«چشم هایش را من ندوختم.»
جملهای که آغازگر سفری پرماجرا از زندگی اسحق در نوولای مجمعالوحوش است. این جمله چنان وحشتی به جان خواننده میاندازد که او را مشتاق میکند تا با این انسانِ قجری همراه شود. مجمعالوحوش روایتی از یک انسان عامی در زمانهی قاجار است. این اثر با شکلوشمایل عجیب و استفاده از زبانِ کهن به مسائلی همچون قحطی، وبا، طاعون، خشکسالی و تأثیرات جنگ جهانی اول بر ایرانِ آن زمان میپردازد. روایتی جنونآمیز از مجاهدت اسحق برای زنده نگه داشتنِ میراثی که روزبهروز بیشتر از قبل با مرگ و استعمار دستوپنجه نرم میکند.
باید نگه دارم ستون این مجمعالوحوش تکهپارهها
مجمعالوحوش مواجههی ما با انسانی است که میکوشد بیقیدوشرط حیوانات باغ وحش ناصری را زنده نگه دارد. آنهم در دورهای که قحطی و بیماری به جان این سرزمین رخنه کرده است. اسحق با زبانِ قجری برای ما از روزگاری میگوید که بیشتر به آخرالزمان میماند و نیز از عشق خود در سالهایی که تازه پشت لبش سبز شده سخن میگوید: طرلان، دختری که بعدها نام او را روی پرندهی کوچک خود گذاشت و هر بار نگاه کردن به دو چشم زرد او دلش را میلرزانْد و دستهایش سست میکرد.
در روزگاری که قحطی امان از انسان و حیوان بریده بود، او نیز مجبور بود از گوشت تن حیوانات دیگر بدرد و خوراک خرس و یوز و شیر و عقاب کند. او خود را همچون نوح میدانست و مجبور بود تنِ خسته و رنجور حیوانات را با خود به اینسو و آنسو بکشاند تا آن ها را زنده نگه دارد. او باید برای اثبات توانایی خود در حفظ بقای حیوانات شاهی و به دست آوردن دلِ قبلهی عالم بهای زیادی میپرداخت. یک بار که برای زالو انداختن به پای شاه به دربار رفته بود، جوری با مراقبت و لطافت به انجام این کار پرداخت که او را نگهبان قفس جنید، سلطانِ مجمعالوحوش، کردند.
«قحطی شوخی ندارد. مردم افتادهاند به جان طیور و بهایم که هیچ، به جان هم.»
مرگ بیتقلا راحتتر است به کام جاندار
در کودکی از پدر یاد گرفته بود که چشمانِ طیور را با سوزن بدوزد تا بتواند آنها را اهل نگه دارد. پدرش به او گفته بود جوری بدوز که حیوان برود در تاریکی، خیال کند کور است، نه این که کور میشود.
«اهل است اما که می داند کِی از اهلیت درمیآید. به این حرامزاده هیچ اعتبار نیست. حالا از گشنگی است که میبندمش. نبندم این وحوش را میافتند به هم. مانند رعیتاند. دست زور میخواهند بالای سرشان تا استخوان هم ندرند.»
گرسنگی حیوانات برای او مصداقِ عذاب است. اسحق در رنج است و نگرانی به جان او رخنه کرده. او میداند که برای نجات آن حیوانات باید چه کاری انجام دهد، اما گاهی انجام دادن آن کار برای او بهمثابهی سرب داغی است که در گلوی خود بریزد و جگر بسوزاند.
«معتمد سوزن زد کف پای حیوان. نمیفهمید. تنش از کار افتاده بود. فقط چشمش میگشت. روحش میفهمید. لرزیدم. من که قاتل نبودم. اگر کسی هم کشته بودم، از سر ناچاری بود. دستهام پاک نبود اما قلبم چرا.»
این اثر بهشکل ملموسی در بطن خود اشاره به مفاهیمی انسانشمول دارد. مفاهیمی همچون آزادی و بند. بندی که بر گردن این وحوش است با آزادی برداشته نمیشود. رنجِ آزادی همچون صلیبی دائماً بر گردن آزادگان باقی خواهد ماند.
«این بند که میبینی بر گردن این وحش، بند نیست که وحشِ زاده به قفس اگر بند بگسلم در بند است.»
اندکی در باب نویسندهی اثر
عطیه عطارزاده ـ شاعر، نویسنده و مستندساز ـ متولد 1363 در تهران است. از او تاکنون دو مجموعهی شعر به نامهای زخمی که از زمین به ارث میبرید و اسب را در نیمهی دیگرت برمان و رمانهای راهنمای مردن با گیاهان دارویی و من، شمارهی سه و مجمعالوحوش منتشر شده است.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.