۱
نامهی اول
ای عزیز!
راست میگویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیدهام.
قلمم را دیدهام چنانکه گویی بخشی از دستِ راستِ من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیدهام.
من اینجا «من» را دیدهام – که اسیر زندانِ بزرگِ نوشتن بوده است، همیشهی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصلِ بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجرهاش که بسیار بالاست دل خوشکرده...
۲
نامهی پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ امّا روز از آن هم عمیقتر است. غم عمیق است امّا شادی از آن هم عمیقتر است.»
دیگر به یاد نمیآورم که این سخن را در جوانی در جایی خواندهام، یا در جوانی، خود آن را در جایی نوشتهام.
امّا به هر حال، این سخنیست که آن را بسیار دوست میدارم. دیروز، نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود.
من، هرگز، ضرورتِ اندوه را انکار نمیکنم؛ چراکه میدانم هیچ چیز
۳
هر قدر که به غم میدان بدهی، میدان میطلبد، و باز هم بیشتر، و بیشتر...
هر قدر در برابرش کوتاهبیایی، قد میکشد، سُلطه میطلبد، وَ لِه میکند...
غم، عقب نمینشیند مگر آنکه به عقب برانیاش، نمیگریزد مگر آنکه بگریزانیاش، آرام نمیگیرد مگر آنکه بیرحمانه سرکوبش کنی...
غم، هرگز از تهاجم خسته نمیشود.
و هرگز به صلحِ دوستانه رضا نمیدهد.
و چون پیش آمد و تمامیِ روح را گرفت، انسان بیهوده میشود، و بیاعتبار، و ناانسان، و ذلیلِ غم، و مصلوبِ بیسبب.
۴
عزیز من!
بیا کمی پیاده راه برویم!
دیگر من و تو، حتّی اگر دست در دست هم، و سخت عاشقانه، تمام شهر را هم بپیماییم کسی از ما قباله نخواهد خواست و کسی پا به حریمِ حرمتِ مهرمندیهایمان نخواهد گذاشت. این را بارها به تو گفتهام و بازهم خواهم گفت. از چه میترسی عزیز من؟ بیا کمی پیاده راه برویم! بیا کمی پیاده راه برویم!
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.