رومن گاری در سال ۱۹۱۴ با نام رومن کاتسف از پدری روسی- تاتاری و مادری روسی- فرانسوی در روسیه زاده شده و بعدها با نام رومن گاری بهعنوان یکی از بزرگترین نویسندگان فرانسوی به شهرت رسید. نویسندگی اما تنها قسمتی از زندگی او بود. او در طول عمر شصتوشش سالهی خود بهعنوان خلبان جنگی، کارگردان، فیلمنامهنویس و دیپلمات فرانسوی فعالیت کرد. بیش از سی جلد کتاب به چاپ رساند و نام خود را بهعنوان تنها فرد تاریخ ثبت کرد که دو بار موفق به دریافت جایزهی گنکور (مهمترین جایزهی ادبی فرانسه) شده است. سرنوشت او قصهای بود از عشق، موفقیت و شکست، گرهخورده با تاریخ تاریک و روشن قرن بیستم. قصهای جذاب و مسحورکننده که او پراکنده در میان آثار خود به روایت آن میپردازد.
گریختن از تاریخ به سوی یک رویا
«از من میخواهید کمی از زندگیام بگویم و تصورتان این است که زندگیای داشتهام، اما چندان به داشتن آن اطمینان ندارم، زیرا فکر میکنم این زندگی است که ما را در اختیار دارد و مالک آن است. آن وقت آدم احساس میکند زندگی کرده است؛ زندگیای را به خاطر میآورد که از آن اوست، انگار خودش آن را برگزیده است. شخصاً معتقدم انتخاب اندکی در زندگیام داشتهام و همواره این تاریخ بوده است که به طور کلی و به معنای واقعی کلمه هدایت و به نوعی احاطهام کرده است.»[1]
دوران کودکیاش در آشوب انقلاب شوروی گذشت. روزهایی که صدای آتش و گلوله از میدان سرخ مسکو به گوش میرسید را خوب به یاد میآورد، همچنین روزهایی که در پشتصحنهی تئاترها به تماشای پدر و مادرش مینشست که هر دو بازیگر بودند. برخلاف مادرش که شخصیتی جسور داشت و نقشی پررنگ و تأثیرگذار در زندگی گاری ایفا کرد، پدرش او را با اندک خاطراتی از خود تنها گذاشت و زمانی که تنها یازده سال داشت، آنها را ترک کرد و به سوی زندگی جدیدی رفت. مجدداً ازدواج کرد و اینبار صاحب دو فرزند شد. عمر این زندگی نو اما بسیار کوتاه بود و پایان آن را جنگ جهانی دوم با گرفتن جان او و اعضای خانوادهاش رقم زد.
کودکی و نوجوانی گاری همواره زیر سایهای از تغییر سپری شد؛ تغییر مکان، تغییر فرهنگ و تغییر زبان. او بهعنوان یک روسی متولد شده بود و تسلط کاملی به فرهنگ و زبان روسی داشت. مادرش اما رویای دیگری برای زندگی او داشت: تبدیل شدن به یک فرانسوی اصیل. رویایی که با تمام وجود برای تحقق آن تلاش کرد؛ رودرروی تمام رخدادهای تلخ زندگی ایستاد، با فقر و تنگدستی روزهای جنگ شوروی و لهسان بهتنهایی مبارزه کرد و در تمام این مدت هیچگاه از رویای خود دست نکشید. فرانسه در نگاه او مظهر شکوه، عظمت و عدالت بود؛ جایی که تمام قصههای زیبا رقم میخورد و او آرزو داشت تا پسرش نیز بخشی از این قصهها باشد.
بدینترتیب مهاجرتهای پیدرپی آغاز گشت. پس از هفت سال زندگی در روسیه، آنجا را به مقصد لهستان ترک کردند تا پس از مدتی به سوی فرانسه رهسپار شوند. اقامت در لهستان اما بیش از انتظارشان به طول انجامید؛ هفت سال تمام. سالهایی که زندگی سختتر از هر زمانی میگذشت. گاری به مدرسهی لهستانیها فرستاده شد و زبان لهسانی را نیز بهخوبیِ روسی فرا گرفت. مادرش نیز با خیاطی مخارج زندگی را تأمین میکرد.
