« شکوفههای گیلاس امتداد جادهی اصلی منتهی به زادگاهم زیبا بودند. بهار که میشد، مردم در صفهای طولانی و سلانهسلانه در دالانی از شکوفههای درختان گیلاس پرسه میزدند. اینها را اولینبار وقتی تحت حکومت ژاپن بودیم کاشتند. گلها که کامل میشکفتند به عمد مسیر دیگری انتخاب میکردم که جاده را دور میزد. میترسیدم طولانی به این گلها زل بزنم. آدم میتواند با یک تکه چوب سگ هاری را فراری دهد، ولی نمیشود با گلها همچین کاری کرد. گلها هم هارند. آن گذرگاه شکوفههای گیلاس_ مدام بهاش فکر میکنم. چی بود که آنهمه میترساندم؟ آنها که فقط گل بودند. من هیچوقت دستگیر یا بازداشت نشدهام، ولی زندان همیشه فکرم را مشغول کرده. همیشه در خوابهای پریشانم داشتم از راهرو زندانی میگذشتم که در واقعیت هرگز پایم را داخلش نگذاشته بودم. دنبال سلول محتومم میگردم و از پیدا کردنش سردرگم میشوم. گاهی هم سلولی بهام میدهند که تویش جای سوزن انداختن نیست. وارد که میشوم، همهی کسانی که کشتهامشان لبخند درخشانی بر لب دارند و به انتظارم نشستهاند. زندانهایی که در تلویزیون دیدهام یا توی رمانها خواندهام همیشه مثل جهانهایی آهنین به یادم میآیند. درهای آهنین سلولی که غژغژکنان باز میشود. میلههایی آهنین که دیوارهای برافراشته را تاکوار تزیین کردهاند. دستبندها و غلوزنجیرهایی که سفت دور مچها را گرفتهاند. جرنگجرنگ بشقابها و سینیهای زندانیان. حتی فرم خاکستریشان هم من را یاد آهن میاندازد. هر کسی تصویر خودش را از رستگاری دارد. میتواند شبیه باغی انگلیسی باشد که خورشید بر چمنهایش میتابد، میتواند شبیه کلبهی سنتی سویسیای باشد که هرهی پنجرههایش پر است از گل. من که همیشه زندان تصورش کردهام.»[1]
یکی از عمیقترین رنجهای بشر در طول زندگی، بیماری است. هر انسانی که روی این کرهی خاکی زندگی کرده، حداقل یکبار با بیماری درگیر شده و بعد از گذراندن روزهای سخت مریضی، دورهی نقاهت را سپری کرده است. همهی ما بارها سرما خوردهایم، برای فرار از سردرد همهی چراغهای خانه را خاموش کردهایم و دستمال به سر خود بستهایم، برای دنداندرد به دندانپزشک مراجعه کردهایم و درد سوزن بیحسی را تحمل کردهایم تا دکتر بتواند به آسانی کارش را انجام دهد، استخوان دستمان از جای خود در رفته و یا پایمان در هنگام بازی شکسته است، بارها پیش آمده که در پی احساس خستگی و یا ضعف بدنی، نزد دکتر رفتهایم و بعد از انجام آزمایشات مختلف متوجه مشکلات و بیماریهای خود شدهایم.
اینها مریضیهای سادهای هستند که بیشتر مردم آنها را تجربه کردهاند و درمانهای پیچیدهای ندارند؛ اما بعضی بیماریها هستند که درمانشان سختتر است و بعد از بهبودی، بیمار دورهی نقاهت طولانیتری را تجربه میکند. سرطان، آسیبهای مغزی شدید، ناراحتیهای کلیوی، حملههای قلبی و... از جملهی این بیماریها هستند.
