردند. طی چندین روز مجاهدین با تمام توان و بیوقفه به همهجا حمله بردند. آنها چیزی جز جانشان در چنته نداشتند. آزادی، امید، صلح... در توحش مدفون شده بود. مناطق مهم باز پس گرفته شدند و افراد بیشماری از طالبان به اسارت درآمدند. فرماندهان سرمست و خوشحال از موفقیت حاصل شده، به امیرصاحب پیشنهاد کردند که تا کابل پیش برویم و شهر را باز پس بگیریم. شوهرم در مقابل جاهطلبی آنها ایستاد. ورودش به کابل در سال 1992م/1371ش برایش تجربه شده بود، گفت: « کابل را پس بگیریم؟ با چه دولتی؟ با چه ساختاری؟ با چه برنامهای؟ چیزی جز یک حمام خون عایدمان نخواهد شد.»[1]
یک مرگ با شکوه
یک مرگ باشکوه از مهمترین بخشهای تاریخ حیات یک اسطوره است؛ مرگی که جاودانگی ابدی را تضمین میکند. از گاندی تا چهگوارا همه به گونهای خاص و باورنکردنی، درست در اوج مبارزاتشان از دنیا رفتهاند و احمدشاه مسعود نیز از این قاعده مستثنا نیست. روایت مرگ او در این کتاب تلخی دو چندانی دارد، زیرا راوی آن همسری است که در خانه چشم انتظار شوهرش است.
احمد شاه مسعود درست دو روز پیش از حملات تروریستی به برجهای دوقلو به هنگام مصاحبه با دو خبرنگارنما که از سوی طالبان و القاعده تغذیه میشدند، با انفجار انتحاری به شهادت رسید. صدیقه مسعود ضمن روایت دقیق لحظات آخر زندگی این فرماندهی بزرگ بیان میکند که چگونه پس از دریافت خبر زخمی شدن شوهرش تا آخرین لحظات و تا هنگامی که بر سر پیکر پاره پارهی او حاضر نشده بود، مرگ او را باور نمیکرد.
در تاریخ پر دردِ جهان سوم، کمتر چهرهای چون احمدشاه مسعود وجود دارد که ضمن حفظ جنبههای انسانی زندگی برای آزادی و صلح مبارزه کرده باشد؛ مردی که آزادی و برادری را به قدرت طلبی ترجیح میداد؛ مردی که حالا جای خالیاش بیش از هر کس در افغانستان و نزد مردم تنها ماندهاش حس میشود.
[1]- (صدیقه مسعود: 205 تا 206)
دیدگاه ها
انچه واقعیت بوده به کتاب کشانیده شده