کتاب حسرت: در ستایش زندگی نازیسته اثری از آدام فیلیپس روانکاو، نویسنده و جستارنویس بریتانیایی است. او از روانکاوان مشهوری است که آثار فروید را ترجمه و در نشریهی پنگوئن به چاپ میرساند. کتاب حسرت حاصل مقالات متعدد، سخنرانیها و گفتگوهایی است که آدام فیلیپس در گروه مطالعاتی جفری ویور داشته است. آنچه در این کتاب میخوانیم، بررسی تفاوتهای زندگی فعلیمان با زیستنی است که خیالش را در سر میپرورانیم و تمنای رسیدن به آن را داریم.
همهی ما آرزوها و امیالی داریم که ممکن است بنابر شرایط زندگی امکان تجربه کردن آنها را از دست داده باشیم. این آرزوها به خاطرهای در ذهن ما بدل میشوند که به یاد آوردنشان ما را سوگوار و غمگین میکند؛ چراکه انتخابهایمان در برههای از زندگی مانع از دستیابی به آنها شده است. بنابراین همواره فاصلهای است میان آنچه هست و آنچه خواسته میشود. «همیشه شکافی میان آنچه میخواهیم و آنچه میتوانیم داشته باشیم وجود دارد و آن شکاف به قول کامو، پیوند و ارتباط ما با جهان است. ما عملاً نه میتوانیم خواستهی خود را دور بزنیم و نه میتوانیم از کنار آنچه واقعاً مهیاست بگذریم. اینها چیزهاییست که کامو به آنها واقعیت یا فاکت میگوید و فروید آن را «اصل واقعیت» مینامد.»[1]
آدام فیلیپس در این کتاب نوشتهها و گفتههای کامو، فروید، شکسپیر، هیچکاک و وینیکات را نیز بررسی میکند و با تحلیل آنها مسئلهی زندگی نازیسته و دلیل تبدیل شدن خواستهها به حسرت را شرح میدهد. این کتاب شامل پنج فصل با عناوین «پیرامون سرخوردگی»، «پیرامون نگرفتن مطلب»، «پیرامون قسر در رفتن»، «پیرامون خلاص کردن خود» و «پیرامون رضایتمندی» است. در هر فصل نویسنده به شرح هریک از عناوین و تأثیر آن بر زندگی میپردازد. همچنین در پایان هر فصل با ایجاد سوالی در ذهن مخاطب، او را هدایت میکند تا برای رسیدن به پاسخ و فهم دقیق آنچه مانع زندگی رضایتبخش میشود، به مطالعهی توضیحات آتی بپردازد.
ماهیت سرخوردگی
فصل اول به تبیین «سرخوردگی» اختصاص یافته است؛ احساسی ناشی از دستکشیدن از برخی خواستهها برای رسیدن به برخی دیگر. روشن است که آدمی هرچقدر هم تلاشگر باشد، کماکان ناچار است از بخشی از خواستههایش چشمپوشی کند و آنها را تنها در ذهن خود پرورش دهد. این مسئله بهنوعی زندگی را تراژیک میکند. ابتدا تصورمان این است که میدانیم چه میخواهیم و راه رسیدن به خواستههایمان چیست؛ اما رفتهرفته روشن میشود که هرچه پیش میرویم، کمتر به آنچه تمنایش را داریم دست مییابیم. «ما همیشه خواستههایی داریم که رقیب یکدیگرند، این خواستهها اغلب با یکدیگر در تضادند، به این ترتیب در انتخابها مهمترین و اساسیترین چیزها باید فدا شوند. زندگی انسانها صرفاً زمانی تراژیک نیست که نتوانند هر آنچه میخواهند را به دست آورند، بلکه زمانی که خواستههایشان آنها را فلج میکنند نیز تراژیک است. زمانی که آنچه میخواهند خسران بزرگی در بر داشته باشد.»[2]
شاید ابتدا باید بپرسیم سرخوردگی چیست و به چه معناست؟ چگونه میتوان با آن مواجه شد و در صورت مواجهه چه باید کرد؟ سرخوردگی با کلمات گونهگونی چون فریفتن، پوچ کردن، تهی کردن، دوری کردن و... تعریف میشود. سرخوردگی احساس حاصل از نرسیدن به آنچه میخواهیم، است؛ چه آن را از دیگران طلب کنیم و چه خودمان را مسئول رسیدن به آن بدانیم. مطالبهای که پوچ انگاشته میشود، در دسترس قرار نمیگیرد و در نتیجه منجر به خشم و دیوانگی میشود. تبدیل میشود به احساسی ناخوشایند در باب خواستهای که رسیدن به آن میسر نیست. در تعریفی متناقض، نبود سرخوردگی رضایتمندی را نیز از بین میبرد. به گفتهی آدام فیلیپس: «بدون سرخوردگی هیچ رضایتی هم ممکن نخواهد شد.»[3] او میگوید: «واقعیت وجود داشتن سرخوردگی قطعاً نشان از آن دارد که رضایتمندی هم وجود دارد، حال چه واقعی باشد و چه ساختگی. میتوان گفت حقیقت سرخوردگی در خودش چیزی دارد که موجب دلگرمی است: نوید به آیندهای خوش.»[4]
