در باب خلوتگزینی[1] (2010) چکیدهایست از اندیشههای میشل دو مونتنی[2] (1592-1533) از فلاسفهی شهیرِ دورهی رنسانسِ فرانسه که انتشارات پنگوئن آن را در چهارمین مجموعهی «اندیشههای بزرگ» به چاپ رساند. بارزترین ویژگی نوشتههایِ دو مونتنی تلفیقِ اندیشههای خود با حکایاتِ نقلشده است و ازجمله ویژگیهای اصلی این مجموعه نیز همین شاخصهی واگوییِ حکایات در بطنِ اندیشههای خود است. کتابِ «در باب خلوتگزینی» که عنوانِ هوشمندانه و فریبندهی آن برگرفته از فرنامِ یکی از جذابترین بخشهای کتاب است، دربرگیرندهیِ اندیشههاییست دربارهی جستارهایی چون ترس، اندوه، تخیل، وجدان، خشم و ... به قلمِ دو مونتنی؛ اندیشههایی که در همپایی با حکایاتِ بازگوشده، ژرفای بیشتری مییابد.
گذاری بر «در باب خلوتگزینی»
در پارهای از کتاب با نامِ در باب خلوتگزینی که عنوان خود را به کتاب بخشیده است، دو مونتنی از عدم رهایی از خویشتنِ راستین و نه خویشتنی که جاهلانه به خود بستهایم سخن میگوید؛ از اینکه نمیتوان از خود گریخت چراکه به هرکجا پا نهیم خود را نیز بههمراه خواهیم داشت: «کدام فراری از سرزمین خویش قادر به رهایی از خویشتن است ... صِرف کنارهگیری از عامه یا تغییرِ مکان بسنده نیست، ما میبایست از صفاتِ عامه که در درونمان ریشه دواندهاند دور شویم. این نفس است که میباید تطهیر شده و به یدِ تسلطمان بازگردد»[3]. دو مونتنی اشاره میکند که خلوتِ حقیقی خلوت با خویشتن و برگشت به نفسِ خویش است. به باور وی باید به درون بازگشت تا خودی ساخت که ناگزیر نشویم در هنگام رویارویی با آن مسیرمان را کج کنیم و تا سر حد مرگ از مواجهه با آن بهراسیم. باید بهراستی رها شد، رها از تمامیِ قیدوبندها؛ باید بر نفس خویش چیره شد، از همنشینی با بیگانگان به همنشینی با خویشتن راغب شد و به خویشتنی رسید که از گزندِ دیگری و دیگران در امان باشد، خویشتنی که شادیاش قائم به نفس خود است و نه قائم به آنچه دیگران بر او روا میدارند؛ با چنینِ خویشتنی، ازاینپس میتوان با دیگران بود بی آنکه بخشی از وجودمان شوند و رهایی از آنان جز به بهای کندنِ بخشی از وجودمان میسر نباشد. دو مونتنی بر این باور نیست که باید از لذات زندگی در این جهان فانی تا میتوان بهره برد بلکه جاهطلبی را در ناسازیِ تام با عزلتگزینی دانسته و معتقد است سرمستی از لذات و آرامشِ درون در یک منزل ساکن نتوانند بود.
در بخشی از اندیشههای مربوط به «کتابها»، دو مونتنی معترفانه اشاره میکند که این نوشتار برآمده از استعدادِ ذاتی اوست و نه از دانش یا تواناییهای اکتسابیاش و معترف است که ادعایی از بابتِ دانشش ندارد و نمیتواند برای خِرَدش به دیگران اطمینان دهد. او اذعان دارد که آنچه میگوید اندیشههای اوست، اندیشههایی که به واسطهاش به شناخت خویش نزدیک میشود. برخلافِ روالِ حاکمِ روزگار ما که اندیشههایِ دیگران را به خود بستن امری رایج است و کوشش برای زدودنِ ردِ همانندیهای صوری رویهای مرسوم است بهویژه در میان اهالیِ دانشگاهی و بهاصطلاحِ فرهیختگان، دو مونتنی صادقانه نهتنها وامگیری از دیگری و دیگران را بهصراحت بیان میدارد بلکه چرایی این وامگیری را نیز گاه برآمده از ضعفِ زبانی خود و گاه ناشی از ضعفِ قوهی عقلِ خویش عنوان میکند.