بعضی بیماریها هم به روح و روان هر فرد مربوط میشوند. ظاهر کسانی که دچار بیماری روحی و روانی هستند، در بیشتر موارد مانند افراد عادی است و اغلب اوقات کسی از بیماری آنان مطلع نمیشود. این افراد باید خودشان به خودشان کمک کنند و خیلی زود برای درمان اقدام کنند. گاهی حرف زدن با یک مشاور خوب و یا مراجعه کردن به یک روانپزشک و استفاده از داروهای خاص، در جهت بهبودی به افراد کمک کنند. فرقی نمیکند شما درگیر بیماریهای خوشخیم هستید یا با یک بیماری بدخیم و ناشناخته دست و پنجه نرم میکنید و تفاوتی ندارد که مریضی شما جسمی باشد و یا با روح و روانتان سر و کار داشته باشد. در هر صورت ابتلا به بیماری میتواند سبک زندگی، عقاید، باورها و... بیماران را دگرگون کند و نظام ارزشی آنان را به هم بریزد. دنیای آدمها بعد از مریضی تغییر میکنند و همهچیز عوض میشود. در کتاب خاطرات یک آدمکش با کیمیونگ_ها همراه میشویم تا داستان عجیب زندگی مردی را بشنویم که به بیماری آلزایمر مبتلا شده است.
کیمیونگ_ها کیست؟
کیمیونگ_ها در 11 نوامبر 1968 در هواچون گانگوون کرهجنوبی چشم به جهان گشود. پدر او شغلی نظامی داشته است و این خانواده به سبب شغل و شرایط خاص پدر، مدام در حال جابهجایی بوده و در شهرهای مختلف برای زندگی ساکن شدهاند. کیمیونگ_ها در دانشگاه رشتهی مدیریت کسبوکار را برگزید و مدرک خود را از دانشگاه یانسهی سئول دریافت کرد. بعد از آن، برای مدتی در خدمت نیروهای پلیس درآمد و به عنوان دستیار کارآگاه مشغول به فعالیت شد. کمی بعد به سراغ تدریس رفت و در دانشگاه ملی هنر کره مشغول به فعالیت شد. وی همچنین یک برنامه رادیویی با موضوع و محوریت کتاب داشت.
کیمیونگ_ها در نهایت به سراغ نویسندگی رفت و این شغل را به عنوان کار دائمی خود انتخاب کرد. او تاکنون 7 رمان و 5 داستان کوتاه نوشته است. وی با رمان حق دارم خودم را بر باد دهم بین منتقدان و دوستداران ادبیات مطرح شد. وی در حوزهی ترجمه هم فعالیتهای گستردهای دارد. ترجمهی گتسبی بزرگ نوشتهی فیتز جرالد به زبان کرهای از جدیدترین کارهایی است که او ترجمه کرده است. این نویسندهی کرهای از نویسندگان افتخاری نیویورک تایمز بینالملل محسوب میشود. وی برای آثار خود تا به امروز جوایز متعددی دریافت کرده است و بسیاری از آثارش به زبانهای زندهی دنیا مانند انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، ترکی و...ترجمه شده اند. این نویسنده در آثار خود به گذشتهی تاریخی کشور کره اشاره میکند و تأثیر تاریخ و محیط جغرافیایی را بر روی زندگی و احوالات افراد نشان میدهد.
کیمیونگ_ها نویسندهای پیشرو در سبکهای خاص داستاننویسی به شمار میآید و در بیشتر آثار خود از سبک پست مدرن پیروی میکند. از دیگر آثار مطرح او میتوان به گل سیاه، تجسم ویرانگر رابطهی میان واقعیت و خیال، تأملی باریکبینانه بر امکان بیرون ماندن از جمع یک ملت، خاطرات یک آدمکش و... اشاره کرد.
کیمیونگ_ها در کودکی با گاز مسموم میشود و فراموشی میگیرد و برای مدتی حافظهی خود را از دست میدهد. او از این تجربهی خاص در آثار خود به ویژه در کتاب خاطرات یک آدمکش استفاده کرده است. این کتاب را خاطره کردکریمی به فارسی ترجمه کرده و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. این کتاب جزو کتابهای برج بابل نشر چشمه محسوب میشود و در سال 1400 منتشر شد. نیما منصوریان کتاب خاطرات یک آدمکش را به صورت نسخهی صوتی در آورده است. از روی کتاب خاطرات یک آدمکش فیلم سینمایی هم ساخته شده است. این فیلم در سال 2017 به کارگردانی ووشینیون منتشر شد و توانست نظر علاقهمندان را به خود جلب کند.
