«مدتی طول میکشد تا آیریس بفهمد چه چیز اینجا غریب است. نمیداند انتظار داشته چه چیز ببیند – دیوانههایی که تند و نامفهوم حرف میزنند؟ مجانین زوزهکش؟ - اما انتظار این سکوتِ محزون را نداشته. هر بیمارستانی که قبلا دیده شلوغ بوده، پر جنبوجوش، راهروها پر از آدم، در حال راه رفتن، صف کشیدن، انتظار. اما کالدستون متروک است، بیمارستان ارواح. رنگ سبز دیوارها مثل رادیوم میدرخشند، کف مثل آینه برق انداخته شده. دلش میخواهد بپرسد بقیه کجا هستند، اما پرستار رمز در دیگری را وارد میکند و ناگهان بوی تازهای به مشامش میخورد.
بویی است متعفن و طاقتفرسا. بدنهایی که مدت زیادی در یک لباس ماندهاند. غذایی که بارها و بارها گرم شده است. اتاقهایی که پنجرههایشان هرگز چهارطاق باز نمیشوند.»[1]
ازمی لنوکس مانند هیچکدام از دختران همسن و سال خودش نیست، او به خواهرش کیتی نیز شباهت چندانی ندارد. ازمی از گلدوزی کردن بیزار است، دلش میخواهد در مهمانیها به جای لباسهای ابریشم ظریف و دخترانه پیراهنی از مخمل شرابیرنگ به تن کند، از توجه و علاقهی مردان فراری است و دلش نمیخواهد که در هیچکدوم از عکسهای خانوادگی، چیزی بیشتر از سایهای لرزان و تار باشد. البته همهی اینها پیش از آن بود که ازمی لنوکس دیوانه شود یا لااقل خانوادهاش این طور تصور میکردند؛ در نهایت هم، همهی ماجرای جنون و دیوانه شدن را به آن حادثهی ناگواری ربط دادند که در مدت اقامتشان در هند اتفاق افتاد. در آن زمان ازمی کودک خردسالی بیش نبود؛ به همین خاطر وقتی مادر و پدرش به همراه کیتی به گشت و گذار در هند رفتند، او را به همراه برادر نوزادش هوگو، به پرستار خانوادگیشان جمیله سپردند تا در خانه بمانند؛ آن شب اتفاقات ناگواری زیادی افتاد که هیچکدام از اعضای خانوادهی لنوکس آمادگی آنها را نداشت. آن شب جمیله و هوگو بر اثر حصبه جان خود را از دست دادند و ازمی مدتها در اتاقی تاریک، جنازهی بیجان هوگو را در آغوش گرفت تا بالاخره بزرگترها سر برسند و او را از جنازهی برادرش جدا کنند.
ازمی شصت سال گذشتهی زندگیش را در بیمارستان روانی کالدستون گذرانده است؛ حالا که کالدستون در شرف تعطیلی است باید تنها عضو باقیماندهی خانوادهاش برای چند روزی از او مراقبت کند. آیریس حتی نمیداند که مادربزرگش، تنها فرزند خانواده نبوده و خواهری به نام یوفمیا لنوکس یا همان ازمی داشته است؛ به همین خاطر زمانی که از بیمارستان روانی کالدستون با او تماس گرفتند و موقعیت را برایش توضیح دادند، آیریس دقیقا نمیدانست که چه کسی انتظارش را میکشد.
غیب شدن ازمی لنوکس دومین کتابی است که از مگی اوفارل نویسندهی ایرلندی - بریتانیایی، در ایران به چاپ رسیده است؛ اوفارل در این کتاب از راز سر به مهر زندگی ازمی لنوکس پرده برمیدارد؛ این که شصت سال قبل، دقیقا چه اتفاقی افتاد که خانوادهاش او را به بیمارستان روانی کالدستون فرستادند و همهی تلاششان را کردند تا وجودش را انکار کنند. در کنار حوادث زندگی ازمی، اوفارل به صورت موازی به رازهای تاریک زندگی کیتی و نوهاش آیریس نیز میپردازد. حوادث زندگی این سه زن بیش از آن چه که در ابتدای کتاب به نظر میآید، به یکدیگر پیوند خورده است؛ درست است که کیتی به نوعی زنده است و آلزایمر بیشتر خاطراتش را از بین برده است، اما حتی بیماری هم نتوانسته خاطرهی خیانت هولناکی را که به ازمی کرده است، از ذهنش پاک کند.
آیریس بیش از آن که شبیه مادربزرگش کیتی باشد، شبیه جوانیهای ازمی رفتار میکند؛ پس از فوت پدرش، مادر آیریس با پدر الکس آشنا میشود و پس از مدت کوتاهی با یکدیگر ازدواج میکنند؛ اتفاقی که زندگی آیریس را برای همیشه تغییر میدهد. از نظر آیریس خردسال، الکس با آن موهای فر طلایی و چشمان آبی از فرشتهها چیزی کم نداشت. سالها بعد هم که مادر آیریس و پدر الکس از هم جدا شدند، الکس خانهی آیریس و مادرش را برای زندگی انتخاب کرد؛ تصمیمی که بعدها منجر به رازهای زیادی در زندگی آیریس شد. حالا آیریس علاوه بر مشکلات قدیمیاش با الکس، باید به فکر رابطهاش با لوک و همینطور زندگی جدیدش با ازمی باشد؛ حوادثی که آیریس به هیچ وجه آمادگی مواجهه با آنها را ندارد.
تلاقی سرنوشت این سه زن با ترخیص شدن ازمی از آسایشگاه روانی به اوج خود میرسد و ازمی بار دیگر به خانهی پدریاش بازمیگردد که حالا محل اقامت آیریس است و قصهی خانوادهی لنوکس، هرگز برای خواننده ملالآور نمیشود؛ زیرا که هر کدام از این زنها، خاطرات زیادی برای بازگو کردن و رازهای پنهانی برای گفتن دارد.
[1] غیب شدن ازمی لنوکس، مگی اوفارل، ترجمهی فریبا ارجمند، نشر همان.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.