«هر چه از شهر نومیدی میگفتی کم بود. هیچ چیزی از زمین نمیرست و آن چه هم که از آسمان فرو میریخت شادمانیای بر نمیانگیخت. سرتاسر کشور نمناک و سرد بود، و اینکه چرا کل ساکنینش از آن فرار نکرده بودند، نه تنها سوال خوبی بود، بلکه تنها سوال بامعنی بود. شوهرها هر روز به زنهایشان میگفتند: «ما چرا از اینجا نمیرویم؟» و زنها جواب میدادند: «خدایا نمیدانم، بگذار ببینم.» و بچهها بالا و پایین میپریدند و فریاد میزدند: «هورا، هورا، از اینجا میرویم.» اما بعد هیچ اتفاقی نمیافتاد. بیندیبوها در شرایطی خیلی وحشتناکتر از این زندگی میکنند ولی آنها هم زیاد سفر نمیروند. دانستن اینکه شرایط به هر بدی که بود، دیگر از آن بدتر نمیشد، آرامش خاصی به آنها میداد.»[1]
حقیقت دارد که هنگام تولد باترکاپ، زیباترین زن دنیا ظرفشویی فرانسوی به نام آنت بود که در پاریس برای دوک و بانو دوگیشه کار میکرد؛ اما هرقدر که به سالهای عمر باترکاپ افزوده میشد، زیبایی منحصربهفردش بیشتر به چشم میآمد؛ و وقتی باترکاپ به سن هجده سالگی رسید، زیباترین زنی بود که جهان در صد سال اخیر به خود دیده بود. اما این مساله برای باترکاپ جوان و مغموم، ذرهای اهمیت نداشت؛ او به تازگی خبر مرگ معشوق دیرینهاش، وستلی،را شنیده بود و در نظر باترکاپ زندگیِ بدون وستلی، ارزش ادامه دادن نداشت. وستلی یا همان بچه برزگری که سالها برای باترکاپ و خانوادهاش کارگری میکرد، هنگام ترک کردن باترکاپ، به او قول داد که ابتدا به آمریکا مهاجرت میکند، برای خودش کسی میشود و ثروت هنگفتی به دست میآورد؛ پس از آن به فلورین باز میگردد، سراغ باترکاپ را میگیرد، با هم ازدواج میکنند و پایان خوشی برای عشقشان رقم میزنند. اما هیچکدام از این کارها عملی نمیشود؛ چرا که رابرت دزد دریایی مخوف به کشتی وستلی نگونبخت حمله میکند و هیچکس را زنده نمیگذارد؛ یا لااقل باترکاپ و تمامی ساکنان شهر فلورین اینطور تصور میکنند.
پس از مرگ وستلی، دیگر چیزی روی زمین وجود ندارد که باترکاپ دلشکسته را به وجد بیاورد و یا او را از صمیم قلب ناراحت کند؛ بنابراین هنگامی که شاهزاده هامپردینک به مزرعهی پدر باترکاپ آمد تا او را از خانوادهاش خواستگاری کند، باترکاپ نه خوشحال بود و نه ناراحت. پس از صحبتهای بسیار، بالاخره باترکاپ و هامپردینک تصمیم گرفتند که بدون عشق ازدواج کنند و به همین خاطر باترکاپ همراه شاهزاده به قصر آمد تا برای مقدمات ازدواج آماده شود.
اما هامپردینک با هر کسی نمیتواند ازدواج کند؛ رسم و رسوم اشراف حکم میکند که شاهزادهی فلورین با شاهزادهخانمی مانند خودش ازدواج کند؛ بنابراین طی تشریفاتی باشکوه، باترکاپ شاهزادهی بخش کوچکی در اطراف قصر میشود. وقتی همهچیز برای برگزاری مراسم عروسی آماده میشود، باترکاپ توسط گروه سه نفرهای از تبهکاران ربوده میشود؛ گروگانگیریای که سرنوشت شاهزاده خانم را یک بار برای همیشه تغییر میدهد و چشمش را رو به حقایق زیادی باز میکند.
عروسی شاهدخت داستان حماسی عاشقانهای به قلم ویلیام گولدمن، نویسنده و فیلمنامهنویس آمریکایی است که برای اولین بار در سال 1973 انتشار یافت. این کتاب ماجراجویانه ساختاری شبیه به قصههای پریان دارد و هدفش نشان دادن قدرت عشق واقعی است؛ عشقی که میتواند مردگان را هم به زندگی بازگرداند. گولدمن در همان ابتدای داستان ادعا میکند که کتاب اصلی عروسی شاهدخت را سالها قبل، نویسندهای به نام اس. مورگنسترن به زبان فلورینی نوشته است و آن چه که در دست داریم نسخهی «قسمتهای خوب» رمان است که گولدمن تنها زحمت خلاصه کردن آن را کشیده است. بخشهای زیادی در کتاب وجود دارد که در آنها سروکلهی خود نویسنده پیدا میشود و گولدمن در این بخشها، به تفصیل راجع به زندگی و حوادث حاشیهای مربوط به چاپ این اثر صحبت میکند. نکتهی جالب مرتبط با عروسی شاهدخت آن است که اصلا نویسندهای به نام اس. مورگنسترن وجود خارجی ندارد و زاییدهی خیال ویلیام گولدمن است؛ اما اوضاع دربارهی اطلاعات شخصی گولدمن کمی متفاوت است و برخی از آنها حقیقت دارند. برای مثال ویلیام گولدمن در واقعیت هم فیلمنامهنویس مشهوری است که برای فیلمهای بوچ کسیدی و ساندنس کید[2] و همه مردان رییس جمهور[3]، جایزهی اسکار بهترین فیلمنامهی غیر اقتباسی را دریافت کرده است؛ اما داستانها و اطلاعات مربوط به همسر، پسر و نوهاش حقیقت ندارد و تا به حال هیچکسی از او برای انتشار عروسی شاهدخت شکایت نکرده است.
در سال 1987 فیلم اقتباسی عروسی شاهدخت به کارگردانی راب راینر ساخته شد، که فیلنامهی آن را گولدمن به طور اختصاصی بازنویسی کرده بود؛ فیلمی که همانند کتاب مورد استقبال قرار گرفت و موفقیتهای چشمگیری در عرصهی سینما به دست آورد.
عروسی شاهدخت
1- عروسی شاهدخت، ویلیام گولدمن، ترجمهی لیلا طاهری، نشر همان.
2- Butch Cassidy and the Sundance Kid
3- All the President's Men
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.