تسلط گاری به این دو زبان چنان بود که فعالیت ادبیاش را در دوازدهسالگی با ترجمهی قطعه شعری از لرمونتوف از زبان روسی به لهستانی آغاز کرد. او در مصاحبهای در سال ۱۹۷۸ از این اثر بدین شکل یاد میکند: «این ترجمه را در روزنامهی مدرسهای که به آن میرفتم، چاپ کردم. از همان روز طوری دیوانه شدم که هرگز دست از نوشتن برنداشتهام.»[2]
استعداد نوشتن در او متبلور میشد و با تشویقهای مادرش جان میگرفت. او متعقد بود که پسرش روزی نویسنده و سفیر فرانسه میشود؛ آرزویی که در آن سالها بسیار محال و عجیب مینمود. با این حال هیچکدام از این رویا دست نکشیدند. گاری با کمک مادرش زبان فرانسوی میآموخت و با تاریخ و ادبیات غنی این کشور آشنا میشد. سرانجام در سال ۱۹۲۷ به همراه مادرش به شهر نیس فرانسه مهاجرت کرد و تحصیلات رسمی خود به این زبان را آغاز نمود.
چندین سال بعد رومن گاری از خاطرات این دوره از زندگیاش در نگارش نخستین رمان خود، تربیت اروپایی، الهام گرفت. این رمان را در شبهای جنگ جهانی دوم، زمانی نوشت که بهعنوان خلبان جنگی به ارتش فرانسه اعزام شده بود. شبهای سرد و ناآرامی که در کنار چهار افسر نظامی دیگر در اتاقی کوچک سپری میکرد. بعدها شرحی کامل از آن دوران را در کتاب میعاد در سپیدهدم به چاپ رساند. این اثر نخستین خودزندگینامهی او بود که در سن چهلوپنج سالگی به نگارش درآورد.
میعاد در سپیده دم
تمام دوران نوجوانی گاری با رویای نویسندگی سپری شد. رویایی که تمام زندگیاش را به تسخیر خود درآورده بود. زمانی که برای نخستین بار داستان کوتاهی به قلم او در نشریهی هفتگی گرنگور منتشر شد، بیستویک داشت و در دانشگاه اکسآنپرووانس حقوق میخواند و برای گذران زندگی از انجام هیچ کاری امتناع نمیکرد. در کافهها و رستورانها گارسون بود، بهعنوان پیک در بستنیفروشی کار میکرد و دهها شغل دیگر داشت. به همین سبب زمانی که برای چاپ نخستین اثر خود دستمزدی حدود هزار فرانک دریافت کرد، تغییری چشمگیر در زندگی دانشجویی فقیرانهاش پدید آمد.
بیوقفه مینوشت و امیدوار بود، اما پس از آنکه نشریات از انتشار دو کتاب بعدیاش سر باز زدند، امیدش اندکاندک به نومیدی گرایید. تحصیلاتش به پایان رسیده بود و هیچ دری به سوی موفقیت نمییافت و نزد مادرش احساس شرمندگی میکرد. به همین سبب در سال ۱۹۳۸ وارد ارتش فرانسه شد و به مدت هشت سال عضوی از ارتش ماند.
در طول این دوران تجارب بسیاری کسب کرد. بارها به لبهی پرتگاه مرگ نزدیک شد و از آن بازگشت. رمانی براساس شخصیت خود به چاپ رساند که با موفقیت بسیاری روبهرو شد. شخصیتی که بر پایهی سه اصل استوار بود: مبارزه، نوشتن و امید. امیدی نامتناهی که بذر آن را مادرش درون او کاشته بود؛ در تمام دوران سخت جنگ با نامههای خود امید را در او زنده نگه میداشت و او را به ادامه دادن تشویق میکرد، به تسلیم نشدن و مبارزه کردن.