در کتاب خاطرات یک آدمکش چه خبر است؟
اسم کتاب تا حدودی داستان را برای خوانندگان افشا میکند؛ اما این همهی ماجرا نیست. نویسنده در این کتاب به سراغ داستان زندگی مردی به نام کیمبیونگ_سو میرود. کیمبیونگ_سو در حال حاضر مردی 70 ساله است. او دامپزشک بوده و به همین علت ابزارها و وسایل مختلفی برای بیهوش کردن و قتل داشته است.
وی هیچ مروتی ندارد و حتی به اعضای درجه یک خانواده خود مثل پدرش هم رحم نکرده است. او آدمکشی و قتل و جنایت را از سالهای جوانی شروع کرده؛ اما حالا مدتهای مدیدی است که از آن کار فاصله گرفته و انجام دادن جرم و جنایت را ترک کرده است. وی به ادبیات، شعر، نقاشی و هنر علاقهمند است و زیبایی را میفهمد. بسیاری از قتلهای او دلیل خاصی نداشتهاند و کیمبیونگ_سو به خاطر جنبههای زیبایی شناختی، تفریح و خوشگذرانی افراد مختلف را به قتل رسانده است. او تمام جنازهها در حیاط خانهاش دفن کرده یا از بین برده است. وی به تازگی متوجه شده که به بیماری آلزایمر مبتلا شده است و عقلش در حال زوال است.
« ازم امآرآی گرفتند. روی یکجور تخت بیمارستانی دراز کشیدم که شبیه تابوت سفیدی بود و زدم به دل نور.حسش شبیه مردن بود. توی هوا شناور بودم و از آن بالا تنم را میدیدم. مرگ شانهبهشانهام ایستاده. حواسم هست. به زودی میمیرم. هفتهی بعدش، یک جور آزمایش مربوط به تواناییهای شناختی دادم. دکتر سوالهایی کرد و من هم جواب دادم. سوالها ساده بودند، اما جواب دادن بهشان سخت بود. حس این را میداد که دستتان را کردهاید توی تنگ ماهی و سعی میکنید ماهی چغری را بگیرید. رئیسجمهور فعلی کره کیست؟ در چه سالی هستیم؟ لطفا سه کلمهی آخری را که همین حالا شنیدید تکرار کنید. هفده بهعلاوهی پنج میشود چند؟ حتم داشتم که جوابها را میدانم اما یادم نمیآمد. چطور بود که هم میدانستم هم نمیدانستم؟ چهطور چنین چیزی ممکن بود؟ بعد از آزمایش نشستم پیش دکتر. قیافهاش در هم بود. به تصویر امآرآی مغزم اشاره کرد و گفت:" هیپوکامپ تحلیل رفته. بیرد خور آلزایمره. الان نمیتونیم مطمئن شیم چقدر پیش رفته. باید در طول زمان حواسمون بهش باشه." اون_هی ساکت کنار دستم نشسته و دهانش را سفت و محکم بسته بود.»[2]
او گذشتهها را به یاد دارد؛ اما حافظهی کوتاه مدتش به شدت ضعیف شده است. وی همهچیز را فراموش میکند و این مسئله، گذراندن روزها را برای او سخت کرده است. او برای حل این مشکل تصمیم میگیرد تا همه چیز را در دفتری بنویسد و یا به صورت مداوم صدای خود را ضبط کند. کیمبیونگ_سو درگیر بیماری آلزایمر و مشکلات مربوط به خود است، که ناگهان یک ماجرای تازه آغاز میشود. قاتل جوانی در روستا پیدا شده است که دختران را فریب میدهد و بعد آنها را میکشد.
کیمبیونگ_سو دخترش را در معرض خطر میبیند، بنابراین سعی میکند تا این مشکل را به شیوهی خودش حل کند. او به صورت اتفاقی جوان قاتل را شناسایی میکند؛ اما دو مشکل اساسی وجود دارد. اول اینکه دخترش عاشق و دلبستهی قاتل شده است و آنها با یکدیگر قرار ازدواج گذاشتهاند و دوم اینکه از بیماری خود میترسد. او سابقهی طولانی و موفقی در زمینهی قتل و خونریزی دارد؛ اما حالا نگران این است که نکند قتل و کشتن را از یاد برده باشد و نتواند مرد جوان را به سزای اعمالش برساند. چگونگی مواجه شدن کیمبیونگ_سو با این جریان و واکنشهای او و اطرافیان، داستان این کتاب را تشکیل میدهد.
