عدالت در ساحت انتقام

مروری بر کتاب مرگ و دختر جوان نوشته‌ی آریل دورفمان

عاطفه درستکار

دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۲

(5 نفر) 4.9

نمایشنامه مرگ و دختر جوان Death and the Maiden

مرگ و دختر جوان[1]، نمایشنامه‌ای درام به قلم آریل دورفمان، روایتی متأثرکننده از فجایع مرگبار حکومت مستبدی در شیلی است که به مدت 17 سال برای حفظ قدرتش از نقض هیچ یک از مبانی حقوق بشر باکی نداشته است. در این مدت طولانی افراد بسیاری زندانی، شکنجه و کشته می‌شوند. دورفمان با انتخاب این دوره‌ی سیاه از تاریخ شیلی تصویری مبتذل و حقیقی را به خواننده نشان می‌دهد؛ تصویری که در هر حکومت مستبدی دیده می‌شود.

از کتاب دو ترجمه‌ی فارسی یکی از محمود کیانوش و دیگری از حشمت کامرانی موجود است. این اثر در سال 1992 برنده‌ی جایزه‌ی لارنس الیویه شد و رومن پولانسکی فیلم مرگ و دوشیزه (1994) را بر اساس آن ساخت. دریافت جایزه و ساخت فیلم به فاصله‌ی اندکی از انتشار یک اثر نشان از محبوبیت آن در جوامع مختلف دارد. دورفمان نگارش این اثر را در زمان زمامداری پینوشه آغاز می‌کند، اما بعد از وقفه‌ای چند ساله و سقوط پینوشه آن را با ایجاد تغییراتی به اتمام می‌رساند. برای درک بهتر اثر مختصری به نویسنده و کودتای 1973 شیلی می‌پردازیم و بعد به سراغ نمایشنامه می‌رویم.

آریل دورفمان نویسنده، نمایشنامه‌نویس و فعال حقوق بشر سال 1942 در بوئنس آیرس متولد شد. در اوان کودکی به همراه خانواده‌اش به آمریکا مهاجرت کرد، اما بعد از ده سال اقامت به شیلی رفتند و همانجا بود که با همسرش آشنا شد. دورفمان با ازدواجش رسماً شهروند شیلی شد. وی مدتی مشاور فرهنگی آلنده[2] بود و زمانی که پینوشه[3] به کاخ ریاست جمهوری حمله کرد «مقرر بود که او به‌عنوان شیفت شب در کاخ ریاست جمهوری حضور داشته باشد، اما دورفمان شیفت کاریش را با همکارش جابجا کرد و به این ترتیب از مهلکه جان سالم به در برد.»[4] بعد از این اتفاق مدتی در آمستردام و پاریس سرگردان بود تا سرانجام به آمریکا برگشت. او از 1985 در دانشگاه دوک مشغول به تدریس است. از آریل دورفمان تاکنون بیش از بیست عنوان کتاب در حوزه‌هایی چون رمان، شعر، نمایشنامه، سفرنامه، مقاله سیاسی و نقد ادبی منتشر شده است.

آریل دورفمان

کودتای نظامی شیلی و روی کار آمدن پینوشه

در حالی که در اغلب کشورهای آمریکای لاتین رد پایی از حکومت دیکتاتوری دیده می‌شد، شیلی سال‌ها بود که حکومتی مردم‌سالار را تجربه می‌کرد. سالوادور آلنده در سال 1970 ریاست‌جمهوری منتخب شیلی شد. او اصلاح­گری میانه‌رو و مارکسیست بود که احزاب چپ _وحدت مردمی_ را متحد کرد و از این رو جناح راست به مخالفت با او برخاست. از مهم‌ترین کارهای وی اقدامات ملی‌گرایانه‌اش بود. آمریکا سهم بسیاری از مس شیلی را در دست داشت، اما آلنده تصمیم به ملی کردن صنعت مس گرفت و طبیعتاً چنین پروژه‌ای برای آمریکایی‌ها خوشایند نبود. آمریکا که منافعش را در خطر احساس می‌کرد با سازماندهی طرح‌هایی چون عدم توازن اقتصادی، کمبود مواد غذایی و با حمایت از جناح راست شیلی مقدمات سرنگونی حکومت آلنده را فراهم کرد. کاری که موجب ترس جناح راست شد دیدار آلنده با فیدل کاسترو[5] و اقامت کوتاه او در شیلی بود. کاسترو زمان خداحافظی اسلحه‌ای به‌عنوان یادگاری به آلنده هدیه داد.

