پیرمردی در جنگلی بالای کوه زندگی میکرد. او مردی دانا و خردمند بود که مردم شهر سؤالهای خود را از اسرار زندگی از او میپرسیدند. یک روز، مردی که به دیدن او آمده بود، مرغی به او هدیه کرد. پیرمرد وقت شام، با خود فکر کرد که اگر مرغ را با پیاز و هویج بپزد، غذای خوشمزهای میشود.
مرغ هم در این فکر بود که چقدر خوب میشد اگر کمی دانه برایش میریختند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد چون پیرمرد تصمیم گرفت مرغ را به مرد دوره گرد نیازمندی که میشناسد هدیه کند. مرد دوره گرد بسیار خوشحال میشود اما تصمیم میگیرد مرغ را به دخترک تنهایی بدهد و دخترک تصمیم میگیرد مرغک را به زن فقیری بدهد و به همین ترتیب هر کدام از آنها کسی را نیازمندتر از خودشان میدانند و مرغ را به دیگری میبخشند.
در همین بین مرغ داستان هم خیالات و آرزوهایی دارد. او خواستههایش را تغییر میدهد و یک بار دلش غذا میخواهد و یک بار دنبال جای خواب خود میگردد. یک بار هم فکر میکند جای امن در زندگی مهم است. تا اینکه اتفاق مهم داستان ما رخ میدهد.
این کتاب درباره «بخشش»، «از خودگذشتگی»، «همدلی»، «دوستی» و «حقوق حیوانات» است.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.