همسرم عاقلتر از من است. میگوید همهی گرفتاریها از زمانی آغاز شد که ما از حرکت ماندیم و ساکن شدیم. که اول مثل بقیهی موجودات یکسره در حرکت بودیم. با خانواده، قبیله میرفتیم به درختان میوه، سبزیهای خوراکی میرسیدیم. میایستادیم، میخوردیم تا سیر شویم و دوباره راه میافتادیم. در یک روز بلند به سر میبردیم. هرجا خسته میشدیم پردهی سیاهی جلوی روزمان میکشیدیم، میخوابیدیم.
سپیدهدم پردهی شب را کنار میزدیم برمیخاستیم و دستهجمعی دوباره راه میافتادیم. همسرم میگوید نمیدانم از کی و چرا یک جا ساکن شدیم! گرفتار سکوت شدیم که تا در حرکت بودیم خوشبختی پابهپا همراه ما بود. ما ساکن شدیم، ماندیم و خوشبختی به راهش ادامه داد و روزبهروز از ما دورتر شد. همسرم میگوید ما تا در حرکت بودیم قوی بودیم. اندام ورزیده و زیبا داشتیم. سکونت ما را ضعیف کرد. برخلاف ما حیوانات به راهشان ادامه دادند و از ما قویتر شدند. بیناییشان، بویاییشان چشاییشان، شنواییان... همه چیزشان از ما قویتر شد و ما نهتنها نحیف و درمانده شدیم که از خوشبختی دور شدیم آن وقت نادانی بر ما مسلط گردید و جنگها آغاز شد.
همسرم باهوشتر و داناتر از من است. او مثل شکرپاش اینها را میگوید و کام مرا شکرین میکند تا اینکه آخر بنا گذاشتیم با هم راه بیافتیم و با شیب ملایمی خودمان را به خوشبختی نزدیک کنیم. من هم با همهی پیشنهادهای همسرم موافقت کردم زیرا که به تجربه دانستهام همسرم هیچ آرزویی جز سعادت و شادکامی من ندارد. پس بالاخره یک روز را انتخاب کردیم که کنار هم بنشینیم و طرحهای او را برای رسیدن به خوشبختی برنامهریزی کنیم. کنار هم نشستیم و تصمیم گرفتیم دیگر چیزهایی را که دوست میداریم، دوست نداشته باشیم.
محمد صالح علا، کاپوچینو کیک پنیر، چاپ سوم ، نشر پوینده
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.