مرد را «الْ هِفه» [۱] مینامیدند؛ «رئیس». آخر او رئیس مملکت بود. رئیس «جمهوری» دومینیکن؛ «دژ ضدکمونیسم» و «بهترین متحد ایالات متحده در نیمکرهی غربی». لابد «رئیسجمهور» بود. سیویک سال به دومینیکن حکمرانی کرد و هر که حرفی زد کُشت و زندانی کرد و شکنجه داد؛ یک داستان تکراری از یک دیکتاتوریِ تکراری.
در همان زمان، جنبشهایی علیه او شکل گرفت؛ شبکهای مخفی برای پایینکشیدن دیکتاتور بزرگ و آزادی کشور. خواهران میرابال و همسرانشان عضو شبکه بودند و دیکتاتور علناً گفته بود دو تا مسئله او را آزار میدهد؛ یکی «کلیسای لعنتی» (که بعدتر به جنبش پیوست) و دیگری «خواهران میرابال».
در میان پاتریا، مینروا و ماریا ترسا، مینروا رادیکالترین بود و با نام سازمانی «پروانه» فعالیت میکرد. برای همین هم بعدتر که پاتریا و ماریا ترسا به او پیوستند، هر سه به «پروانهها» [۲] معروف شدند. وقتی رژیم سه همسر آنها را به همراه مینروا و ماریا ترسا به زندان انداخت، تنها فشارهای بینالمللی بود که دیکتاتور را وادار کرد نهایتاً دو خواهر را آزاد کند. البته «رئیس» ترسوتر از آن بود که پروانهها را کاملاً رها کند؛ همسرانشان را به زندانی در منطقهای منتهی به جادهای کوهستانی منتقل کرد و در یکی از روزهایی که سه خواهر به همراه رانندهشان از ملاقات با آنان بازمیگشتند، مأموران هر چهار نفر سرنشین را در جاده پیاده کردند، با باتوم به آنها حملهور شدند، آنها را خفه کردند و به قتل رساندند. سپس جسدها را در ماشین گذاشتند و ماشین را به ته درّه پرتاب کردند؛ صحنهسازیِ «یک تصادف ناگوار».
البته «رئیس» کمی بعد ترور شد و دومینیکن بالاخره توانست نفس راحتی بکشد، اما تراژدی خواهران میرابال تا به امروز به عنوان یکی از دردناکترین حماسههای زنانهی جهان باقی ماند. بیستوپنجم نوامبر، روز کُشتار بیرحمانهی این سه خواهر را «روز بینالمللی مبارزه با خشونت علیه زنان» نامیدند و این سه پروانه برای همیشه به نمادی برای مبارزان مردمی و فمنیستها در سرتاسر دنیا تبدیل شدند.
کتاب «در زمانهی پروانهها» را خولیا آلوارز دربارهی زندگی این سه خواهر نوشت، و البته خواهر چهارم؛ خواهری که زنده ماند. دِده میرابال تنها خواهری بود که از کُشتار جان سالم به در برد و وظیفهی روایت داستان پروانهها به دنیا، به دوش او افتاد. خود خولیا آلوارز دختر یکی از مبارزان بود که مجبور شده بود با خانوادهاش به آمریکا مهاجرت کند و آلوارز تصمیم گرفت داستان این چهار خواهر را در قالب رمانی از زبان خودشان جاودانه کند؛ نه بیوگرافیای از قهرمانانی دستنیافتنی و دور و نه شعری حماسی از اسطورههایی با شجاعتی غیرمعمول.
هر فصل کتاب، از زبان یکی از خواهرها روایت میشود. گذشتهها را پاتریا، مینروا و ماریا ترسا روایت میکنند و گفتن از حالْ بر دوشِ دِده است. در کتاب آلوارزْ از اسطورهسازی و قهرمانبازی خبری نیست. خواهران میرابال هر کدام راوی زندگی یک مبارز، یک مادر، و مهمتر از همه یک «زن» معمولی هستند که یکیشان مهمترین چیز را آسایش عزیزان، همسر و فرزندانش میداند و برای همین دست به مبارزه میزند، دیگری آرمانگراست و حتی وقتی در درون سست میشود، مراقب است که کماکان برای بقیه الگوی شجاعت باشد و دیگری که هنگام مرگْ تنها زن جوانیست، عشق را مهمترین چیز میداند و برای آزادی آن است که تلاش میکند. دغدغههایی آشنا و قابل لمس برای هر زنی و هر انسانی.
آلوارز هوشمندانهترین راه را برای ثبت و جاودانهساختن خواهران میرابال انتخاب کرده است. مرز تخیل و واقعیت را نه آنچنان از هم میدرد که داستانی خیالی روایت شود، و نه آنقدر به واقعیت نزدیک میشود تا خواننده را از ملموس بودن فضا دور کند. هنر نویسنده البته در چیز دیگریست؛ ما پایان تلخ این داستان ناگوار را میدانیم، اما هر لحظه از خواندنِ کتابْ نفس را چنان در سینه محبوس میکند که آرزو میکنیم کاش سرنوشت اینبار طور دیگری پیش برود یا نویسنده به واقعیتْ خیانت کند.
جولیا آلوارز با استفاده از نثری شاعرانه داستان در زمانه پروانهها را مینویسد. دانستن این نکته که داستان بر اساس واقعیت روایت شده هر خوانندهای را به شگفت وا می دارد. شخصیتها به خوبی توصیف شدهاند و نویسنده از دیدگاههای مختلف برای بیان داستان استفاده کرده است که ممکن است گاهی عجیب به نظر برسد. این کتاب ادای احترامی زیبا به یاد چهار خواهر مبارز میرابال است که داستان دراماتیک، تراژدیک و قهرمانانه آنها را برای مخاطبان به ارمغان آورده است.
داستان شگفتانگیزِ این تراژدی اندوهبار، چنان بهطور همزمانْ نفسگیر، لطیف، عاشقانه و هولناک پیش میرود که خواننده را مبهوت این زنان میسازد. زنانی معمولی که به قهرمانانی ملّی و جهانی بدل میشوند و در کتابی با روایتی گاه ساده و نرم و گاه تلخ و وحشتزا تا ابدیت به ثبت میرسند. داستان پیلهای که تبدیل به پروانه میشود و گرچه در نهایت پروانهها آتش گرفته و سوخته و خاکستر میشوند، اما از خاکستر آنان چیزی برمیخیزد، چیزی قدرتمندتر و نورانیتر از هر چه که پیش از آن بوده، تو گویی که ققنوسی باشد که سر از خاکستر بر میآورد.
در زمانه پروانه ها
[۱]: El Jefe
Las Mariposas:[۲]
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.