برخلاف آنچه اغلب تصور میشود، سرخوردگی فقط مولّد احساسات منفی و ناخوشایند نیست. گاهی همین احساس سرخوردگی است که وجود کسی را برای ما پررنگ میکند. سرخورده شدن از طریق دیگران به ما یادآوری میکند که آنها وجود دارند. به عبارتی، سرخوردگی درک ما از واقعیت را حفظ میکند؛ یعنی به ما میآموزد برای سرخورده نشدن و رضایتمندی چه باید کرد و چطور میتوان در برابر سرخوردگی مقاومت کرد. نویسنده اشاره میکند که دانش و معرفت میتوانند اموری رهاییبخش باشند؛ مهارتهایی برای درک آنچه شدنی است. اما نفهمیدن مطلب چه تاثیری بر خواستههایمان دارد؟
شمشیری دولبه در برقراری ارتباط
برای برقراری ارتباط با باقی انسانها لازم است چیزی در ما مشترک باشد. کلمات، احساسات و یا نگاهی که رد و بدل میشود، مفهوم و قابل درک باشد. یعنی هر دو طرفِ رابطه میتوانند معنایی یکسان یا نزدیک به هم را از یک رخداد دریافت کنند. از این مفهوم در کتاب حسرت با عنوان «گرفتن» یاد میشود. گرفتن همان دلیلی است که منجر به لذت بردن از دیدهها، گفتهها و شنیدهها میشود. نگرفتنِ قضیه، چه گفتگو باشد چه لطیفه، میتواند احساس طردشدگی را به ما القا کند؛ حس منزوی شدن و بیرون ماندن از جمعی که موضوع مورد بحث را خوب گرفتهاند.
اما گاهی نگرفتن مزیت محسوب میشود. شناخت بیش از اندازهی ما نسبت به خودمان میتواند منجر به تشویش و ناآرامی شود. ما نیاز داریم آنچه را نقص و ایراد خود تلقی میکنیم، نبینیم یا کمتر ببینیم تا پذیرشِ خود برایمان راحتتر شود. «ما همیشه توان این را نداریم که شناخته شویم، و یا خود و نیازهای خود را بشناسیم، چرا که شناخت در پی خود رنج و عذاب به همراه میآورد. پذیرش میل آنچنان که هست _یعنی هم به دیگران وابستگی دارد، و هم ممنوعه بنابراین سرکش است_ ما را در نظر خودمان بیش از اندازه غیرقابلقبول، بیش از اندازه متناقض و بیش از اندازه در معرض خطر نشان میدهد. این پذیرش به معنای واقعی ما را در برابر خودمان قرار میدهد. بیش از حد مستقیم و با صراحت به ما نشان میدهد که تا چه اندازه میتوانیم به خاطر نیازهایمان مشوش و پریشان باشیم.»[5]
بنابراین میتوان گفت شناختن خودمان همراه با جزئیات فراوان میتواند خارج از تحمل ما باشد. اگر دقیقتر به این مسئله بپردازیم، میبینیم که نگرفتن مطلب از زمان کودکی با انسان همراه بوده است. آن زمان توانایی گرفتن مطلب را نداشتیم، پس نیازی به شنیدن یا دیدن کسی و چیزی نبود تا مطلبی دستگیرمان بشود یا نشود و همین امر منجر میشد به احساس آرامشی ناشی از بیتفاوت عملکردن. زمانی که نیاز نبود تلاشی برای گرفتن مطلب اتفاق بیافتد، چراکه همواره کسی حضور داشت تا برای گرفتن مطلب به جای ما تلاش کند یا بدون تلاش بیش از حد ما برای درک شدن خودش پیش قدم شود و با حدس و گمان به منظور ما دست یابد. مادر و پدری که بدون گفتن کلامی از زبان کودک آن را میفهمیدند و همواره سعی میکردند احساس او را حدس بزنند و آن را در بهترین شکل و زیباترین فرم نگه دارند.