دو مونتنی در بخشِ «در باب خشم» اشاره میکند که خطاها از پسِ خشم چون اجسامی در میان مه، بزرگتر به نظر میآیند. وی اشاره میکند که در مورد امورِ جدی، برخلاف انتظار سایرین، خشمی بروز نمیدهد چراکه خود را برای این مسائلِ جدی آماده کرده و در برابرشان ایستادگی میکند چراکه باور دارد «آنها به درون مغزم نفوذ میکنند و مرا تهدید میکنند که اگر با آنها همراه شوم تا جاهای بیبازگشت خواهندم برد»[4] وانگهی معترف است که دربارهی امور جزئی به خشم میآید، بهویژه هنگامیکه در اوجِ غیرمنتظرگی پیش میآیند. او رهنمودی جالب دارد: «هنگامیکه میبینید عصبانی شدهام، بیتوجه به برحق بودن یا غلط بودنِ عصبانیتم، بگذارید پیش بروم، من هم در مقابل همین کار را انجام خواهم داد. توفان تنها به هنگام تلاقی خشمها ایجاد میشود. هر یک به تشکیل دیگری کمک مینماید، هردوی آنها در یکزمان ایجاد نمیشوند»[5]. خشم سلاحیست که اوست که صاحب ماست و نه ماییم که صاحب آنیم.
در پارهای از کتاب در بابِ وجدان اشاره میشود که وجدان قدرتی شگفتانگیز دارد، آنچنانکه ما را علیه خود میشوراند، تازیانهمان میزند و به اعتراف در خلوتِ خویش وامیداردمان. او دیگر بیش از این شرح نمیدهد که ندایِ وجدان با چگونگیمان همکوک است و تا مادامیکه آنچنان به ورطهی بیراهی نیفتادهایم، آوایش تلنگریست ما را و ازآنپس که سرمستی و عادتِ بیمایگی همهی چگونگیمان شد، گویی ندایش در نطفه خفه میشود. در بخشی به نقل از اپیکوروس، فیلسوف و خردمند یونانی، میگوید که هیچ نهانگاهی برای گنهکاران نیست چراکه وجدان از تمام اسرار ما پرده بر خواهد داشت و اینگونه است که هیچ گنهکاری معاف و مبرا نیست چون خود قاضی خویش است. به گفتهی وی وجدان از تمامی ترسها و بیراههپیمودنهایمان آگاه است و ما را بیامان به خود فرا خواهد خواند.
در بابِ خلوتگزینی مصاحبتیست دوستانه و حکایتمحور با اندیشمندی که برایمان از اندیشههایش میگوید، اندیشههایی تُهی از آلایش و سفسطه که گاه عمیقاً به فکر میرواندمان؛ گاه به وجدمان میآوردمان؛ گاه ملولمان میکند؛ و گاه بهتزدهمان میکند، بهویژه هنگامیکه از کاستیها و خطاهای خود میگوید و در ذهنمان از زیر لوایِ انسانی اَبَرانسانی بیرون میخزد. در بابِ خلوتگزینی اگرچه گزیدهای همواره پرکشش در سرتاسر مسیر نیست ولی تأملی که در پارههای بسیار بر ما مستولی میشود خود شاهدیست دال بر ارزشمندیِ برههای که به خوانش یا گوشسپاریاش خواهیم گذراند.
[1]- On Solitude
[2]- Michel Eyquem de Montaigne
[3]- میشل دو مونتنی (2010) ترجمه مرضیه خسروی (1393؛ برگرفته از کتاب صوتی با روایتِ رضا عمرانی: بخش اول، 9:50)
[4]- همان: 8:52
[5]- همان: 22:00
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.