کتاب گاه ناچیزی مرگ نوشتهی محمدحسن علوان رمانی است دربارهی زندگی ابنعربی که برندهی جایزهی بوکر عربی سال 2017 شده است. این کتاب را انتشارات مولی با ترجمهی امیرحسین الهیاری و نشر روزنه با ترجمهی سید حمیدرضا مهاجرانی منتشر کرده است. نام اصلی کتاب موت صغیر است که برگرفته از این گفتهی ابنعربی است: الحبُّ موتُ صغیر (عشق مرگِ کوچک است)[1]. محمدحسن علوان رماننویس جوان عربستانی است که از دیگر آثار او میتوان به قُندس، سقفالکفایه و صوفیا اشاره کرد.
ابنعربی کیست؟
ابنعربی عارف، شاعر و فیلسوف نامدار و یکی از چهرههای برجستهی عرفان نظری است. دیدگاههای او منشأ تحولات مهمی در اندیشهی عرفانی بوده است و بعضی کتابهایش مانند فصوصالحکم و فتوحات مکیّه از مهمترین آثار فکری-فلسفی به شمار میآیند. مبانی نظری ابنعربی در مسائلی چون نظام آفرینش، ذات حق، وحدت وجود، معنا، سلوک، نفْس، عقل، علم، ایمان، تجربهی عرفانی، معرفت، جبر و اختیار، انسان کامل، خیال و رویا، عشق، زیبایی و زن اهمیت بسیاری دارد و همواره در مطالعات و پژوهشهای انجامشده پیرامون شخصیت و اندیشهی او مورد توجه بوده است. در جهانبینی عرفانی او معرفتشناسی خیال، انسانشناسی و زن مرکزیت ویژهای دارند. «او یکی از پرحاشیهترین و پرگفتگوترین صوفیان در تاریخ تصوف است. [...] توجه عجیب او به عشق، زن و عالم خیال و ترکیبی از این سه، مزید بر علت شده است و عشقمحوری چه در گفتار و چه در سیره او را بهواقع از همهی صوفیان عالم تمایز میکند. [...] آدم درنهایت به این نتیجه میرسد که ابنعربی بیش از هر چیز در تمام طول حیات خود در پی سُکنی گزیدن در سایهساری زنانه بوده است. زنی والاتر از زن، زنی سوررئال، زنی که وصف میشود اما به دست نمیآید! این فَرازَن چیزی بالاتر از یک زن عادی است و عشق ابنعربی بویی از شهوت ندارد.»[2]
حکایت عشق
گاه ناچیزی مرگ یک بیوگرافی است از ابنعربی، اما زبان و نثرش مطلقاً خشک و علمی نیست، بلکه داستان زندگانی این عارف جهاندیده در قالب روایتی جذاب و خواندنی بیان میشود؛ روایتی از عشق و شور و مستی. شیوهی روایت کتاب غیرخطی است و آغازی خیرهکننده و پرسشبرانگیز دارد. «این بنای خشک و گِلی خانهی من است. با گنبدِ کوتاهش، چیزی چون دُمل، برآمده از سینهی بیابان. دورافتاده و تنگ. وقتی به قیلوله دراز میکشم باید خودم را کج کنم از بس این خانه تنگ است و وقتی میایستم دودِ آتش که زیر گنبد کوتاهش جمع میشود خفهام میکند. چه خانهای است این؟! و وقتی بیرون میروم آسمان در چشم من گویی هزار قطعهی در حال سقوط است که عمود بر زمین میافتد. چه جهانی است این؟!»[3]
این مرحلهای از سلوک معنوی اوست؛ خانهای تنگ برای وسعت بخشیدن به خانهی دل. سپس وارد روایت اصلی میشویم: حکایت عشق؛ شرحِ زندگانی ابنعربی. هفدهم رمضان سال 560 هجری بود که در مُرسیه[4] متولد شد. پدرش، علی، در دربار مرابطین[5] خدمت میکرد و در وهمش هم نمیگنجید یگانهپسرش طریقی دیگر پیش بگیرد و تمام عمر در جستوجوی گمگشتهای فرازمینی طی طریق کند.
