تبریک! شما یک هیولا ساخته‌اید

مروری بر کتاب فرانکنشتاین نوشته‌ی مری شلی

نویسنده مهمان

یکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۸

کتاب فرانکنشتاین

«لعنت! لعنت به تو ای آفریدگار فرانکشتاین!چرا اصلا من زنده ام؟ چرا در آن موقع که بی دلیل  شعله حیات را به من بخشیدی، آن را خاموش نکردم؟ نمی دانم!»

همه‌چیز از یک شب بارانی در قلعه‌ی لرد بایرون، شاعر معروف رمانتیک شروع شد. شبی که عدّه‌ای از دوستانِ جوان بایرون در یکی از اتاق‌های عمارت دور هم جمع شده بودند و هوا آن‌قدر طوفانی بود که نمی‌توانستند عمارت را ترک کنند. بایرون برای سرگرم کردن مهمانانِ کلافه و کسلش، آن‌ها را به یک بازی دعوت کرد. بحثْ راجع به داستان‌های ترسناک داغ بود و بایرون مهمان‌ها را به چالش کشید که کدام‌یک می‌توانند بهترین داستان ترسناک را بنویسند. از آن جمع جوان، سه تا از مهم‌ترین داستان‌های ترسناک جهان زاده شد؛ بایرون یکی از شعرهای ترسناک خود را سرود، جان پولیدوری - پزشک شخصی بایرون - نخستین داستانِ «خون‌آشامی» جهان را نوشت [۱]، و مری شلی که آن زمان تنها نوزده‌سال داشت، یکی از مهم‌ترین هیولاهای داستان‌های ترسناک را خلق کرد: هیولای فرانکنشتاین.

ماری شلی نقاشی Samuel John Stump

تقریباً همه‌ی ما از هیولای فرانکشتاین شنیده‌ایم ... این کتاب راه‌های جالب توجهی برای اکتشافات فلسفی ارائه می‌دهد. به عنوان مثال: انتقادهایی از استفاده علم برای خلق موجودات و رابطه خالق و مخلوق. 
قبل از خواندن کتاب بسیاری نمی‌دانند که شخصیت  فرانکشتاین چقدر انسانی است. این موجود که از قسمت‌های مختلف اجساد ایجاد شده است، به دنبال عشق است؛ در حالی‌که نفرت پیدا می‌کند و به تدریج به سمت شر می‌رود. شخصیت او به نوعی است که به طور همزمان هم از او متنفر هستید و هم او را را دوست می‌دارید. این داستان مملو از واقعی‌ترین احساسات انسانی است.

ایده‌ی اصلی هیولا البته، از خوابی سربرآورد که مری دیده بود. خوابی از دانشجوی جوان رنگ‌پریده‌ای، زانوزده در کنار هیولایی که با سرهم‌کردن تکّه‌های بدن مُردگان ساخته بود. هیولای کریه و وحشتناکی که یک‌آن جان می‌یافت و از جا برمی‌خاست. مری بعدها این ایده را پرورش داد و ابتدا به شکل داستان کوتاه و سپس رمان نوشت.

با توجّه به پیشینه‌ی مری، گرایش او به سمت ادبیات و نوشتنْ چندان دور از ذهن نبود. پدر و مادرش هر دو فیلسوف و نویسنده بودند و مادرش با این که تنها چند روز پس از تولّد مری از دنیا رفته بود، هم با مرگ خود و هم با نوشته‌هایش بر او تأثیر پُررنگی گذاشته بود. خود مری هم زندگی دردناک و شگفت‌انگیزی را تجربه کرد؛ فرارش در نوجوانی با پرسی بیش شلی که خود نویسنده‌ای جوان و مطرح بود و آن موقعْ همسر داشت، تحمّل دوران فقر، و مرگ نوزاد نارسش. تحت‌تأثیر این وقایع دردناک زندگی و با ایده‌ی انقباض عضلات در اثر عبور جریان الکتریسیته از آن‌ها، مری داستان دانشمند جوان و جاه‌طلبی به نام دکتر ویکتور فرانکنشتاین را نوشت که قصد دارد با وصل‌کردن اجزای بدن مُردگان به هم و عبور جریان الکتریسیته از آن، انسانی تازه خلق کند.

روزی که بالاخره تحقیقات و آزمایش‌های فراوان دکتر نتیجه می‌دهد و مخلوقْ زنده می‌شود، آن‌قدر هراسناک است که حتّی خالق خودش را می‌ترساند. خالقی که در لحظه‌ی شکوهمندِ زنده‌شدن مخلوقْ خود را هم‌تراز با خدا دانسته بود، از مخلوق فرار می‌کند و او را از  خود می‌راند. این راندن، سرآغازی می‌شود بر درگیری‌های درونی هیولا با خودش؛ هیولایی که بی‌آزار است و همه‌ی آن‌چه می‌خواهد، محبّت‌دیدن از آفریننده‌ای‌ست که خدای اوست.

