بتهوون تکهای از تبار ماست؛ تبار ما انسان امروزی که به گذشتهمان کمتوجهیم. او تکهای از روح بشر ماست، لحظهای از اخم ما به شتاب تاریخ است. بتهوون لامکان است. ناکجاآبادی است که فقط خودش نشانیاش را دارد. فردوس است. بتهوون تکهای از تبار ماست. اوست که نمیگذارد نه گذشتهمان را از دست دهیم و نه آیندهمان را. بتهوون تاریخ نوع بشر است. بتهوون تکهای از تبار ماست. نباید که تبارمان را از یاد ببریم. هنوز آنقدر ناسپاس نشدهایم. بتهوون تکهای از تبار ماست. ما از کُنه وجودمان میشناسیمش، همانقدر شوپن، پاگانینی و تارتینی را. ما در هر شهر که باشیم تصویر مشهور او را دیدهایم؛ تصویر انسانی مصمم با چشمانی که برق خاصی درشان وجود دارد. بتهوون تکهای از تبار ماست. او نیازی به افسانه ندارد. او خود افسانه است. بتهوون تکهای از تبار افسانهای آدمی است.
جان سوشه، راوی تبار افسانهای آدمی
بتهوون، بیپرده جای خوبی است برای توقف کردن. در شتاب امروزی زندگیهایمان، در میان اصوات بلند و سریع توقف در نوشتهی سوشه ما را به جاهای خوبی خواهد برد. جان سوشه در این کتابش نیز مثل چند نوشتهی دیگرش راجع به بتهوون ـ که ترجمه نشدهاند ـ سفری میکند به زندگی پرنشیبوفراز موسیقیدان اتریشی. سوشه خود معتقد است که اطلاعات این کتاب چیزهایی نیستند که نتوان در جایی دیگر پیداشان کرد. پس برگ برندهی بتهوون، بیپرده چیست؟ چیست که ما را مجاب خواهد کرد تا به سراغ این کتاب برویم؟ آنچه که روایت سوشه را از زندگی بتهوون جالبتوجه و خواندنی میکند، قسمتهایی است که سوشه بر آنها تکیه میگذارد. سوشه از روزگاری شروع میکند که خودِ لودویگ نبوده است. از پدربزرگِ پدری لودویگ، از رنج مادر او و حماقت پدرش مینویسد. جان سوشه بستر مناسبی را برای پذیرفتن روحیات دوران شهرت آهنگساز به وجود میآورد. سوشه از لابهلای منابع بسیار توضیحاتش را استخراج کرده است. او نهتنها در مقام یک راوی، چراکه تخیلاتش هم در متن این بیوگرافی دخیلاند، و زندگینامهنویس ـ تخیلاتش تجاوزی به مستندات ندارند ـ بهخوبی وظیفهاش را انجام میدهد بلکه در مقام یک علاقهمند هم بهخوبی ما را پای حرفهایش مینشاند:
“بتهوون ساعت شش صبح جمعه، دوم نوامبر (صبحِ بعد از دیدار الئونور فون برونینگ) با حجم زیادی پارتیتور تمام و ناتمام و کمی خردهریز از بن رفت. سفرش خالی از خطر نبود. یک جا درشکهچی اسبها را شلاق زد تا یورتمه از وسط سربازان ارتش هِس آلمان بگذرند.
درشکه در طول رود به سمت جنوب رفت و در اِهرِنبریشتاین، زادگاه مادر بتهوون، به شرق پیچید. بتهوون حتماً آخرین نگاه را به راین انداخته بود و گفته بود تا شش ماه یا یک سال دیگر برمیگردد.
او هیچوقت دیگر نه راین را میدید، نه بن را، و نه الئونور فون برونینگ را.”
چرا بتهوون؟
شاید سؤال خوبی برای این نوشتار نباشد. این را میتوان برای هرکس دیگری نوشت. چرا شوپن؟ چرا دوما؟ چرا شاگال؟ نمیدانم چرا بتهوون. شاید چون بتهوون همیشه هالهای افسانهای اطرافش پیداست. مردی که شاهکارهایش را در دورانی ساخت که ناشنوا شده بود. کدامین مخلوق میتواند این کار را کند؟ از انگشتان دست یک دست تعداد این مخلوقان افسانهای فراتر خواهد رفت؟ همانقدر که هالهی فاوستگونهای در اطراف پاگانینی وجود دارد، در اطراف بتهوون نیز هست ـ شاید حتی بیشتر. این روح شیدای عاصی فاتحانه در جهان زیست. فاتحانه به مصاف تمام تلخیها رفت. اصلاً شاید نوشتهی جان سوشه همینش جذاب باشد. در اینجا ما با بتهوونی طرفیم که در بیشتر جاها ردی ازش وجود ندارد. روزهای شوخوشنگ لودویگ را میبینیم. ما دست او را در خیابانهای وین میگیریم. شانهی ما مثل شانهی او به خیلی از دیوارهای شهر وین میخورد. خاکی که بر لباس او نشسته است بر لباس ما نیز مینشیند و روزهای تلخ و شیرین بسیاری را با او تجربه خواهیم کرد. این است که بتهوون، بیپرده را واقعاً بیپرده و روراست میکند. در سراسر کتاب آشناییزدایی وجود دارد. لودویگ اینجا تلخکام نیست، حداقل سالیان اولیهاش تلخکامیای ندارد. لودویگ در اینجا همان پسرِ معمولی است با روحی بلند و عصیانگر. اینجاست تکیهی مهمی که سوشه دارد. بتهوونِ افسانهای با روحی بشری. هالهای فاوستگونه اما همچنان روحی بشری. تلخکام اما با روزهایی شاد.
دیدگاه ها
بتهوون عین روحه برای موسیقی