کودکی ابنعربی تماماً به سرکشی و پرسشگری گذشت؛ کودکی جاماندهای توأم با خاطراتِ دوردست که هر کدام در بطن خود گفتههای ژرف بسیاری از انسان و هستیاش دارند. اندکخوشیهای کودکی چندان نمیپاید و رویاهای ابنعربی با حملهی موحدین[6] به زادگاهش رنگ واقعیت میگیرد؛ واقعیتی از جنس رفتن، از جنس وداع. «آن روزها خردسال بودم و خردسال درد جدایی را درک نمیکند. آن لحظه ها برایم چون خاطرهای رنگین به یادگار ماند و بزرگتر که شدم، درد آن را حس کردم.»[7] خانوادهی علی اندلسی بهناچار مرسیه را به مقصد اشبیلیه ترک میکنند و همانجاست که ابنعربی نخستین بارقههای تجربهی عرفانی را درک میکند. زندگی او در سالهای جوانی چون آونگیست در حرکت؛ خواندن رسالهی قشیری نزد شیخ یوسف الکومی، ملاقات و همنشینی با ابنرشد، شرابنوشی و عیش و عشرت و توبه کردن در گورستان همگی از تجارب متکثر و گونهگون او در این سالهاست.
مخالفت پدر با گرایشهای عرفانی پسرش، شکست موحدین از پرتغالیها، رواج تفکرات قشری میان مردم، رفتارهای قهرآمیز و کینهورزانهی صاحبان قدرت با اهل علم و... آشوبها و آشفتگیهایی است که ابنعربی ناظر یکبهیک آنهاست؛ تصویری بینقص و شفاف از دیکتاتوری مذهبی. در این میان ملاقات با وَتَدِ[8] اول تنها امیدِ قلبِ پریشانِ ابنعربی است؛ وتدی که دایهاش، فاطمه، سالها پیش وعدهی دیدارش را به او داده بود. «با انگشتِ سبابهاش دقیق روی قلبم فشار آورد: این را پاک نگه دار و مداومت کن، آنگاه میخ (وتد) تو، تو را خواهد یافت.»[9]
ابنعربی علیرغم خواستهی قلبیاش بهعنوان کاتبِ خلیفه وارد دربار میشود و با زنی به نام مریم ازدواج میکند که حاصل آن دختری است به نام زینب. جنگهای صلیبی وخدامت شرایط را بیشتر میکند و زبونی قدرت و قدرتمندان هر روز بیش از پیش عیان میشود. «خلیفهای که پیروز شود، سرمستِ فتوحاتِ خویش، مردم را به تبعیت از آراء خود وامیدارد و خلیفهای که شکست میخورد برای رهایی از سرزنشها دست به فروکوفتنِ مردم میزند به بهانهی فساد و گمراهی.»[10] در همین ایام است که ابنعربی در سیاهی شب، خورشید تابانش را مییابد؛ او در گورستانی تاریک که برای تطهیر روحش به آن پناه برده بود، وتد اولش را ملاقات میکند و همچنین نسبت به حضور وتد دومش در آفریقا آگاه میشود.
سپس او به بجایه سفر میکند، اما وتدش را آنجا نمییابد. خلیفه او را به مراکش دعوت میکند و ابنعربی که میداند تقدیر در آفریقا انتظارش را میکشد، به مراکش میرود. آنجا گفتوگوها پیرامون غوث ابیمدین است؛ یکی از بزرگترین مشایخ که ابنعربی نیز به او ارادت بسیار دارد. خیلفه او را احضار میکند و شیخ در میانهی راه میمیرد. منازعهای که میان اهالی بجایه و خیلفه صورت میگیرد، نمونهای خواندنی است از تقابل صاحبان قدرت و مردم.
«_ ای خلیفه! یکی از اولیای خدا را آزار دادی و از خانهاش راندی. به فرمان تو او را به سفری مجبور کردند که طاقتش را نداشت. خود در مجلس خویش غرق خوشی و لذت هستی و خلق از تو در عذاب. بدان که تو نیز روزی نزد پروردگارت باز خواهی گشت. [...]