این علاقه به بهترین بودن گویی واکنشهای کودک را در چارچوبی متناسب با خواست والدین قرار میدهد. نافرمیها را میتراشد و ظاهر مطلوبی ارائه میدهد. اما آنچه بهواقع رخ میدهد یک عمل آسیبزاست، زیرا کودک بنا به خواست مراقبان و برای مراقبت از این ظاهر، احساسات منفی خود را پنهان میکند. احساساتی مانند خشم و غم که از ابراز و تجربهاش برای حفظ زیبایی در رفتار اجتناب میشود و فرد سرپوشی بر آنها می نهد. این «داستان کسی است که به مرور دیگر احساسات خود را نمیفهمد _ آنها زمانی که بهواقع خشمگین هستند، خود را در قالب فردی منفعل، منزوی و از درون تهی تجربه میکنند؛ و از همین رو، برای دیگری هم غیرممکن است که بفهمد آنها چه احساسی دارند.»[6]
در این مرحله شخص شناختی از احساس خود ندارد، پس راههای بروز آن را نمیشناسد و همین امر مانع از برقراری ارتباط درست احساسی با دیگران میشود. چرا که نداشتن رفتاری متناسب با آنچه فرد تجربه میکند، اوضاع را برای اطرافیان پیچیده کرده و مانع از تعاملی شفاف میشود. بنا به عادت فرد، این سرپوش نهادن و منزوی شدن نوعی احساس آرامش در او ایجاد میکند؛ زیرا در این صورت دیگر نیازی به تلاش برای بروز احساساتش نمیبیند.
نگرفتن مطلب اما ابعاد دیگری نیز دارد؛ چیزی شبیه به قدرت بخشیدن به یک اثر هنری. اثری که شاید مخاطب آن را بهدرستی نمیفهمد و چیزی از آن دستگیرش نمیشود. اثری مبهم و توأم با پیچیدگیهای لذتبخش که باعث میشود هرکس برداشت و تحلیل متفاوتی از آن داشته باشد. آنچه آثار بزرگ هنری را ماندگار کرده است، شاید همین ناتمامی و فقدان کمال است که ما را وسوسه میکند برای درک و رمزگشایی آنچه هنرمند بهصراحت و مستقیم ارائه نکرده است، تلاش کنیم. این امر سبب میشود مخاطب جایگاهی ویژه به هنرمند مورد نظر اعطا کند؛ مانند آنچه دربارهی آثار هیچکاک و شکسپیر اتفاق میافتد. «ما میپنداریم که آنها نسبت به کاری که میکنند، شناخت و معرفت تام دارند؛ پس اگر چیزی مفهوم نیست، این ما هستیم که آن را نگرفتهایم.»[7]
اما آیا همانقدر که میتوان برای گرفتن مطلبی تلاش کرد، برای نگرفتن مطلب هم میتوان کاری کرد؟ یعنی چطور میتوان تلاش کرد تا مطلبی را نگیریم و از درک آن قسر در برویم؟ قوانین و الزامات باعث نظم میشود، اما مسلّم است که همهی انسانها گاهی تمایل دارند خلاف جهت آب حرکت کنند، آنچه بر آنها تحمیل شده را نقض کنند و از اجرای بایدها قسر در بروند. یعنی از قوانین سرپیچی کنند یا از انجام مسئولیتی شانه خالی کنند. با وجود اینکه افراد پس از قسر در رفتن احساس آزادی میکنند _گویی بهقدری توانمند بودهاند که بتوانند بر خلاف قانون کلی اقدام کنند_ اما نویسنده اشاره میکند که این آزادی موقتی است و نگرانی ناشی از لو رفتن و مجازات همراه شخص باقی میماند؛ ترس ناشی از گیر افتادن.
در جستوجوی راه فرار
آدام فیلیپس در بخشی از کتاب دربارهی جنگ میان درون و برون سخن میگوید؛ از افکاری که در ذهن ما میگذرد و آنچه در ارتباط با دیگران متناسب با قوانین کلی اجرا میکنیم. افکاری که منجر به بیداری وجدان میشود. او میگوید: «وجدان همهی ما را ترسو میکند.»[8] او باور دارد بنا بر روایت فرویدی، ذهن آدمی همان جایی است که هیچکس نمیتواند در آن از چیزی قسر در برود؛ زیرا احساسی به نام «گناه» را درون ما فعال میکند. پس تنها در صورتی میتوان از چیزی قسر در رفت که احساس گناهی وجود نداشته باشد؛ چیزی که آدام فیلیپس آن را آرزویی گزاف و دستنیافتنی میخواند.
