«باراباس از دریا پیش ما آمد»؛ این را کلارای کوچک با خط ظریف و زیبایش نوشت. کلارا عادت داشت مطالب مهم را یادداشت کند. بعدها هم که لال شد تمام جزئیات را مینوشت و هرگز گمان نمیکرد پنجاه سال بعد من برای بازسازی گذشته و غلبه بر وحشتهای خودم از آنها استفاده کنم. [۱]
«خانهی ارواح» رمان حقیقتاً جذابی است که خواننده را ضربتی وارد داستان میکند. ایزابل آلنده، نویسندهی پرشور شیلیایی، زندگی چند نسل از خانوادهای در شیلی را دستمایهی نخستین اثر خود قرار داده و از خلال آن به ترسیم تاریخ این کشور از دههی ۲۰ تا کمی پس از کودتا (۱۹۷٣) پرداختهاست. کتابْ داستان یک خانوادهی غیرطبیعی در روزگاری غیرطبیعی است، و این ادای دین سیاسی شایستهای برای کشوری متعلق به آمریکای جنوبی است. تاریخ شیلی به روایت آلنده، با نگاه ویژهی او از فیلتر جادو عبور میکند، تا او نیز به شیوهی خود افسونِ شب را در هم شکند.
خانوادهی تروئبا مرکز اصلی این داستان است. اعضای عجیبوغریب این خانه نسبت به هنجارهای جامعه و سیاستگزاری کشور دیدگاههای گوناگون دارند و جامعهی دوپارهی شیلی را بهصورت مینیاتوری نمایندگی میکنند. شخصیتپردازیهای کتاب استادانه است. استبان تروئبا، مردی کهنهپرست و پدری مستبد، روستایی را با تدبیر خود و زحمت کشاورزان از فلاکت درآورده و آباد گردانده؛ اربابی است محافظهکار و بانفوذ که در مقابل تغییر مقاومت میکند، با هر آنچه بوی مرام اشتراکی و اصلاحات ارضی دهد در ستیز است و به دلیل منافعش، در زیباییِ سنّت و قانون نطقها ایراد میکند. همسر او، کلارا، برگ برندهی زندگی شوهرش و کتاب است؛ او در نقطهای طلایی از دیوانگی ایستاده، و اعتبار جهانی است که با اندیشهورزی اهل قدرت، در حضیض به سر میبرد. از کودکی به پیشگویی شُهرهی شهر میشود، با التفات ارواح و توسّل به کارتهای تاروتْ قدرت دیدنِ نادیدنیها را مییابد، خانوادهای تشکیل میدهد و خون فرزندانش هم از این دیوانگی بینصیب نمیماند؛ هرچند که در هر یک رنگی دیگرگون میگیرد. کلارا در قامت زنی مترقّی و مجنون، اعتراض دهقانان روستا را در دل به رسمیت میشناسد و سعی در دلجویی بابت این نابرابری دارد؛ اما آینده آبستن تغییرات بزرگ است و در ذهن فرزند نوجوان خانه این پرسش را میکارد که چرا مادرْ صدقه را جایگزین عدالت کردهاست.
زلزلهی مهیب روستا به گونهای نمادین خبر از دگرگونی سیاسی آتی میدهد. حلول بلشویسم و خیزش جوانان عدالتخواه، و همچنین ریشهگرفتن روحیهای زن-آزاد-خواه، که در حقیقت رویهی دیگری از همان سکهی عدالتطلبی است، شیلی را در یکی از نقاط عطف تاریخی خود قرار میدهد. ترانهای انقلابی که از اتحاد مرغهای مزرعه برای شکست روباه شیاد سروده شدهاست دهان به دهان میچرخد و نهایتاً تلاش دگراندیشان به ثمر مینشیند: بی خون و بی انقلاب، و برای نخستین بار در تاریخ، رئیسجمهوری مارکسیست طی انتخاباتی دموکراتیک به پیروزی میرسد. این شخص همان سالوادور آلنده، پسرعموی پدرِ ایزابل آلنده در واقعیت است. طولی نمیکشد که کارشکنی دستراستیها شیرازهی اقتصادی مملکت را سست میکند و در تظاهراتی اعتراضی موسوم به «زنانِ قابلمهبهدست»، مخالفان دولت با گرفتن قابلمهای در دست و ضربه زدن به آن، خالی بودن سفرهی خود را یادآور میشوند. در چنین فضای فکری ملتهبی، «نیمی از مردم امیدوار بودند حکومت سرنگون شود و نیم دیگر از آن دفاع میکردند، هیچ کس به فکر کار کردن نبود.»[۲] این وقایع مصادف با نگرانی ایالات متحده از به قدرت رسیدن مارکسیستهاست؛ آمریکای لاتین حیاط خلوت اوست و باید که این غائله با کودتایی نظامی بخوابد.