سرانجام جنگ به پایان رسید و نشان افتخار آزادی فرانسه بر یونیفرم نظامی گاری درخشید و تاابد تبدیل به باارزشترین دارایی او گشت. پس از چندین سال دوری از مادرش، تصمیم گرفت تا برای دیدار دوبارهی او به شهر نیس سفر کند و بدین ترتیب مطلع شد که او سه سال قبل در بحبوحهی جنگ در اثر سرطان معده در گذشته است. او پیش از مرگ حدود دویست نامه نوشته و از دوستی خواسته بود آنها را یکبهیک برای پسرش ارسال کند و اینگونه به ارتباط خود با او حتی بعد از مرگ ادامه داده بود.
«درجهی افسری نیروی هوایی را داشتم. لباسم مزین به انواع نشانهای نظامی بود، نویسندهای معروف بودم و درست پیش از آنکه لندن را ترک کنم، به دلیل خدماتی که به ارتش فرانسه در راستای آزادی این کشور انجام داده بودم، دعوتنامهای دریافت کردم که آن را ژرژ بیدو، که بعداً وزیر امور خارجهی فرانسه شد، امضا کرد بود. بر اساس این دعوتنامه عضو هیئت دیپلماتیک فرانسه شدم، آنهم بدون آنکه در هیچ آزمون ورودیای شرکت کرده باشم، و این به معنای تحقق آخرین رویای مادرم بود.»[3]
در دنیای نمایشی سیاست
رومن گاری به مدت هفده سال در مشاغل دیپلماتیک به فعالیت پرداخت و طی این مدت حدود دوازده اثر به چاپ رساند که برخی از آنها به علت حساسیت شغلیاش با نام مستعار منتشر شدند. مشهورترین اثری که با نام مستعار امیل آژار به چاپ رساند، کتاب زندگی در پیشرو بود. کتاب با محبوبیت بسیاری روبهرو شد و توانست دومین جایزهی گنکور را برای او به ارمغان آورد. جایزهای که بنابر قانون آن تنها یک بار به هر نویسنده اعطا میشود؛ اما از آنجایی که رومن گاری رمان را با نامی متفاوت به چاپ رسانده بود، هرگز کسی تا پیش از مرگش متوجه یکسان بودن هویت او و امیل آژار نشد.
زندگی در پیش رو
او نخستین بار این جایزهی مهم را برای کتاب ریشههای آسمان برنده شده بود. کتابی در دفاع از فیلها که به لحاظ تاریخی اولین کتاب در حوزهی محیط زیست محسوب میشود؛ مسئلهای پیشپاافتاده و کماهمیت در دنیای فرانسویان آن دوره. او دربارهی این اثر مهم خود اینگونه میگوید: «از دیدگاه ادبی من نخستین اکولوژیست فرانسه بودم؛ البته شاید این عنوان ادعای بزرگی به نظر بیاید؛ اهمیتی ندارد، من آن را زیبندهی خود میدانم و از این بابت به خود میبالم.»[4]
مهمترین مرحله از زندگی سیاسی رومن گاری مربوط به دورانی است که بهعنوان سخنگوی هیئت نمایندگی فرانسه در سازمان ملل منصوب شده بود. فعالیت در سازمان ملل برای گاری تجربهای خاص و فراموشنشدنی بود؛ چنانکه بعدها خاطرات مربوط به این دوره از زندگی خود را با نام مستعار دیگری در کتاب مردی با کبوتر به چاپ میرساند. کتاب هجونامهای است دربارهی آدمها، رخدادها و اهداف سازمان ملل که با زبانی طنزآمیز نگاشته شده است. «در این سازمان برای نخستین بار با ریاکاری، دروغ، بهانهتراشی و تضاد کامل میان واقعیتِ مسائلِ تراژیکِ جهان و راهحلهای دروغینی که ارائه میشد مواجه شدم.»[5]
عشق: بزرگترین ارزش زندگی
فشار ناشی از تناقضهای ایدئولوژیک میان آنچه واقعا وجود داشت و آنچه گاری مجبور به بازگو کردنش بود، سرانجام سبب شد تا پس از سالیان طولانی از سِمَت سیاسی خود کنارهگیری کند و باقی زندگی را تماماً صرف نوشتن و سینما کند. این دوره از زندگی گاری همزمان بود با دومین ازدواجش. او پس از هفده سال زندگی مشترک با لزلی بلانش، نویسنده و روزنامهنگار بریتانیایی، تصمیم به جدایی گرفت و پس از مدتی کوتاه با هنرپیشهی جوان و مشهور آمریکایی، جین سیبرگ، ازدواج کرد.
