کتاب نامه به پدر نوشتهی فرانتس کافکا[1] نویسندهی اهل جمهوری چک است که انتشارات نگاه، با ترجمهی فصیح و روان الهام دارچینیان آن را به چاپ رسانده است. کتاب با این جملات آغاز میشود: «پدر بسیار عزیزم، به تازگی پرسیدی چرا به نظر میآید از تو میترسم. هیچوقت نمیدانستم چه پاسخی بدهم؛ کمی به این دلیل که به راستی ترس بهخصوصی در من برمیانگیزی و شاید باز به دلیل اینکه این ترس شامل جزئیات بیشماری است که نمیتوان همهی آنها را منسجم و بهطور شفاهی بیان کرد. اگر اکنون میکوشم با نامه پاسخت را بدهم، باز هم پاسخی ناکامل خواهد بود؛ زیرا حتی هنگام نوشتن، ترس و پیامدهایش رابطهی من و تو را مخدوش میکند.»[2] این کتاب در واقع نامهی نسبتاً طولانی فرانتس کافکا به پدرش، هرمان کافکا، است. آنطور که در قسمت ابتدایی کتاب ذکر شده، کافکا نامه را به مادرش میدهد و از او میخواهد که آن را به دست پدر برساند، اما مادر از این کار امتناع کرده و نامه هیچگاه به دست هرمان کافکا نمیرسد.
با خواندن جملات ابتدایی، خواننده متوجه موضوع اصلی کتاب میشود. کافکا از همان ابتدا، دربارهی ترس از پدرش و پیامد صحبتهایش با او میگوید. این نوشته از دید روانشناختی قابل نقد و بررسی است. اگر با دید روانشناسانه بخواهیم به شخصیتها نگاهی بیاندازیم، کافکا از دیدگاه فرویدی دچار مشکلات شخصیتیای است که ریشه در کودکی او دارند و پدرش نیز شخصیت خودشیفتهای دارد که دیگران در نظرش اهمیت خاصی ندارند و از ارتباط با آنان تنها در جهت دستیابی به خواستههای درونی خود استفاده میکند. او با تحقیر، توهین و تمسخر سعی در کوچک کردن دیگران و ایجاد حس خودبرتری دارد و نیازها، خواستهها و عواطف دیگران –بهخصوص فرزندش– برای او اهمیتی ندارد. کافکا علاوهبر این اثر در آثار دیگر خود از جمله مسخ، محاکمه و قصر هم از مشکلات شخصیاش صحبتهایی به میان آورده است و افسردگی و نارضایتیاش از زندگی در دیگر آثارش نیز نمایان است.
هرمان کافکا پدری است که مسؤلیتهای سنگینی بر دوش اوست و عمیقاً بر این باور است که تمام زندگیاش را وقف فرزندانش کرده و همیشه با تمام توان برای فراهم کردن یک زندگی خوب و بدون هرگونه کاستی تلاش کرده است. او از قدرنشناسی پسرش و سردی ارتباط بین خود و فرزندش همیشه گلهمند بوده و در فاصلهای که بینشان به وجود آمده، فقط پسرش را مقصر میداند، اما کافکا هم میگوید تقصیر چندانی نداشته و فقط کودکی بوده که در مقابل پدر قوی و کمالگرای خود احساس ضعف میکرده است.
«خوشحال میشدم اگر تو دوست من بودی، رئیسم، عمویم، پدربزرگم، حتی -با کمی تردید- پدرخواندهام، اما به عنوان پدر، تو برای من بسیار قوی مینمودی. با توجه به اینکه برادرانم در سن کم از دنیا رفتند خواهرانم بسیار دیرتر از من متولد شدند، می بایستی به تنهایی اولین ضربه را تحمل میکردم، و برای این بسیار بسیار ضعیف بودم.»[3]
کافکا همیشه از پدرش ترس داشته و این ترس و اضطراب به گونهای بوده است که هنگام صحبت با پدر، جزئیات را فراموش میکرده. او در هر فکری که در سر داشته، فشاری سنگین از شخصیت پدرش را حس میکرده و به نوعی این اضطراب و ترس در تمام زندگی همراه او بوده که در قسمتهای مختلف نوشتهی خود به این موضوع اشاره میکند.
«من به سختی از سوی تو در مورد هر آنچه به تفکر خودم مربوط میشد، تحت فشار قرار میگرفتم، بهخصوص در مواردی که طرز تفکر من با تو مطابقت نمیکرد. قضاوت منفی تو روی همهی نظرات مستقل من سنگینی میکرد.»[4]
اگر کودکی والدین مستبدی داشته باشد که با هرچه در فکر کودک میگذرد و یا قصد انجامش را دارد، مخالف باشند و کودک باید "تنها کاری را انجام دهد که از نظر والدین خوب به نظر میرسد" آن وقت جسارت، جرأت و اطمینان کودک به خودش از بین میرود و سرکوب میشود.
وقتی اعتماد و باور یک نفر نسبت به خودش از بین میرود، همواره میکوشد تا تواناییهایش را برای دریافت تأیید دیگران به نمایش بگذارد، تا شاید از این طریق کمی به خودش اعتماد پیدا کند. این فرد برای اینکه از نظر دیگران مهم به نظر برسد، دست و پا میزند.