سبک کلی کتاب خاطرات یک آدمکش
این کتاب، یک رمان بلند یا یک رمانک محسوب میشود و حجم کمی دارد، بنابراین خواندن آن زیاد طول نمیکشد. اول شخص مفرد داستان را روایت میکند و ما از دید کیمبیونگ_سو داستان را میبینیم و ماجرا را دنبال میکنیم. استفاده از راوی اول شخص باعث شده تا احساس درک و نزدیکی بیشتری با شخصیت اصلی داستان داشته باشیم. کیمیونگ_ها برای نوشتن کتاب خود از شخصیتهای متعددی استفاده کرده است و کتاب سرشار از شخصیتهای اصلی و فرعی است. او شخصیتها را به گونهای خلق کرده تا برای همه قابل باور باشند و مخاطبان بتوانند با آنها ارتباط برقرار کنند. کیمبیونگ_سو، دختر قاتل، قاتل جوان و... جزو شخصیتهای اصلی محسوب میشوند و دکتر، معلم نقاشی، دانشجویان دانشکدهی پلیس و... از شخصیتهای فرعی این کتاب به شمار میآیند.
کیمیونگ_ها تصاویر بینظیری خلق میکند. او با وجود حجم کم کتاب، جزئیات را خیلی خوب به خوانندگان نشان میدهد. این کار باعث میشود تا مخاطبان، خودشان را در دل داستان تصور کنند. سگی که با استخوان در حیاط بازی میکند، نودلهای پخته شدهای که باید روانهی سطل زباله شوند، دیواری که پر از یادداشت است، غذایی لذیذ که در رستوران چینی سرو میشود، صدای رعدوبرق و هوهوی جنگل خیزران پشت خانه، ماشینی که از صندوق عقب آن خون تازه بر روی زمین میچکد، بازدید از آسایشگاه مخصوص افراد کمتوان ذهنی و نشان دادن فضای سنگین آنجا و... از جمله تصاویر درخشان این کتاب هستند.
نویسندهی کتاب به سبب تجربهی مشترک با شخصیت اصلی در حوزهی فراموشی، خیلی خوب فضای آلزایمر را میشناسد و درگیریهای جسمی و روانی این بیماری را میداند. این نکته باعث میشود که بتواند مشکلات، درگیریهای ذهنی، احساس ترس و ناراحتی توأمان، پریشانی و... کیمبیونگ_سو را به خوبی نشان دهد و حس همزادپنداری مخاطب را برمیانگیزد. شخصیت اول داستان مدام خاطرات گذشته را مرور میکند و به همین علت در هم آمیختگی زمانی در طول داستان به چشم میخورد.
کیمیونگ_ها تریلری جذاب خلق کرده است. او داستان خود را در فضایی تلخ و سیاه روایت میکند و از خوابها و رویاهای گاه و بیگاه شخصیت اصلی برای پیشبرد داستان کمک میگیرد. وی به خوبی فاصلهی باریک بین مرگ و زندگی و غم و شادی را به خوانندگان کتاب، نشان میدهد. او در این اثر به شدت تحت تأثیر ادگار آلنپو و آلبر کامو بوده است. رگههایی از اندیشههای اگزیستانسیالیستی در این کتاب دیده میشود. داستان یک آدمکش، کتابی است که به راحتی میتوان آن را از منظر روانشناختی مورد بررسی قرار داد. کیمیونگ_ها همچنین تلاش میکند تا تاریخ نهچندان دور کشور خود را در این کتاب به تصویر بکشد.
نویسندهی خاطرات یک آدمکش داستانی جذاب را روایت میکند و در نهایت با یک پایانبندی عجیب و خیرهکننده، مخاطب را حیرتزده میکند. اگر به ادبیات آسیای شرقی علاقهمند هستید و داستانهایی با درونمایهی جرم و جنایت را میپسندید و به دنبال یک داستان جدید و جذاب میگردید، این کتاب برای شما نوشته شده است. خواندن این کتاب خوشخوان را از خودتان دریغ نکنید.
[1]- (ص90_92)
[2]- (ص12و13)
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.