بالاخره کاسهی صبر خلیفه لبریز شد. خشمگنانه دهان به دهان ایشان گذاشت و هشدار داد که ادب را نگاه دارند. اما کو گوش شنوا؟ اهل بجایه چون اشتران افسارگسیخته بر او میتاختند و باکشان نبود. خلیفهی مسلمین را به نام کوچکش میخواندند و نفرین میکردند که سلطنتش زودتر نابود شود و مرگش فرا رسد! و برای یک صاحب قدرت چه چیزی دردناکتر از این میتواند باشد که دعا کنند دیگر قدرت از آنِ او نباشد؟! پس خلیفه ناگهان برخاست و عربدهای زد. نگهبانانِ نیزهبهدست دویدند و شورشیان را محاصره کردند. تعدادشان بیست تن بود. بیست تن در محاصرهی بیست تن! نگهبانان منتظر بودند تا در دم هر فرمانی که خلیفه میدهد را اجرا کنند. خلیفه نفس عمیقی کشید و آرام گفت: ببرید و حبسشان کنید!»[11]
سرانجام ابنعربی در خواب فرمان سفر حج میگیرد و راهی سرزمین وحی میشود. در میانهی راه تلخی و شیرینی توأمانی را تجربه میکند: مرگ حصّار، دوست و همسفرش، و نیز ملاقات با وارثِ وتد دومش. و زندگی ابنعربی از آن پس همه عشق بود و رنج، همه رنج بود و عشق؛ او میرود به سوی نور، میرود تا شعاعِ شمس.
در حلقههای درس حنبلیان مکه با شیخ زاهر اصفهانی آشنا میشود و نزد خواهرش، فخرالنساء، تلمذ میکند و همانجاست که نظام را میبیند؛ زنی از جنس نور و نسیم. ابنعربی که همسر پیشینش، مریم، پس از مرگ دخترشان او را ترک کرده است، به دختر شیخ زاهر دل میبندد. «زوایای ظلمانی، اتاقهای مسدود، دخمههای از احساسات فروخورده، در جایی از عشق که تاکنون در من فرصت بروز نیافته بود، اکنون از طریق این پریزاده متجلی میشد. خیال من برای نخسین بار آرام گرفت. چه شب چه روز. وقتی چیزی مینوشت، صورتش گاهِ سکوتِ سپیدهدمان بود. چشمانش به حرف حاء میمانست که خطاطی نیمی از روزش را برای نوشتن آن صرف کرده و بینیاش که به باریکی دالِ پایانِ سطر و لبانش که در خاموشی به متانت ثاء و در خنده به دلبرانگی یاء بود. خراش زیبای بناگوشش همزهای رهاشده در صفحهای سفید! آه! صورتش در یک کلمه کتابی بود که به دست فرشتگان نوشته شده بود.»[12]
این اما نه پایانِ راه که آغاز دردهای ابنعربی بود؛ دردِ مرگِ کوچک. نظام نیز بر او عاشق است، اما ازدواج با او را نمیپذیرد. وجد و اشتیاق به اندوه و سردرگمی گرایید و عارف نامی را پرسهزنِ بیهدف کوچههای مکه کرد. اما عشقی که زوال یابد، عشق نیست. راز این دوری خودخواسته چیست؟ چرا درعین عشق، وصال ناممکن مینماید؟ در این سِرّی نهفته است که سالها بعد در بغداد آشکار خواهد شد.
حقیقت از شدت آشکار بودن، پنهان شده است
عرفان ابنعربی بر دو رکن اصلی «خدا» و «انسان» استوار است؛ خداوند ساحت حقیقت است و انسان ساحت معرفت. حقیقتْ وجودی واحد و مظاهری متکثر دارد و انسان تکاملیافتهترین تجلی حقیقت است؛ این باور ابنعربی است و از همینروست که ارتباط انسان با حقیقت یکی از مرکزیترین مبانی فکری او به شمار میرود. گویا اصطلاح «انسان کامل» را نیز نخستین بار او به کار برده است. از دریچهی ادراک ابنعربی، انسان خودِ حقیقت است. او روح هستی است؛ روحی عجینشده با حقیقت و تفکیکناپذیر از آن. رویکرد وحدت وجودی ابن عربی و ارتباطی که میان انسان و حقیقت قائل است، هم در زمان حیاتش و هم در طول تاریخ عرفان بارها بر مبنای درک نادرست قضاوت شده و به بهانههای گوناگون وی را تکفیر کردهاند؛ وقایعی که شرح مختصری از آنها را در گاه ناچیزی مرگ میخوانیم.