سقوط آلنده چند ساعت بیشتر طول نکشید. 11 سپتامبر 1973 نیروهای مسلح شیلی به رهبری آگوستو پینوشه کاخ ریاست جمهوری را محاصره و بمباران کردند، اما آلنده از فرار و تسلیم سر باز زد. دو روایت درباره‌ی مرگ وی وجود دارد: مرگی خودخواسته با هدیه‌ی کاسترو و کشته شدن در حمله‌ی ارتش به کاخ. سخنان وداعی او گواهی بر اعتقاد راسخش به حکومتی سوسیال بر مبنای سنت‌های دموکرات است: «کارگران میهنم، من به شیلی و سرنوشت آن ایمان دارم. مردان دیگری خواهند آمد و بر این روزگار تاریک و تلخ که خیانت بر کشور سایه افکنده، پیروز خواهند شد. به یاد داشته باشید، زودتر از آنچه فکرش را بکنید، راه‌های بسیاری پیش پایتان گشوده خواهد شد و شما مردان آزاد را به سوی ساختن جامعه‌ای بهتر هدایت خواهند کرد. زنده‌باد شیلی! زنده‌باد مردم! زنده‌باد کارگران!»

با روی کار آمدن پینوشه در مقام رئیس جمهوری شیلی خفقان و اختناق به عمر به دو دهه کشور را فراگرفت. زیستن در کشوری با حکومت نظامی چیزی جز اسارت و بدبختی در پی نداشت و پینوشه با اقدامت ضدانسانی و خودخواهانه‌اش در طرحی گسترده به حذف نیروها و افراد مخالف پرداخت. وسعت این پروژه چنان بود که حتی مخالفان گریخته از خاک شیلی نیز از آن در امان نبودند. هزاران نفر در طول مدت حکومت خودکامه‌ی پینوشه زندانی، شکنجه، تبعید، ربوده و کشته شدند که ازجمله‌ی آن‌ها باید به ویکتور خارا، خواننده و انقلابی شیلیایی، اشاره کرد. خارا بعد از مدتی شکنجه به دست پیروان پینوشه تیرباران شد.

پینوشه

فقدان فضیلت

نمایشنامه در سه پرده و با سه شخصیت اجرا می‌شود و دورفمان در آغاز نکته‌ای مهم را یادآوری می‌کند: «مکان کشوری است که می‌تواند شیلی باشد، اما چه بسا در مورد هر کشور دیگری که به‌تازگی از بند دیکتاتوری رها شده نیز مصداق پیدا کند.»[6]

داستان در خانه‌ی ساحلی ژراردو و پائولینا اتفاق می‌افتد. با ورود روبرتو میراندا طوفان حوادث آغاز می‌شود و ما شاهد گره‌افکنی در صحنه‌ی اول هستیم. ژراردو وکیل بلندپایه‌ای است که بعد از دیدار با رئیس جمهور عضویت در کمیته‌ی حقیقت‌یاب را می‌پذیرد. در پرده‌ی اول حین مکالمه‌ی ژراردو و پائولینا اطلاعاتی درباره‌ی فجایع گذشته در ساحت عمومی به خواننده داده می‌شود، اما اطلاعاتی هم هستند که در لایه‌ای از ابهام و در مورد گذشته‌ی پائولینا مطرح می‌شوند و این گذشته‌ی تلخ و ناگوار به مرور در سایر پرده‌ها فاش می‌شود.

