“... ریشارد، نقصعضو یک جورهایی برای من جذابیت دارد... هم زیبایی شهر و هم نقصعضو مردم شهر!”[1]
نمایشنامهی الیزابت دوم را برنهارت در سال 1987 منتشر کرد، دو سال قبلاز مرگش. برنهارت اتریش را دوست نداشت. وطنش را همواره تحقیر کرد و اجازه نداد پساز مرگش نوشتههایش در وطنش منتشر شوند. برنهارت با تلخزبانی همواره نوشت و حتی در آخرین نوشتههایش هم از این تلخگویی و تلخکامی دور نشد. الیزابت دوم نمایشنامهای است مربوط به سالیانی که برنهارت اثری به قوت بازنویسی یا برادرزادهی ویتگنشتاین دیگر خلق نمیکرد اما روح و جان نوشتهاش هنوز رنگوبوی همان نوشتههای سابق را داشت.
هرناشتاین، هشتادوهفتسالهی پرحرفوغُرغرو
الیزابت دوم در وین میگذرد. محل وقوع اتفاقات آن در آپارتمان پیرمرد هشتوهفتادسالهای به اسم هرناشتاین است. هرناشتاین معلول است، نیاز به نگهداری دارد و سالهاست که وظیفهی نگهداری از او بر عهدهی خدمتکارش، ریشارد، بوده است. هرناشتاین تلخکام و پر از غر است. از هر دری حرف میزند، غر میزند و از موضوعی به موضوعی دیگر میپرد. او خوب نمیتواند ببیند. روز آفتابی را مهآلود میبیند و خبر رد شدن الیزابت دوم، ملکهی انگلستان، از برابر ساختمان خانهاش را از یاد برده است. آپارتمان اوست که مهم است، زیرا موقعیت خوبی برای دیدن ملکهی انگلستان دارد. هرناشتاین اما برایش این عبور تاریخی مهم نیست. او به غر زدنهایش ادامه میدهد و حرافی میکند. هرناشتاین در کنار دمدمیمزاج بودن از آشنایانش هم متنفر است. تکگوییهای بلند او ملالآور است و جملههای سهچهارکلمهای ریشارد یا خانم زالینگر، خدمتکار هرناشتاین، هم تأثیرگذاری آنچنانیای بر روند حرفهای او ندارند. شاید این جملههای کوتاه ریشارد و زالینگر فقط سمتوسویی به صحبتهای هرناشتاین بدهند، اما در اینکه هرناشتاین در آستین خود برای هر موضوعی حرفی و نظری دارد تغییری به وجود نمیآید.
نه کمدی و نه تراژیک
موقعیتی که این گروه از افراد درش هستند نه کمدی است و نه تراژیک. آنها در بطن زندگی ملالآور خود هستند. خدمتکاران در کنار پیرمردی عصبی هستند و بلهقربانگوی او شدهاند. پیرمرد هم چهار گوش شنوا دارد برای غُرزدنهایش. این به خودمان بستگی دارد که شخصیتها را چگونه قضاوت کنیم. هرناشتاین میتواند ما را خسته کند، میتواند لحظهای بخنداند یا که وحشت ما را به کار بیندازد. وحشت برای چه؟ برای اینکه زندگی اطرافیانش را در ید اختیار خود گرفته است. به همان میزان که زنِ نمایشنامهی جشنی برای بوریسِ برنهارت در معناباختگی پرسه میزند، هرناشتاین هم در زندگی و جملههای معناباخته پرسه میزند. پردهی اول نمایشنامه حدیث نفس بلند هرناشتاین است. البته که زالینگر و ریشارد هم هستند اما حضور آنها خللی در تکگوییهای بلند پیرمرد ندارد. سکون سراسر پردهی اول را در خود بلعیده است. حال پردهی دوم بهخلاف پردهی نخست عمل میکند. بیشتر اطرافیان هرناشتاین حالا به خانهی او آمدهاند. خوددعوتی کردهاند و برای دیدن ملکهی انگلستان آمدهاند. هرناشتاین تکلیفش مشخص است. این شوری که مردمانِ بیرون از این خانه آوردهاند را نمیخواهد. پس همچنان تلخی میکند. به اتریشی و خانوادهاش بدوبیراه نثار میکند و همداستان با مهمانانش نمیشود. همداستان نشدن هرناشتاین اوج بیرحمی برنهارت است. الیزابت دوم در همین پرده است که تصمیم میگیرد نه تراژیک و نه کمدی باشد. الیزابت دوم بیشازاندازه بیرحم است. سنگدلانه با همه برخورد میکند و سیلی محکمی به بیننده/خوانندهاش میزند. ناامیدی و بدبینی درمقام یک نوع سبک زندگی پیروز الیزابت دوم است، اتفاقی که احتمالاً توقع آن را نخواهیم داشت. قهرمان الیزابت دوم از نقطهی A به B نمیرود. مختصاتش مشخص است و عین تمام هشتادوهفت سال گذشته بر روی یک نقطه هرناشتاین باقی میماند. نیکی بر بدی و بدی بر نیکی پیروز نمیشود. پس برنده کیست؟ احتمالاً این سؤالی است که بعداز دیدن یا خواندن الیزابت دوم باید از خود بپرسیم.
[1]- (هرناشتاین، نمایشنامهی الیزابت دوم، نوشتهی توماس برنهارت، نشر رایبد، صفحهی 27)
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.