«بدین ترتیب میتوان گفت میان انسان و عالمْ موازات، مشابهت و همانندی وجود دارد. تمام عالم تجلی همهی حقایق الهی است و انسان نیز بهتنهایی مظهر همان حقایق است.»[13] کتاب گاه ناچیزی مرگ از حیث نمایش انسان بهعنوان گزیدهی هستی و کوشش او برای رشد روحی و شخصیتی و درک مرتبهی انسان کامل که ابنعربی مصداق عینی آن است، متأثر و همراستا با دیدگاههای اوست.
ظهور حقیقت تنها در زن کامل میشود
در نظام هستیشناسی عرفانی ابنعربی کاملترین صورت تجلی حقیقت را باید در «زن» جستوجو کرد. او به این دلیل که جنسیت امری عَرَضی است، زن و مرد را در اصل «انسانیت» برابر میداند و قائل به درجات تکامل یکسانی برای هر دوی آنهاست؛ چنانکه در کتاب گاه ناچیزی مرگ نیز میبینیم اولین مرشد، یکی از پیران و وتد سوم او همگی زن هستند. گرچه میتوان به دیدگاه ابنعربی در این زمینه نقدهایی وارد کرد، اما به نظر میرسد او کاملترین و باطنیترین نگاه به زن را نسبت به عرفای قبل و بعد از خود دارد. این دیدگاهها در آثاری چون فتوحات مکیه و ترجمانالاشواق بازتاب یافتهاند. عشق، زن، زیبایی و کمال در تفکر ابنعربی پیوندی جداییناپذیر با یکدیگر دارند.
«من اندوهبار اشاره میکردم که گیسوانش را از بناگوش کنار زند و او خندان و نازان چنین میکرد. خراش که به گاهِ خنده عمیقتر میشد و هنگام سخن با حرکت لبها، حرکت میکرد. خراشی که زندگیِ من بود. [...] خیال نظام همهجا با من بود. در خانه. در کوچه و بازار. او را در اوراق، جوهردان و نور کمسوی چراغ میدیدم. او را در طواف، در سجده و در رکوع میدیدم. مانند رگبار ناگهانی تابستان بر قطرات واژگان مینشست و از ابرِ شعر بر من فرود میآمد.»[14]
دربارهی کتاب گاه ناچیزی مرگ
سختار کتاب متشکل از دو بخش است. بخش اصلی و عمدهی آن با نام «سِفْر» که یادآور متون مقدس است، روایت زندگی ابنعربی از زبان خود اوست و بخش دوم که در پایان هر سِفْر میآید، خردهروایتهایی است دربارهی نسخهی خطی کتابی از ابنعربی است که روایت اصلی را منقطع میکند؛ این روایتهای فرعی از سال 646 هجری و تنها چند سال پس از مرگ او آغاز میشود و تا سال 1433 هجری در کافهای در بیروت ادامه مییابد تا آن نسخهی خطی به دست زنی برسد که رسالهی دکتریاش در رشتهی فلسفه دربارهی ابنعربی بوده است، اما نمیداند عشق چیست...
«قلب من از آن قلبهاست که هرگز نسوخته است. دستنخورده و تازه ... آکبند ... پنجاهودو سال هزارگونه آدم آمده و رفتهاند و قلب من شاهد حضور و غیبت همهی آنها بوده، ولی از هیچیک تأثیر نگرفته است. دلیل این همه سردی، شاید صداقت بیشازحد من باشد. آری! من زنی بسیار منطقی هستم و عشق نیاز به خیال دارد. خیال هم سرامیکی از دروغهای کوچک رنگی است. [...] من از زمانی که یادم میآید عاقل بودهام. همیشه عاقل. بسیار عاقل؛ و آدم عاقل نه میتواند برای خود دروغ بسازد و نه دروغ های دیگران را باور کند. آدم عاقل با خیال کنار نمیآید. من هم نیامدم. رویا نداشتم. آرزو نداشتم. فقط کار میکردم با توقع پیشرفت.»[15]
زبان روایت ساده، دلپذیر و گاه آمیخته به طنزی لطیف است و نثر کتاب قوی و خواندنی؛ بیانی چون بیان عارفان که صراحت و لطافت را توأمان دارد. توصیفات و تصویرسازیها دلنشین و عاطفهبرانگیزند و «نور» و «نسیم» را در ذهن تداعی میکنند. پارهای از حقایق تاریخی در دل داستان بیان میشوند و اطلاعات جنبی و تکمیلی خوبی به خواننده میدهند، اما بخشهایی از روایت نیز زاییدهی ذهن نویسنده است.