امّا تنها طرد خالق مشکل هیولا نیست. هیولای بی‌نامْ پس از طرد به واسطه‌ی ظاهر عجیبش هیچ‌جا پذیرفته نمی‌شود. همه از او فرار می‌کنند و ترسشان باعث می‌شود به هیولا صدمه بزنند. این رانده‌شدن و طرد همگانی از همه‌جا، هیولا را به‌ طرزی حقیقی تبدیل به یک «هیولا» می‌کند. هیولایی که سعی می‌کند خالقش را دوباره بیابد تا او را وادار سازد برایش موجود دیگری شبیه به او بیافریند؛ وگرنه او را به بدترین شکل به قتل می‌رساند.

هیولای رمان فرانکنشتاین از حُزن مری و آرزوی محال بازگشتِ ازدست‌رفتگانش از مرگ آفریده شد. در آن دوران بحرانی زندگی‌اش، مری حس اندوه و طردشدگی‌اش را به کلمات سحرآمیزی بدل کرد که بعدها نه تنها از پیشتازان رمان گوتیک و یکی از برترین آثار ترسناک جهان شد، بلکه به شکل یکی از انسانی‌ترین آثار دوره‌ی جنبش رمانتیک درآمد.

غرور خداگونه‌ی دکتر فرانکنشتاین که هنگام آفرینش هیولا توسط علوم باستانیِ ممنوعه، به هراسناک‌ترین شکلِ قدرت به چشم می‌آید، به فاصله‌ی یک‌آن بدل به ضعف ناشی از ترسی ناشناخته می‌شود. ترسی که دکتر از هیولا بی‌دلیل و تنها به خاطر زشتی و کراهتش دارد، و رانده‌شدن دردناک هیولا به انزوا و روند تبدیل تدریجی او به موجودی بی‌رحم و خطرناک آن‌چنان به ظرافت پرداخته شده که پس از گذشت سال‌ها، نام مری شلی و کتابش در میان آثار ادبی برتر جهان می‌درخشد؛ نامی که در اصل نام دکتر داستان است و هیولایی که بی‌نام است و حالا پس از سال‌ها این غلط مصطلح رواج یافته که چنین هیولایی را با نام آفریننده‌اش، فرانکنشتاین، بشناسند. شهرت این نام به حدّی‌ست که بعدها مدخلی در فرهنگ لغات برای آن به وجود آمد، فیلم‌های بسیاری از این رمان اقتباس شد و کاراکتر هیولای فرانکنشتاین در آثار بی‌شماری از نویسندگان و هنرمندان دیگر حضور یافت. در نهایت این شرح درخشان از پرومته‌ی مُدرن، داستان آدم‌هایی را روایت می‌کند که ناخواسته با طرد و منزوی‌ساختن دیگری، از او یک هیولا می‌سازند.


[۱]: The Vampyre

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

پرسش های متداول

ایده اصلی هیولا البته، از خوابی سربرآورد که مری دیده بود. خوابی از دانشجوی جوان رنگ پریده ای، زانوزده در کنار هیولایی که با سرهم کردن تکه های بدن مردگان ساخته بود. هیولای کریه و وحشتناکی که یک آن جان می یافت و از جا برمی خاست. مری بعدها این ایده را پرورش داد و ابتدا به شکل داستان کوتاه و سپس رمان نوشت.

هیولای رمان فرانکنشتاین از حزن مری و آرزوی محال بازگشت ازدست رفتگانش از مرگ آفریده شد. در آن دوران بحرانی زندگی اش، مری حس اندوه و طردشدگی اش را به کلمات سحرآمیزی بدل کرد که بعدها نه تنها از پیشتازان رمان گوتیک و یکی از برترین آثار ترسناک جهان شد، بلکه به شکل یکی از انسانی ترین آثار دوره جنبش رمانتیک درآمد.

مطالب پیشنهادی

سیاه پوشیدن به قصد عزاداری برای زندگی خود

سیاه پوشیدن به قصد عزاداری برای زندگی خود

مروری بر نمایشنامه­‌ی مرغ دریایی نوشته­‌ی آنتوان چخوف

بردگی مردگان

بردگی مردگان

یادداشتی درباره‌ی رمان «نفوس مرده»

چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی

چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی

مروری بر کتاب یادداشت های یک دیوانه نوشته‌ی نیکلای گوگول

کتاب های پیشنهادی