حال باید دید روبرتو کیست که با ورودش آشوبی وجود پائولینا را فرامی‌گیرد. او به‌ظاهر پزشکی محترم و فداکار است که وقتی ژراردو و ماشین پنچرشده‌اش را می‌بیند، کمکش می‌کند و ژراردو هم برای قدردانی وی را به صرف صبحانه به خانه‌شان دعوت می‌کند. بنابراین در وهله‌ی اول مشکلی دیده نمی‌شود و پائولینا هم با شنیدن صدای روبرتو عکس‌العمل عجیبی بروز نمی‌دهد. بعد از حضور پزشک میانسال در خانه‌ی وکیل مدافع قانون زخم پائولینا سر باز می‌کند. روبرتو همان شکنجه‌گری است که مدت‌ها پائولینا را مورد تجاوز و آزار قرار داده است. همان کسی که حین انجام هولناک‌ترین شکنجه‌ها کوارتت مرگ و دخترِ شوبرت را در فضای تیره و مرگ‌آلود زندان پخش می‌کرد. «هیچ جوره نمی‌توان توصیف کرد که با شنیدن آن موسیقی شورانگیز در تاریکی و ظلمت چه حالی به آدم دست می‌دهد، وقتی سه روز است که هیچ چیز نخورده‌ای و بندبند وجودت دارد از هم جدا می‌شود...»[7]

ترومای این حوادث همچنان در روح و جسم پائولینا باقی مانده است و هنوز هم با شنیدن موسیقی شوبرت لرزه بر اندامش می‌افتد. حال تصور کنید بعد از پانزده سال شکنجه‌گر و شکجه‌شده با هم ملاقات کنند؛ طبیعتاً همه چیز زیرورو می‌شود. محاکمهْ طبیعی و قانونی‌ترین پیگردی است که باید در چنین مواردی اعمال شود، اما آیا قانون همان‌طور با شکنجه‌گر رفتار می‌کند که با شکنجه‌شده رفتار شده؟ خشونتی که در حق پائولینا اعمال شده، در هیچ دادگاه و محکمه‌ای قابل اجرا نیست. قاضی هیچ‌گاه به مجرم برق وصل نمی‌کند، به او تعدی نمی‌کند، سیگارش را روی بدن او خاموش نمی‌کند و هزاران کار ضدانسانی دیگر که در مخیله‌ی انسان‌های عادی نمی‌گنجد در صحن مقدس دادگاه هرگز انجام نمی‌شود. بنابراین در موقعیتی که عدالت عیناً اجرا نمی‌شود، پائولینا تصمیم می‌گیرد خودش قاضی پرونده‌ای باشد که رد پای مجرم آن نه تنها در گذشته‌ی او، بلکه در هزاران خشونت دیگر نیز مشهود و انکارناپذیر است. در این نمایشنامه زندان‌بان و زندانی جایشان را با هم عوض می‌کنند؛ حال پائولینا زندان‌بان است و خواسته‌اش یک چیز است: اجرای عدالت؛ البته عدالتی که مورد پسند قربانی است و وجهه‌ی قانونی ندارد. اینجاست که حضور ژراردو لازم می‌شود.

او به‌عنوان فردی که از هر لحاظ قانونی عمل می‌کند، جلوی بسیاری از فجایع احتمالی را می‌گیرد. گویی او اعتدال برقرار می‌کند و مانع آسیب دیدن بیشتر همسرش می‌شود؛ گرچه خودش زمانی آسیب عمیقی به او وارد کرده است. پائولینا روحی زخم‌خورده دارد که بعد از گذشت دو دهه همچنان با تشویش و اضطراب زندگی می‌کند. آسیب‌های ناشی از محبوس و شکنجه شدن بخشی از آن است و خیانت ژراردو بخش دردناک دیگرش. زمانی که پائولینا از بند رها می‌شود و عاجزانه به تنها پناهگاهش یعنی خانه‌ی ژراردو می‌رود، متوجه خیانت او می‌شود و نهایت ناامیدی و فروپاشی را تجربه می‌کند. به همین دلیل است که وقتی ژراردو در آغاز نمایش از کسی صحبت می‌کند که در پنچرگیری کمکش کرده، پائولینا نسبت به جنسیت آن فرد حساسیت نشان می‌دهد.