جین سیبرگ را نخستین بار طی اولین دورهی اقامتش در لسآنجلس ملاقات کرده بود. گاری آن زمان در سمت کنسول فرانسه بود و جین در دو فیلم «سنت ژان» و «سلام بر غم» نقشآفرینی میکرد. ازدواج با جین رنگ جدیدی به زندگی گاری بخشید. علیرغم تفاوت سنی بیستوچهارسالهای که داشتند، رابطهای خاص میان آنها برقرار بود. رابطهای که گرچه دوام چندانی نداشت، اما حاصل آن فرزندی به نام الکساندر دیگو گاری و همچنین چندین فیلم و کتاب بود.
نخستین پیوند گاری با دوربین، ساخت فیلم «پرندگان میروند در پرو بمیرند» بود. فیلمی به نویسندگی و کارگردانی خودش و همچنین با بازی جین سیبرگ بهعنوان نقش اصلی. گرچه فیلم در ابتدا نظر منتقدان را به خود جلب نکرد، اما پس از مدتی با تحسینهای فراوان مورد اقبال قرار گرفت. گاری از این فیلم بهعنوان یکی از بزرگترین افتخارات زندگی خود یاد میکند. فیلمی براساس یکی از داستانهای کوتاه خودش با همان نام که حدود شش سال قبل نوشته شده بود. داستان پرندگان میروند در پرو بمیرند همراه با چند داستان کوتاه دیگر در قالب یک مجموعه ترجمه و منتشر شده است.
گاری همچنین تحت تأثیر حس تعهد جین به مبارزه با نژادپرستی کتابی نوشت که دومین خودزندگینامهی او پس از میعاد سپیدهدم محسوب میشود. سگ سفید کتاب بسیار موفقی بود که گوشهای از زندگی او، جین و همچنین سگ بیصاحبی به نام باتکا را به تصویر میکشد. مدتی پس از آنکه گاری سگ را به سرپرستی میپذیرد، متوجه رفتاری عجیب در او میشود. سگ بهگونهای تربیت شده است که به سیاهپوستان حمله کند. او در این کتاب میکوشد مانند یک نظارهگر با نگاهی بیطرفانه به شرح این مسئلهی جنجالبرانگیز که قسمت بزرگی از معضلات کشور آمریکا بوده و هست، بپردازد و از قضاوت و نتیجهگیری در این مورد پرهیز کند.
عشق اما انگار هیچگاه کافی نبوده است. ازدواج گاری و سیبرگ پس از حدود هشت سال به پایان رسید؛ زیرا او نمیتوانست باری دیگر مسیر آرمانگرایی، شور، هیجان و مبارزه را همراه با جین طی کند. حقیقت زندگی را دیده و گویی تسلیم آن شده بود. تسلیم سیل عظیم ناکامیها که امید را ذرهذره میکشت و واقعیت را به جای رویاهای پوچ مینشاند. «انسانها زندگی نمیکنند، بلکه بیشتر بازیچهی زندگی میشوند.»[6] او این امر را پذیرفته بود و دیگر تحمل مبارزه با زندگی را نداشت.