ژنرال پینوشه دولت آلنده را سرنگون و خبر خودکشی او را اعلام میکند. سوغات این کودتا همان هوای گرفتهی مسمومی میشود که نفس دیگر سرزمینها را هم به شماره انداختهاست؛ فاتحان تاریخ را تحریف کردند و آنچنان که پسندشان بود آن را بازنویسی کردند، سانسور را به کتابهای درسی و ترانه و فیلم و حتی مکالمات خصوصی کشاندند، استادان دانشگاه را پاکسازی کردند، خود را مسئول حجب و حیا دانسته و پوشش مردان و زنان را چهارچوب گذاشتند، وجود زندانیان و شکنجه و گرسنگی را انکار کردند، مخالفان فکری رژیم را اعدام و خانوادههای بسیاری را در این راه داغدار کردند.
سیاستمداران بینامِ داستان مابهازای بیرونی دارند و هنرمندی مردمی که در طول داستان با نام خاص «شاعر»[٣] شناخته میشود، همان پابلو نرودای معترض است. به گفتهی نویسنده شخصیت کلارا نیز الهامگرفته از مادربزرگ خودش است که آلنده او را زنی پیشرو در زمانهی خود میدانست.
از دیگر نکات جالب کتاب، فضای جنسیتزده و آشنای آن است. اگر نویسنده ایرانی بود، برای بازنمایی وفادارانهی فضا احتمالاً ناگزیر به استفاده از کلماتی چون ناموس و ترکیبات آن میشد. پدر که سراسر عمر «خانهی فساد» شهر را آباد کردهاست، اکنون دلواپس دخترش است که به کشف تن برنخیزد. داغ تجاوزِ او را تمام دختران تازهبالغِ روستا حمل میکنند، اما طی فرمانی نانوشته همگی سکوت میکنند. دلیل این خاموشی چه ترس باشد و چه بیخبری از «حقِ شکایت»، بذر انتقام را پشت پستوها میکارد و چرخهی خشونتآمیز معیوبی را ایجاد میکند. استبان زن را بیگانه با اندیشهورزی میداند، و پنجاه سال زمان لازم است تا بپذیرد «همهی زنها هم احمق نیستند!». و به موازات آن همچون مهرهای فریبخورده شاهد باشد، که گرچه به زعم او کمونیسم راه اصیل دموکراسی نبود، اما حکومتِ دستنشاندههای او نیز کم تباه نبود.
دغدغهی آلنده نبودِ عدالت چه در دوگانهی طبقاتی فرودست/فرادست و چه از منظر جنسیت است. برای او تبعیضْ تبعیض است، و بی اما و اگر، در هر سطحی سزاوار نکوهش است. در جایی از داستان دیالوگ عجیبی شکل میگیرد. دختری که از قضا هم مرفه است و هم در پی عدالت، در تحصن دانشجویان شرکت میکند؛ بیخبر از آنکه این اعتراض برای چند روز در محاصرهی پلیسان خواهد افتاد. همچنانکه پریشان و وحشتزده حوادث را میپاید، دچار خونریزی ماهانه میشود و تسلیم و نزار گوشهای مینشیند. استاد مارکسیست دانشگاه که به نوعی عامل تهییج دانشجویان بوده و خود نیز آنها را همراهی کرده، با اوقاتتلخی فریاد میزند «وقتی زنها در امور مربوط به مردان دخالت میکنند همین میشود!» و دختری دیگر خشمگین پاسخ میدهد: «خیر! وقتی بورژوا در کار پرولتاریا دخالت میکند همین میشود!» این یکی از چند صحنه برای نمایش آن است که چگونه جهان از دریچهی چشم افرادی متفاوت تفسیر میشود که خود را متعلق به یک مسلک میدانند.
قصد نگارش این کتاب بازسازی گذشتهی نویسنده و حفظ آن از گزند فراموشی است، خاصّه دورانی که «واژهها دارای یک معنی بودند؛ زمانی که «مردم»، «آزادی» و «رفیق» معنای مردم، آزادی و رفیق داشت، و هنوز به صورت اسم شب درنیامده بود.»[۴] از نگاه آلنده، این فرود سیاسی حکایت توفیقی ازدسترفته از پی اشتباهی بنیادین بود؛ «چراکه گمان میکردند میتوان با نقاشیهای دیواری و کبوترهای بزرگ انقلاب را نجات داد.»[۵]
[۱]،[۲]،[۴]،[۵]. خانهی ارواح، ایزابل آلنده، ترجمهی حشمت کامرانی، نشر قطره،۱٣۹۴
[٣]. el poeta/the poet؛ شاعر محبوب ایزابل آلنده که در اولین برخورد با ایزابلِ جوانِ روزنامهنگار به او میگوید تو هیچ استعدادی در این کار نداری و بهتر است رمان بنویسی!
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.