
پیتر استرهازی ریاضیدان بود اما پی سنت الیپویی نرفت. شاید بشود بیشتر نوشتههای او را نزدیک و در حالوهوای کارهای کامو و ساتر دانست، هرچند که سیاست در استرهازی غالبتر است در قیاس با این دو فرانسوی. بههرروی، استرهازی در ایران شناختهشده نیست ـ اصولاً ما کم به ادبیات مجارستان سر زدهایم ـ و باب آشنایی اغلب ایرانیان با او ختم میشود به مرگ در آغوش واژگان.
حکایت تنهایی
مرگ در آغوش واژگان حکایت تنهایی است. تنهایی و غربت. غربت در خویشتن و حضور در جمع و در کنار اینها “بیپناهی”. راوی مادرش را از دست داده است. درد دارد. تا قبل از مرگ مادر، این را درک نکرده بود، وجود دردی خاموش در وجودش که با مرگ مادر در او خواهد جنبید. اما حالا از درون متلاشی میشود. در بطن شهر، در بطن خانه، در بطن خانواده و در منتهای قلب خودش در حال کنکاش و تلاش برای شناختن این درد است. پرسهزن شده و ماجراطلب، ماجرا نه برای خودش که برای دیگران: “با لباس مردانه در بوداپست گشت میزدم؛ آنهم شب. خسته بودم و شلخته. به احدالناسی برنخورد. شهر خالی بود. بعد سربازی را یواشکی زیرنظر گرفتم. بالأخره ماجرایی از راه رسید...”.
رابطهی پسر و مادرش برای پسر همیشه مثل دو خط موازی بوده، اما خطوط موازی قصد ملاقات در جایی در بینهایت را ندارند. در واقع اصلاً آنها قرار نیست دیداری داشته باشند. آنها صرفاً در کنار هم حرکت میکنند. میخواهند مسابقه دهند؟ شاید. اما بر سر چه رقابت کنند؟ مادری و فرزندی دو جهان متفاوتاند. رقابت نسلها؟ نه. این فرزنداناند که بازی را به دو خط موازی تقلیل میدهند و درد را درون خودشان ریشهدار میکنند و بعدْ از آن سرد میشوند و نهایتاً با قطع خط دیگر این خط صاف فرزندی در دستانداز میافتد. بهقول خود استرهازی نقاط مشترک این زندگیها در کجا هستند؟ پاسخش سخت است، خاصه که اینجا رابطهی مادرفرزندی است. بهسختی میشود حکم داد. شاید تنها نقطهی اشتراکشان بند نافی است که لحظهی تولد بریده شده و موجب تولدی دیگر شده. بند نافی با خصوصیات دو خط موازی، از یکدیگر جدا ولی همجنس. از اینجاست که فقط نباید شنوندۀ درددلهای پسر باشیم و مادر را هم باید بشناسیم و هم بشنویم. از اینجاست که بینظمی و ناهنجاری در این چینش ذهنی ایجاد میشود.
کارگری واژگان
مرگ در آغوش واژگان روح سیاسی کارهای دیگر استرهازی را در خود ندارد. برعکس، استرهازی در اینجا به عمق واژه هجوم میبرد. استرهازی از واژه درست در جایی بهره میبرد که باید: “خستهای؟”، “نرو.”، “تو.”، “بله.”، “احمق”، “آخ!”، “آرام.” “میترسم” و ... . استرهازی روایتش را با تکواژهها بنا میکند. بنیان و هستی داستانش بر واژه است و واژهها هستند که خطوط موازی را شاید بتوانند در جایی، در گوشهای، در بهشتی با هم مواجه کنند. واژهها جان آدمها را در یدِ قدرت میگیرند و نبض قصه را تپندهتر میکنند. واژهها کارگرانی آزاده و متعصباند که زندگی کاراکترهای قصهی استرهازی را سرپا نگه میدارند. آناناند که ایستادهاند، آغوشهایشان را باز کردهاند و حتی حیات و ممات را در آغوششان جا میدهند و ازشان محافظت میکنند. استرهازی گویا راهی جز واژگان برای ما نگذاشته است. واژه خود قصه است، حتی اگر یکی باشد، حتی اگر یک واژه باشد در یک صفحۀ بزرگ سفید. برای آدمهای مرگ در آغوش واژگان واژهها خاطراتیاند از گذشته. از گذشتههایی دور که هنوز توازن زندگی در خانواده از بین نرفته بود: “مشکل تا وقتی وجود نداشته باشد، همهچیز امنوامان است، اما همین که به وجود آمد، یقهمان را میگیرد.” اینها حرفهای راوی است. راویای که حالا ناهنجاری را با پوستواستخوانش درک کرده. مادر رفته. رفتن. رفتن او مترادف شده با درد. درد من، درد ما، درد خانه. درد در تمام شهر پیچیده. توازن از زندگی رخت بربسته و دروازههای خوشی تا مدتها قرار است که به روی این خانه و پسر بسته باشند، شاید حتی هیچگاه باز نشوند: “خدا هم با انگشت نتراشیده و نخراشیدهاش محکم میزد به قلبمان.” برای پسر همهچیز تمام شده، خط او هم نفسبریده است. هِنوهِن کردنش در تمام داستان به گوش میرسد، حتی همین هِنوهِن او هم واژهای است برای ابراز درد، تنهایی، غربت و وجود. وجودی تلخ و غوطهور در تنهایی. پزشک مادرش به او میگوید: ”مرگ در تکتک اعضای مادرت ریشه دوانده.” اما به نظر میرسد قبل از مادر این پسر است که مرده. هستیاش را بی مادر باخته است. هستیاش را هنوز که هنوز است از مادرش میگیرد. مثل لحظهی اولین تولدش. و تمام قصهی مرگ در آغوش واژگان “قصۀ هستی” است و هستی ازآنرو هستی دارد که خطبهخط کتابی شود.
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.