کافکا بیان میکند که بهطور کلی به هرچیزی اعتماد نداشته و هرلحظه دنبال تأیید وجودش بوده است. او هیچوقت تشویق و تأیید پدر را دریافت نکرده و تا بزرگسالی در حسرت یک نگاه و کلام محبتآمیز از پدرش بوده.
او از تأثیرات منفی رفتارهای پدرش در کودکی که تا بزرگسالی همراهش بوده حرف میزند و خاطرهای از دوران کودکیاش که در ذهنش ماندگار شده را بازگو میکند.
«شاید تو هم آن شبی را بهخاطر داشته باشی که آب می خواستم و دست از گریه و زاری بر نمیداشتم، قطعاً نه به این دلیل که تشنه بودم بلکه میخواستم شما را بیازارم و کمی هم خودم را سرگرم کنم. تهدیدهای خشنی که بارها تکرار شد بینتیجه ماند. مرا از تخت خواب پایین آوردی، به بالکن بردی و مرا با پیراهن خواب، لحظهای پشت در بسته نگه داشتی. نمیخواهم بگویم که این کار اشتباه بزرگی بود، شاید برایت غیرممکن بود آرامش شبانهات را به روش دیگری بازیابی. با یادآوری این خاطره فقط میخواهم روشهای تربیتی و تأثیری را که بر من داشتی یادآوری کنم.»[5]
کافکا بیان میکند زمانی که با پدر شروع به صحبت میکرده و با واکنش "دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم" روبهرو میشده، زبانش میگرفته و البته که این کار پدر به گفتهی کافکا اعتمادبهنفس او را له کرده و باعث شده او در بزرگسالی با مشکل مواجه شود.
پدر کافکا فرد خودشیفته و کمالگرایی بود که خود را _بهخصوص نسبت به پسرش_ در موقعیت فَرادست میدید. او از موضع اقتدار با دیگران برخورد کرده و آنان را وادار به اطاعت از خود میکرد.
او همواره گمان میکرد هرآنچه میگوید حقیقت مطلق است و هیچ اشتباهی ندارد. پدر همیشه قدرت، هیبت وبرتری خودش را به رخ پسرش میکشید و او را مورد تمسخر قرار میداد.
«به دلیل انرژی وافرت، تو توانسته بودی به تنهایی به چنین موقعیتی دست یابی که بدون کوچکترین تردیدی، به عقاید شخصیات اعتماد کامل داشته باشی. من در کودکی چندان متوجه این امر نشدم؛ کمی دیرتر در نوجوانی این حقیقت را دریافتم. گویا همانطور که در صندلی راحتیات نشسته بودی، دنیا را اداره میکردی. همیشه عقیدهی تو درست بود و هر عقیدهی دیگری، جنون آمیز، غیر عادی، دست نیافتنی و بیهوده.»[6]
«در واقع بیشتر اوقات در رابطه با من حق با تو بود و این شگفتآور نمینمود؛ بهخصوص وقتی پای صحبت مینشستیم. اگرچه به ندرت با یکدیگر گفتگو می کردیم، لیکن در همهی موارد حق با تو بود.»[7]
«کافی بود در مورد مسئلهی کوچکی خوشحال شوم، احساس آکندگی کنم، به خانه بیایم و آن را بگویم و در پاسخ با لبخند طعنهآلود و تکان دادن سرت مواجه نشوم.»[8]
او به قدرت و تأثیر کلمات ما بر دیگران و بهخصوص کودکان اشاره میکند و این پیام را میرساند که مراقب کلماتی که در ارتباطمان با کودکان به کار میبریم باشیم؛ چرا که کودکان در یک دورهی سنی خاص، همهی حرفهای پدر، مادر و بزرگسالان را مطابق واقعیت میدانند. برای مثال اگر هنگام دعوا با کودک به او بگویید: «تکهتکهات میکنم»، او این حرف را عمیقاً باور کرده و گمان میکند واقعا به تکهتکه کردن او فکر میکنید.
کافکا در این نامه که راهنمای مفیدی جهت بهبود روابط والد_فرزندی است، مشورت و تشویق و اغماض را بهجای استبداد و خودکامگی پیشنهاد میکند. او در پایان نوشتهاش به بیماری خود که در انزوا و تنهایی با آن روبهرو شده است، اشاره میکند.
درادامه، دربارهی دوران مدرسهاش میگوید که با وجود جو حاکم در خانواده، به درس پناه برده و برای بهرخکشیدن تواناییها و ارضای خودپسندیاش، رشتهی حقوق را انتخاب کرده.
[1]- Franz Kafka
[2]- کافکا، فرانتس، نامه به پدر، ترجمهی الهام دارچینیان، تهران، نگاه، 1386، صفحهی 23 {براساس نسخهی الکترونیکی}
[3]- همان: 27 و28
[4]- همان: 39
[5]- همان: 33
[6]- همان: 37 و 38
[7]- همان: 39
[8]- همان: 39 و 40