اما چگونه میتوان خود را از قوانین و چارچوبها خلاص کرد؟ اصلاً خلاص کردن به چه معناست و میل به خلاص شدن در انسان از کجا ناشی میشود؟ آدمی همواره بر آن است که راه فرار را بشناسد یا گاهی از آنچه باید به طور معمول انجام دهد، اجتناب کند تا اندکی آزادی را تجربه کند. مسئولیتی را که برایش سنگین بوده، از دوش خود برمیدارد و احساس رهایی را طلب میکند؛ حسی که تنها با دوری از وظایف فعلیاش تجربه میشود. اما این میل بینهایت انسان برای خلاص کردن خود چه نتیجهای دارد؟ «بعد از خلاص کردن خود قرار است چه کار کنیم؟ پس از اینکه از داشتن فرزند و خانواده، خانه و تولید مثل اجتناب کردیم یا آنها را رها کردیم و از خود راندیم، آن وقت دیگر زندگی به چه کار میآید؟»[9]
شاید آدمها با آگاهی به آنچه در اختیار دارند و از بین رفتن تمایلشان برای حفظ داشتههاست که آینده را نجاتدهنده مییابند. آیندهای که ابهامش به گذشتهی تجربهشده و اکنونِ درحالِ تجربه رحجان دارد. «ما به گونهای زندگی میکنیم که گویی بیشتر در مورد تجربیات نداشتهمان میدانیم تا تجربیاتی که از سر گذراندهایم.»[10] ما چشم انتظار تجربهی چیزهایی هستیم که در ذهنمان وجود دارند. چیزهایی که از نظر ما نجاتدهنده و رهاییبخشاند؛ حتی پیش از آن که به وقوع بپیوندند. بله، ما انتخاب میکنیم که آنچه را به نظرمان ناخوشایند و دوستنداشتنی است، نبینیم و امیدوار باشیم به آنچه ممکن است در آینده رخ بدهد.
ما از اکنونِ خود فرار میکنیم و با سرعت به سمت آیندهای میرویم که از آن چیزی نمیدانیم، اما به آن خوشبین هستیم. این فرض که میدانیم در مسیر پیشرو چه چیزی در انتظار ماست، منجر به خلاص کردن خود و دست کشیدن از اکنون میشود. آدام فیلیپس در این باره مینویسد: «آنهایی که نمیتوانند وانمود کنند که همهچیز را در باب گذشته میدانند، محکوم به تکرار آن هستند. ما تنها وقتی میتوانیم خود را خلاص کنیم که فرض کنیم نسبت به آنچه داریم خود را از آن خلاص میکنیم، دانای کل هستیم.»[11]
ابتدا خواستهها و نیازهای ما در ذهنمان شکل میگیرند و سپس برای پاسخ دادن به آنها دست به کار میشویم. اولین مرحله برای پاسخدهی به یک نیاز، تصور کردن امری است که بدان تمایل داریم. ما در ذهن تصویر جامع و کاملی از خواستههایمان ترسیم میکنیم و پیش از تحقق آنها، رضایتمندی حاصل از این تجربه را در خیال خود مجسم میکنیم. این تضمینی است بر احساسی که در زمان رسیدن به خواستههایمان تجربه خواهیم کرد؛ یعنی اگر پاسخ درستی برای میل خود پیدا کنیم، چنین رضایتی را به دست خواهیم آورد. فیلیپس تصور کردن حس رضایت را راه فراری از احساس تلخ خواستن میداند؛ خواستنِ چیزی که در حال حاضر وجود ندارد و عدم قطعیت را در ذهن ما مینشاند. اما این تصور رضایتمندی، از دشواریِ خواستن میکاهد و آن را در قالبی جذاب و شدنی به ما ارائه میکند. در این مرحله آنچه اهمیت دارد توجه به دلیل خیالپردازی است. خیالپردازی برای رسیدن به رضایتمندی تنها راهحلی است برای تحملپذیر کردن رنج ناشی از خواستن؛ اما اگر این راهحل به هدف تبدیل شود، خود به مشکلی تازه بدل خواهد شد.
منابع: فیلیپس، آدام. 1400، ترجمهی میثم سامان پور، تهران: نشر بیدگل
[1]- فیلیپس، 1400: 21
[2]- همان، 26
[3]- همان، 39
[4]- همان، 39
[5]- همان، 62
[6]- همان، 69
[7]- همان، 94
[8]- همان، 123
[9]- همان، 146
[10]- همان، 151
[11]- همان، 170
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.