سفر یکی از مهمترین مضمونهای داستان است؛ چه در زندگی ابنعربی و چه در بطنِ متن. ابنعربی به رسم عارفان و برای یافتن اوتاد خود و تکامل روح سفرهای (سیر آفاقی) بسیاری را تجربه کرده است. او معتقد است: «سفر پلی است از ما به ذات ما»[16] و این اهمیت سفر _بیرونی ودرونی_ در شیوهی روایت کتاب نیز در قالب سیرورت در زمان، مکان و معنا بازتاب یافته است.
جملاتی از کتاب گاه ناچیزی مرگ
«وقتی حاکمِ رعیت فاسد شود، فساد عادتِ عمومی مردم میشود و زمانی که دودِ فساد شهر را فراگیرد دیگر مجالی برای ورود هوای پاک پیدا نخواهد شد، حتی به زاویهی خانقاهها. آنگاه رزق تنگ میآید و امید از چنگ میرود و مردم هر کارِ بدِ خود را به بهانهی جبر و تقدیر توجیه میکنند.»[17]
«من، ارفئوس، برای توفانها آوازی خواندم که خفتند و برای صخرهها، ... تا از کشتیها ما دور شدند. به آخر دنیا رفتم و چیزهای دیدم که زیباییشان چونان زیبایی تو فراتر از حدّ تصور بود.»[18]
مؤخره
عرفان یکی از مهمترین و اصلیترین جریانهای فکری در تاریخ ایران است و علاقهمندان بسیاری نیز دارد، اما زبانِ دیریاب کتابهای عرفانی ارتباط با این تفکر را محدود و گاه دشوار میکند. اگر به عرفان علاقه دارید و خواندن حالات درونی یک عارف و لمس حس آزادی، رهایی و وارستگی برایتان خوشایند است و درعینحال میخواهید لذت خواندن یک رمان خوب را نیز از دست ندهید، کتاب گاه ناچیزی مرگ انتخاب خوبی است. این کتاب مبانی و تجربیات عرفانی را با زبانی ساده، صریح و واقعی و در ضمن داستانی پرکشش بیان میکند و خواندنش ساعات دلپذیری را برای شما رقم خواهد زد.
منبع: علوان، محمدحسن، گاه ناچیزی مرگ، ترجمهی امیرحسین الهیاری، تهران، مولی، 1397
[1]- علوان، 1397: 284
[2]- همان، مقدمهی مترجم (صفحهی شش)
[3]- همان، 3
[4]- شهری در اندلس (اسپانیای کنونی) است.
[5]- حکومتی اسلامی بودند که حدود 1060- 1056 میلادی در شمالِ باختری آفریقا و بخشی از اندلس فرمان میراندند.
[6]- دولتی که به دست علمای مذهبی بربر در غرب جهان اسلام پایهگذاری شد و حدود 150 سال دوام داشت.
[7]- علوان، 1397: 36
[8]- به معنای میخ و جمعش اوتاد است و اوتاد چهار مَردند از اولیاءالله که بر چهار جهتِ عالم قرار دارند و خداوند به واسطهی آنها عالم را حفظ میکند.
[9]- علوان، 1397: 36
[10]- همان، 156
[11]- همان، 197- 198
[12]- همان، 267
[13]- حکمت، 1384: 16
[14]- علوان، 1397: 268 و 284
[15]- همان، 484
[16]- همان، 252
[17]- همان، 15
[18]- همان، 120
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.