پایان نمایشنامه تا حدی غیرقابل پیش‌بینی است، زیرا اسلحه‌ای که از آغاز ماجرا در دستان پائولیناست، سرنوشت روبرتو را _بعد از اعتراف به جنایت‌هایش_ جور دیگری رقم می‌زند. این اثر روایت زندگی پائولیناها، ژراردوها و روبرتوهای بسیاری است که شاید اکنون در خیابان‌ها، خانه‌ها، محل‌های کار یا حتی روبه‌روی آینه، زندگی حقیقی اما تلخی را تجربه می‌کنند.

از منظر نگارنده، مرگ و دختر جوان تراژدی در معنای ارسطویی آن است؛ «اثری هنری که به مخاطب کمک می‌کند خود را از طریق شفقت و وحشت بپالاید؛ به بیان دیگر، تماشاگران را وامی‌دارد با فجایعی که بر سرشان آمده مواجه شوند، وگرنه ممکن است این فجایع به تباهی جامعه منجر شوند.»[8]

از متن کتاب

«پائولینا: قضات؟ همان قضاتی که در طول این هفده سال دیکتاتوری حتی برای نجات جان یک نفر هم قدم از قدم برنداشتند؟ همان قضاتی که حتی یک نفر را هم به دادگاه احضار نکردند؟ همان قاضی پرالتیایی که به آن زن بیچاره که برای پرس‌وجو درباره‌ی شوهر گمشده‌اش به دادگاه مراجعه کرده بود، گفت احتمالاً مردش دیگر از او خسته شده و با زن دیگری فرار کرده؟ همان قاضی؟ تو اسم این آدم را چه می‌گذاری؟ قاضی؟»[9]

«ژراردو: مرا بابت سرووضعم ببخشید... بفرمایید تو. (روبرتو وارد خانه می‌شود.) موضوع این است که هنوز عادت نکرده‌ایم.

روبرتو: به چی عادت نکرده‌اید؟

ژراردو: به دموکراسی. به این که کسی نیمه‌شب در بزند و یک دوست باشد، نه...»[10]

«این اثر فقط درباره‌ی کشوری نیست که هم دچار واهمه است و هم نیازمند درک این واهمه‌ها و زخم‌ها، تنها در باب آثار دیرپای شکنجه و خشونت بر مردمان و پیکره‌ی زیبای این سرزمین نیست، بلکه از دغدغه‌های دیگر من نیز سرشار است: اگر زن‌ها به قدرت برسند چه اتفاقی می‌افتد؟ اگر نقابی که بر چهره داریم سرانجام با چهره‌ی خودمان یکی شود، حقیقت را چگون بیان خواهیم کرد؟»[11]


منابع: دورفمان، آریل.1394، مرگ و دختر جوان، ترجمه‌ی حشمت کامرانی، تهران: نشر ماهی.


[1]- Death and the Maiden

[2]- از بنیان‌گذاران حزب سوسیالیست شیلی و رئیس جمهور شیلی از نوامبر 1970 تا سپتامبر 1973

[3]- رئیس جمهور دیکتاتور شیلی که آلنده را سرنگون کرد و 17 سال (1973 تا 1990) حکومت را در دست داشت.

[4]- ویکی‌پدیا

[5]- سیاست‌مدار، انقلابی و رئیس جمهور کوبا از 1976 تا 2008. حامیانش وی را بشردوست و مخالف امپریالیسم آمریکا و مخالفانش او را دیکتاتوری تمامیت‌خواه می‌دانند.

[6]- دورفمان، 1394: 4

[7]- همان، 59

[8]- همان،77

[9]- همان، 13

[10]- همان، 15

[11]- همان،78

دیدگاه ها

کاربر مهمان ۱۴۰۲/۰۵/۲۴

مرسی خیلی خوب بود

کاربر مهمان ۱۴۰۲/۰۵/۲۴

خوب

مطالب پیشنهادی

شکستن طلسم وحشت، از رویا تا واقعیت

شکستن طلسم وحشت، از رویا تا واقعیت

گفت‌وگو با زهرا شمس درباره‌ی «شکستن طلسم وحشت»

انسان شود برادر انسان

انسان شود برادر انسان

معرفی کتاب شکستن طلسم وحشت نوشته‌ی آریل دورفمن

من سرگذشت استعمارم

من سرگذشت استعمارم

معرفی کتاب اشباح داروین نوشته‌ی آریل دورفمن

کتاب های پیشنهادی