او زندگی عاشقانهی خود را یک شکست میخواند، اما معتقد بود که این شکست، این نابودی که به دستان خود رقم زده بود، به معنای بیارزشی عشق نیست؛ بلکه عشق به زنانگی را مهمترین بخش زندگی خود میدانست. از آنجایی که همهی تلاشهای گاری برای یافتن و نگهداری از این عشق در زندگی واقعی بیثمر شده بود، در کتابها ادامهاش داد؛ در دنیای خیال، دنیای ادبیات. «هیچکس مطلقا آثارم را درک نخواهد کرد، اگر متوجه نشده باشد که این کتابها پیش از هر چیز، عاشقانهاند و تقریباً همیشه این عشق به جنس زن است.»[7]
گاری در مصاحبهای اختصاصی با رادیو کانادا که تنها چند ماه پیش از مرگش ضبط شد، تمام خاطرات زندگیاش، از کودکی و مهاجرتهای پیدرپی تا جنگ و سیاست را مرور میکند و در آخر معنای زندگی خود را در عشق تعریف میکند. آخرین کلمات او در این مصاحبه که بعدها متن آن در کتابی به نام معنای زندگیام به چاپ رسید، این چنین بود: «نمیخواهم، وقتی بعدها از رومن گاری سخن گفته میشود، ارزش دیگری جز ارزش زنانگی به میان آورده شود»[8]
نویسندگی تنها چیزی بود که گاری هرگز از آن دست نکشید. تا پایان عمر نوشت و کتاب دیگری از جمله بادبادکها، لیدی ال و خداحافظ گری کوپر را به چاپ رساند. کتابهایی عاشقانه که هر کدام تصویری هستند از وفاداری او به عشق، به بزرگترین ارزش زندگیاش.
نوشتن برای او چون جنونی لحظهای بود. یک تصویر، یک شخصیت و گاه یک فضا کافی بود تا ایدهای به یکباره هجوم بیاورد و رمانی آغاز شود. «هرگز در طول عمرم، ایدهای برای نوشتن نداشتهام. هر وقت لازم باشد، مینشینم پشت میزم و آن وقت است که سروکلهی رمانم پیدا میشود. اگر میخواستم برای رمانهایی که مینویسم، طرح بریزم و پلان داشته باشم، هرگز یک کتاب هم بیرون نمیدادم.»[9]
پایان یک زندگی پرفرازونشیب
زندگی هرگز در اختیار او نبود اما مرگ، مرگ را میتوانست اسیر خود کند. آن را به اختیار بگیرد و سرانجام را آنگونه که میخواست، رقم بزند. خودکشی شاید تنها انتخابی بود که برای زندگیاش برگزید. تصمیمی آگاهانه که گویی از چندین سال قبل در ذهن داشت. دو سال پیش از آن که در دوم دسامبر سال ۱۹۸۰ با شلیک یک گلوله به زندگی خود پایان دهد، گفته بود که توانایی پیر شدن را ندارد.
«[پیری] فاجعه است. ولی هرگز دستش به من یکی نمیرسد. هرگز. به نظرم باید چیز دردناکی باشد. ولی دربارهی خودم باید بگویم من قادر به پیر شدن نیستم. من پیمانی بستهام با آن خدای بالای سر، میفهمید؟ با او عهد کردهام که طبق قرارداد، هرگز پیر نخواهم شد.»[10]
رومن گاری سرانجام در سن شصتوشش سالگی، به یک عمر زندگی پرافتخار خود پایان بخشید. او در نامهای که پیش از مرگ به جای گذاشت، هویت واقعی خود را فاش نمود و از نامهای مستعارش پرده برداشت. همچنین اعلام کرد که دلیل این کار را در آخرین خودزندگینامهاش به نام شب آرام خواهد بود شرح داده است. و درآخر، نامه را با لحن طنزآمیز همیشگیاش اینگونه به پایان برد: «دیگر کاری نداشتم... واقعاً به من خوش گذشت، متشکرم و خداحافظ!»[11]
منابع:
گاری، رومن. 1393، پرندگان میروند در پرو بمیرند، ترجمهی سمیه نوروزی، تهران: نشر چشمه
گاری، رومن. 1399، معنای زندگیام، ترجمهی محمدرضا محسنی، تهران: نشر چشمه
[1]- گاری، ۱۳۹۹: ۱۵
[2]- گاری، ۱۳۹۳: ۱۸۸
[3]- همان، 39
[4]- همان، 42
[5]- همان، 47 - 48
[6]- همان، ۶۵
[7]- همان، ۶۹
[8]- همان، ۷۰
[9]- گاری، ۱۳۹۳: ۱۹۰
[10]- گاری، ۱۳۹۹: ۱۹۵
[11]- منبع: ویکیپدیای فارسی
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.